بیست و سوم جولای: از درگذشت مادرم پنج ماه میگذرد. حال روحیام در این پنج ماه آهسته آهسته بهتر شده است. با اینحال هنوز ضمیر خودآگاه و ناخودآگاهم درگیر درگذشت مادرم است. گاهی بغض میکنم و بعد سعی میکنم اشکهایم و بغضم را قورت بدهم. گاهی یک غم بزرگ مثل یک هیولا در اعماق قلبم چمباتمه میزند و برای ساعتها همانجا لنگر میاندازد. در طول این مدت بیشتر و بیشتر به مرگ فکر کردهام. و همینطور به زندگی. نه تنها به مرگ و زندگی مادرم، بلکه به مرگ و زندگی خودم. به خاطرات کودکیام هم بیشتر فکر میکنم. همه خاطرات کودکی مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانم عبور میکنند.
مُردن یک واکنش شیمیایی برگشتناپذیر است. درک و پذیرش این واقعیت خیلی سخت است. راه فراری نیست. ما زندانی شدهایم در قوانین زمان و فیزیک. زمان برگشتناپذیر است. حداقل در ابعاد دنیایی که در آن به سر میبریم. قانون دوم ترمودینامیک با بیرحمی تمام بر دنیای ما حکمرانی میکند. همه ما به سمت انتروپی پیش میرویم. ما سیستمهایی هستیم که با گذشت زمان به میزان بینظمی و اتلاف انرژیمان افزوده میشود. سلولهایمان پیر میشوند، تواناییشان کمتر میشوند و در نهایت میمیرند. مُردن بزرگترین انتروپیای است که در این دنیا تجربه میکنیم. و چون در این کرم زمانی گیر افتادهایم راهی به غیر از حرکت به سمت آینده نداریم.
در این پنج ماه مامان تقریبا در همه خوابهایی که میبینم حضور دارد. قسمت ناخودآگاه مغزم داستانهای عجیب و غریب و ترسناکی درباره مامان در خوابهایم میسازد. من تنها کاری که میکنم این است که وقتی از خواب بیدار میشوم خوابها و رویاهایم را در یک دفتر مینویسم و ثبت میکنم. همینطور تاریخ دیدن خوابها را. یک جورهایی دارم یک مطالعه روانشناسی روی خودم انجام میدهم. دنبال پیدا کردن الگو و مدل ذهن ناخودآگاهم میگردم که ببینم چطور با این قضیه دست و پنجه نرم میکند. تعداد خوابها و میزان ترسناک بودن یا ناراحت کننده بودن آنها را در یک فایل اکسل ثبت میکنم تا بعدا بتوانم با آنها چند تا نمودار روانشناسی استخراج کنم.
دیشب خواب متفاوتی دیدم. اینبار خواب دیدم که خودم مُردهام. در یک تصادف رانندگی کشته شده بودم. در قانون دوم ترمودینامیک گیر افتاده بودم. امکان بازگشت به زندگی قبل از مرگم وجود نداشت. با اینحال میتوانستم ماجراهای بعد از مرگم را ببینم. حتی میتوانستم آدمهایی که هنوز زنده بودند را هم ببینم. تنها یک ارتباط یک طرفه بود. میتوانستم آنها را ببینم و حرفهایشان را بشنوم اما امکان این را نداشتم که باهاشان حرف بزنم و ارتباط دو طرفه برقرار کنم. با اینحال یک راه برای برقراری ارتباط با آدمهای زنده پیدا کردم. روشی که پیدا کردم این بود که در یک وبسایت در اینترنت متنی نوشتم. آدمهای زنده امکان خواندن متن را داشتند. هیجانزده شده بودم که بالاخره راهی پیدا کردهام تا بتوانم حرفم را به گوش آدمهای زنده برسانم. برایشان نوشتم که در یک تصادف رانندگی کشته شدهام و دیگر امکان برگشت به دنیای قبلیام را ندارم.
از خواب که بیدار شدم به این نتیجه رسیدم که هنوز نمردهام و همچنان در دنیای آدمهای زنده زندگی میکنم. به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که هر چه زودتر خواب عجیب و غریبم را در دفتر کذایی بنویسم تا یادم نرود. احساس میکنم نوشتن تنها راهی است که میتواند یک جورهایی ما را از قانون دوم ترمودینامیک و انتروپی اجتنابناپذیر رهایی ببخشد. با نوشتن میتوانم ادراک، فکر و حواسم را از سلولهای مغزی رو به مرگ بیرون بکشیم و بهشان یک زندگی ابدی ببخشم. شاید وقتی کافکا گفته "نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگان است" منظورش همین بوده است.