ساعت دوازده شب است و من بعد از ساعت ها با خوردن يك پر ژامبون گوشت لاي دو تكه نان تست احساس سيري مي كنم. صداي جيرجيرك زمين و زمان را برداشته است.
پنجره را باز كرده ام تا مقداري هواي اتاقم عوض شود. توي اتاقم يك تشك ابري دارم و يك چمدان كه درآن لوازم ضروري ام را قرار داده ام. گوشه ي ديگر اتاق چند تا كتاب به ديوار تكيه دادم و اينجوري يك كتابخانه براي خودم درست كردم. كتاب نامه هايي به يك شاعر جوان اثر ريلكه را امروز به كتابخانه ام اضافه كرده ام. در واقع اين تنها كتاب فيكشني است كه به كتابخانه ام اضافه شده است.
دارم از يك راديوي محلي موزيك كانتري گوش مي دهم.
صبح ها براي خانه ي جديدمان در حومه ي سينت لوييس به طرز بدبخت گونه اي دنبال وسايل مردم مي گرديم كه آن ها را براي دور انداختن به بيرون خانه گذاشته اند. ديشب يك كاناپه ي پاره پوره ي قديمي در خيابان گروو پيدا كرديم. من و همخانه اي هايم به طرز الاغ گونه اي آن را روي دوش خودمان كشانديم تا آن را به خانه ي جديد بياورم. وقتي اين موضوع را براي ديميون تعريف كرديم به ما گفت one man's garbage is another man's treasure.
من تازه دارم مي فهمم كه آمريكا آمدنم باعث شد كه چه كلاه بزرگي سرم برود. تازه فهميدم اينجا آنچنان هم كه مي گويند خبري نيست. از يك زندگي نسبتا خوب كه در ايران داشتم جدا شدم و دقيقا وسط يك سرزمين عجيب و غريب افتادم كه آب هم مي خواهي بنوشي بايد دلار دلار پول بدهي. كه مثل رمان هاي قرن نوزدهمي آمريكايي بايد از وسط جنگل براي يك ساعت و نيم راهپيمايي كني تا از دانشگاه به خانه برسي. ديشب ساعت يازده پياده از توي جاده اي كه از وسط جنگل رد مي شود به سمت خانه مي آمدم. هر ماشيني كه از دور صدايش مي آمد انتظار داشتم كه چهار تا redneck بريزند پايين جيبم را خالي كنند و چهار تا گلوله توي تخم هايم خالي كنند. از فرط تنهايي و بدبختي زدم زير گريه. بلند و بلند گريه كردم. با پنج دقيقه ي باقي مانده ي كارت تلفنم به الهه ي موقرمز زنگ زدم. تلفنش خاموش بود. فكر كردم كه چه آدم مزخرفي هستم كه همه چيز يك رابطه را ول كردم و آمدم اينجا.
من يك كريس گاردنر خاور ميانه اي هستم كه هر براي جستجوي خوشبختي به اين خراب شده آمده ام و حالا تازه دارم مي فهمم كه زندگي چقدر مي تواند سخت باشد. صبح ها با يك كوله پشتي صد كيلويي بر دوش دنبال اتوبوس مي دويم و شب هاي پياده از جاده ي كنار جنگل در حالي كه از ترس نزديك مي شود كه توي خودم بشاشم به خانه بر مي گردم. اوضاع دانشگاه هم تعريفي ندارد. استادم به خاطر چندرغاز پولي كه به من مي دهد هر جور ترور شخصيتي كه دلش مي خواهد روي من انجام مي دهد. امروز صبح توي دفترش تعداد بارهايي كه من و همكلاسي ام را احمق خطاب كرد شمردم. يازده بار شد. جوري از ما كار مي كشد كه من اسم شرايط حال حاضرم را گذاشته ام برده داري آكادميك.
به اين فكر مي كنم كه با دلارهايي كه هنوز توي حسابم باقي مانده است بروم شيكاگو و سانفرانسيسكو و هاوايي و پارك يلو استون و بعد يك بليط هواپيما بخرم و برگردم تهران. دلم براي تهران تنگ شده است.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۲۰
|