یادت می‌آید اولین بار
دست‌هایت را در قایق
روی دریاچه گرفتم؟
و یک شب دیگر
در ایوان خانه
کنار گلدان‌های اطلسی؟
و بعد آهسته آهسته
مبتلا شدم به دست‌هایت
آنقدر مبتلا شدم که نفهمیدم
چند سال
از آخرین بار گرفتن دست‌هایت گذشت


برچسب‌ها: دفتر شعر
نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۴/۱۱/۲۸ |

 

جسم آدم‌ها
                 بر تخت بیمارستان می‌میرد

روحشان
            در سالن بدرقه‌ی فرودگاه

 


برچسب‌ها: دفتر شعر
نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ |

اینجا شهر کوچکی در جنوب ایالت ایلینوی است و من در ساعت یازده در یک شب نه چندان سرد زمستانی پشت میز کامپیوترم نشسته‌ام و می‌خواهم در مورد شهری بنویسم که چیزی حدود ده سال از زندگی‌ام را در آن گذرانده‌ام؛ از هجده سالگی تا بیست و هشت سالگی. و آدم‌هایی که تمام یا بخشی از زندگی‌ام را با آن‌ها و در کنارشان بوده‌ام. سه سال پیش بود که برای آخرین بار تهران را به مقصد فرودگاه امام خمینی ترک کردم تا برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا بیایم. در فرودگاه، مادر، برادر، دایی، و یکی از دوستانم به نام هومن به بدرقه‌ام آمده بودند. سعی می‌کردم حالم خوب باشد و به روی خودم نیاورم که چه اتفاقی دارد می‌افتد. قرار بود برای حداقل چند سال هیچکدام از آدم‌هایی را که تمام زندگی‌ام را با آن‌ها گذرانده بودم نبینم. قرار بود مادرم را که تقریبا همه‌ی زندگی‌اش را وقف من و برادرم کرده بود ترک کنم و به شهر کوچکی بیایم که ده هزار و هشتصد و چهل و هشت کیلومتر دورتر از محل زندگی‌ام تهران بود. قرار بود شهری را که ده سال در آن مثل یک درخت ریشه دوانده بودم، در خیابان‌هایش عاشق شده بودم، دوست داشته شده بودم، زندگی کرده بودم، غذا خورده بودم، و دوست‌هایم را همراهی کرده بودم ترک کنم و برای نمی‌دانم چند سال گذرم هم به آنجا نیافتد. هم من، هم مادرم و هم برادرم می‌دانستیم که ویزای من سینگل است. ویزای سینگل در فرهنگ لغت دانشجوهای اعزام خارج یعنی اینکه حداقل برای تمام مدت تحصیل و حتی بیشتر از آن نمی‌توانی به خارج از کشور محل تحصیل مسافرت کنی، یعنی نمی‌توانی خانواده‌ات را برای سال‌ها ببینی، یعنی در سرزمین بزرگی مثل آمریکا زندانی می‌شوی، یعنی حتی اگر کیلومترها هم رانندگی کنی و ایالت‌ها را پشت سر خود بگذاری به اقیانوس آرام یا اطلس برسی، آنجاست که دیگر راهی برای ادامه دادن نیست؛ و در یک کلمه یعنی تبعید. تبعید تحصیلی.

 سعی می‌کردم هیچکدام از این‌ها را به روی خودم نیاورم. همراهانم هم سعی می‌کردند به روی خودشان نیاورند. سعی می‌کردم خونسرد باشم و طبیعی جلوه کنم. همراهانم هم سعی می‌کردند خونسرد باشند و طبیعی جلوه کنند. یک درب کوچک بود که سالن انتظار فرودگاه را از سالن مسافران خارج از کشور جدا می‌کرد. یک افسر پلیس آنجا نشسته بود که ویزای پاسپورت مسافرها را چک می‌کرد و مسافران و چمدان‌هایشان را از خانواده و همراهانشان جدا می‌کرد. حدس می‌زنم سرسخت‌ترین و سختگیرترین افسر پلیس فرودگاه را آنجا پای آن در گذاشته بودند. چرا که جدا کردن افراد و توجه نکردن به لابه و التماس همراهان برای اینکه بگذارد حداقل چند دقیقه بیشتر مسافر را در سالن آن طرف دیوار همراهی کنند کار هر کسی نیست. یک آدم نظامی سختگیر می‌خواهد که تنها به درست انجام دادن وظیفه‌اش و پرهیز از هر نوع استثناء فکر کند. مادرم داشت اصرار می‌‌کرد که بگذارد به آن طرف دیوار بیاید. ولی فایده نداشت. خداحافظی کردیم. خانواده‌ام را در آغوش گرفتم. هومن تنها دوستی که به بدرقه‌ام آمده بود را هم در آغوش گرفتم. برادرم سعی می‌کرد بهت همه‌مان را با جمله‌های معمولی و امیدواری به اینکه خیلی زود همدیگر را خواهیم دید از بین ببرد. افسر پلیس ویزای پاسپورتم را چک کرد. از در کذایی عبور کردم و به آن سوی دیوار سفید و طولانی رفتم. با چشم‌هایم از بین درز کوچکی که در دیوار وجود داشت برای آخرین بار خانواده‌ام را دیدم. مسئولین فرودگاه می‌دانستند که باید درزهایی بین دیوار کار گذاشته شود تا بتوانی از طریق آن قطره‌های اشک را در چشم آدم‌هایی که پشت سر خود جا می‌گذاری ببینی.

دور شدم. دور شدم. دیگر حتی قطره‌های اشک هم در چشمان مادر، برادر، دایی و هومن از میان آن درز کوچک قابل دیدن نبود. با اینحال خیالم راحت شد که همه چیز به بغض‌هایی گیر کرده در گلویمان و چند قطره اشک در چشم‌ها خلاصه شد. خیالم راحت شد که کار به گریه نکشید. گریه کردن در فرودگاه بدترین چیزی است که می‌تواند سراغ هر مسافر یا همراه مسافری بیاید. چمدان را به قسمت بار تحویل دادم. برچسب مربوطه را گرفتم و توی جیب گذاشتم. ساعت را نگاه کردم. هنوز وقت داشتم. به دست‌شویی رفتم. بعد بیرون آمدم و آب خوردم. هنوز در بهت فرو رفته بودم. داشتم به سمت صف چک کردن مسافران حرکت می‌کردم که ناگهان جای دستی را روی پشتم احساس کردم. برگشتم. مادرم بود. (ادامه دارد.)


برچسب‌ها: شبه داستان
نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ |
جاي قدم‌هاي تو حک شده
بر سنگفرش‌های سرد پیاده‌رو
صدای خنده‌های تابستانی‌ات
هنوز از شاخه‌ی درختان برف‌گرفته‌
آویزان است...
جاسوس‌وار
رد بوی عطر سینه‌ات را
خیابان به خیابان
کافه به کافه
صبح تا شب
شب تا صبح
دنبال می‌کنم...
دن‌کیشوت‌وار
دست‌های لاک زده‌ی خیالی‌ات را می‌گیرم
و با غرور یک شوالیه‌ی فاتح
لب‌هایت را
در شلوغ‌ترین میدان شهر
می‌بوسم


برچسب‌ها: دفتر شعر
نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۴/۱۱/۱۱ |

خیلی وقت بود که دست به کیبرد نبرده بودم و گفتم بیایم و چیزی بنویسم. بالاخره همیشه هم نمی‌خواهد موضوع خیلی هیجان‌انگیزی برای نوشتن داشته باشیم. کافی است که خودمان را بسپاریم به دست لحظه و هر چیزی که توی ذهنمان می‌گذرد را روی مانیتور بیاوریم. البته تو این روزها خیلی چیزها تو ذهنم بالا و پایین می‌شود و در واقع خیلی‌هایشان را نمی‌توانم همینجور سرازیر کنم توی فیسبوک و وبلاگم. بالاخره یک سری محدودیت‌ها هست. و همین‌طور بعضی موقع‌ها آدم دوست دارد بگذراد یک اتفاق بزرگ توی زندگی‌اش بیافتد و بعد بیاید در مورد آن حرف بزند. البته هنوز برای قضاوت کردن در مورد آن اتفاق بزرگ خیلی زود است و به کلی شانس و دعای شما محتاجیم. ولی همینجور مثل تانک دارم کار می‌کنم تا ببینم چه پیش می‌آید. 
به صورت موازی با یک عالمه کار دیگر مشغول خواندن کتاب استانبول اورهان پاموک هم هستم. نمی‌دانم این کتاب در اصل به زبان انگلیسی نوشته شده است یا ترکی. باری من مشغول خوانش آن به زبان انگلیسی هستم و به همین‌خاطر سرعت خواندنم پایین است. چون همینجور کلمات جدید و ناشناخته در متن ظاهر می‌شود و من مجبورم معنی آن‌ها را در فرهنگ لغت پیدا کنم (من واقعا دارم به این نتیجه می‌رسم که تعداد کلمات زبان انگلیسی به سمت یک بی‌نهایت ریاضی میل می‌کند). آها این را می‌خواستم بگویم. خیلی دوست دارم که یک استانبول‌گونه برای یک یا چند تا از شهرهایی که در آن‌ها روزگار گذرانده‌ام بنویسم. البته ترجیح می‌دهم کمتر زندگی شخصی‌ام را قاطی ماجرا کنم و بیشتر در مورد خود شهر بنویسم؛ خیابان‌ها، مغازه‌ها، آدم‌ها، کافه‌ها، رستوران‌ها، و پارک‌ها. مسلما اولین گزینه‌ای که در ذهنم چشمک می‌زند تهران است. و بعد هم البته کرج، سنندج، شاید اراک و اصفهان، و ادواردزویل و سینت‌لوییس. شاید اصلا بشود درباره‌ی همه‌ی این شهرها در فصل‌های مختلف نوشت. واقعا به نظرم تجربه‌ی هیجان‌انگیزی خواهد شد. یک عالمه چیز می‌توانم در مورد هر کدام از این‌ها بگویم. من کلا علاقه‌ی شدیدی به شهر به عنوان یک مفهوم مستقل دارم. یک نوع ملقمه از آدم‌هایی که دور هم جمع شده‌اند و تجربه‌ی زندگی اجتماعی‌شان را به اشتراک می‌گذارند. 
خلاصه اینطوری‌ها. 
*
من بروم به کارم برسم. فعلا. 
یک پیشنهاد: حتما می‌دانید که آهنگی هست به نام شن‌های ساحلی. فکر کنم اولین بار گوگوش آن را خوانده و بعدها دیگران هم خوانده‌اندش. شن‌های ساحلی را بیاندازید بالا، صدا را تا آخر زیاد کنید و بعد چند دور مثل فرفره دور خودتان توی اتاق بچرخید، یک کاسه بستنی شکلاتی، یا هر خوراکی دیگر که خوشتان می‌آید بخورید و بعد همینجور برای خودتان احساس شادی و سبکی کنید. 
یک پیشنهاد دیگر: شنونده‌ی ایستگاه رادیو ما در تلگرام شوید. همانطور که قبلا گفته‌ام آنجا گوینده‌های مختلف می‌آیند و در مورد زندگی و افکارشان حرف می‌زنند. اگر خواستید گوینده هم بشوید به من در همان تلگرام پیام دهید. آی‌دی‌ام را (siavasho) توی کانال رادیو ما می‌توانید پیدا کنید. این لینک کانال است:
https://telegram.me/radiomachannel

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۴/۱۱/۰۹ |