منتظر مي‌مانديم تا قوطي كرِم مادر من يا مادر مريم تمام شود: كرم دست، كرم صورت. دستمال كاغذي را مي‌انداختيم تويش و ته مانده‌هاي كرم را پاك مي‌كرديم. بعد من و مريم، جي‌اف پنج شش ساله‌گي‌ام مي‌رفتيم وسط باغچه‌ي حياط پشتي خانه‌شان و سه چهار تا گل سرخ باكره را از شاخه‌ها مي‌كنديم. يعني او مي‌ايستاد كنار و من مي‌كندم. كندن گل سرخ از شاخه‌هاي تيغ تيغي، توي پنج ساله‌گي كاري است كه بي‌اف آدم بايد انجام بدهد؛ و نه جي‌اف. همين‌طور كندن گل سرخ از شاخه‌هاي تيغ تيغي كاري است كه مستاجر آدم بايد انجام دهد؛ نه مريم اين‌ها كه صاحب‌خانه‌ي ما بودند.
گل سرخ‌هاي پير و پاتال را نمي‌كنديم. گلبرگ‌هاي چروكيده‌شان به پصطان‌هاي شل و ول خانومْ پيري‌هاي هشتاد نود ساله مي‌زد. به درد كار ما نمي‌خورد.
با غنچه‌ها هم كاري نداشتيم. هنوز به بلوغ نرسيده‌ بودند. هورمون‌هايي كه بايد جذابشان كند توي رگ و سلول‌هايشان منتشر نشده بود.
فقط گل‌ سرخ‌هاي جوان، خوشگل و سانتي‌مانتال. همين‌ها بودند كه مطابق افسانه‌ي قديمي بايد دست‌چين و جمع‌آوري مي‌شدند. مي‌رفتيم گوشه‌ي حياط و پامشقي روي موزاييك،‌ كنار مورچه‌ها مي‌نشستيم. من گل برگ‌ها را مي‌كندم. مريم آن‌ها را ازم مي‌گرفت و توي قوطي كرم جاسازي مي‌كرد. تيغ كه مي‌رفت تو دستم و يك كوچولو نوك انگشتم زخم و زيلي مي‌شد، مريم انگشتم را مي‌برد توي دهانش و مك مي‌زد.
حالا شما بگوييد توي سن و سال پنج شش ساله‌گي احساسات رمانتيك وجود ندارد. من كه مي‌گويم دارد. تازه ما با هم ازدواج هم كرده بوديم و آن موقعي كه مريم انگشت زخمالو‌ام را مك مي‌زد، زن و شوهر بوديم و هيچ ايراد شرعي توي كارمان نبود.
بنابر آن افسانه‌ي قديمي كه البته توي مخيله‌ي خودمان ساخته بوديمش، خوردن گلبرگ‌هاي گل سرخ به آدم‌ها عمر جاويدان مي‌داد. براي همين هر روز اول صبحي سه چهار تا از گل برگ‌ها را مي‌انداختيم بالا و با ملچ مولوچ زياد مي‌جويديمشان. گس بودند. يك ته مزه‌ي شيرين هم داشتند.
از كجا معلوم. شايد افسانه‌هاي زپرتي‌اي كه آدم‌ از توي مخيله‌ي خودش بيرون مي‌آورد، درست از آب در آيند. مريم را بعد از اينكه خانه‌شان را پس داديم و رفتيم توي جهانشهر كرج مستاجر شديم ديگر نديدم. ولي مطمئنا الآن براي خودش دانشجويي چيزي شده است.
به هر حال دست‌چين كردن گلبرگ‌هاي جادويي سه چهار بار بيشتر ادامه پيدا نكرد. از همان اول همين طوري بودم. پي كاري را مي‌گرفتم، يكي دو هفته‌ انجامش مي‌دادم و بعد بي‌ خيال كل ماجرا مي‌شدم و مي‌رفتم سراغ يك كار جديد. يك چيز جديد كه هيجانش بيشتر باشد. بعد از ماجري گل سرخ‌ها هيجان انگيزترين چيز ممكن يويوهايي بود كه آقاي چكشي تازه آورده بودشان توي مغازه. آقاي چكشي سوپرماركتي كنار خانه‌‌ي مريم‌ اين‌ها.


پانوشت: يكي دو روز پيش كتاب "اگر داوينچي مرا مي‌ديد" از كامبيز درم‌بخش را خريدم و اين يكي دو روزه با ديدن نقاشي‌هايش، نقاشي كشيدنم گرفته است. پيرو همين نقاشي زدگي امروز يك بسته‌ي دوازده رنگي ماژيك فابركستل خريدم. ماژيك قرمز را كه روي كاغذ A4  سر مي‌دهم انگار كه دارم آب آلبالو خنکی را با ني مي‌خورم. رنگ نارنجي مزه‌ي آب پرتغال مي‌دهد. رنگ مشكي‌اش مزه‌ي كوكاكولاي تگري.

 

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۲/۰۹ |