امروز يك عكس از تو در فيسبوك ديدم، كه سرت را روي ميز كتابخانه گذاشته بودي و خوابيده بودي و موهايت مثل سرسره به پايين سرازير بود. كاپشن سفيد پف پفي ات را به پشت صندلي ات آويزان كرده بودي. روي ميز، جامدادي رنگي ات بود. ماژيك هاي رنگي، كوله پشتي چهارخانه ي رنگي. و يك پليور سبز رنگ كه تنت كرده بودي. و تو همچنان در عكس فيسبوكت خوابيده بودي و من همچنان داشتم تمام جزئيات عكس را نگاه مي كردم. تو، لاك ناخن هايت و تمام وسايل و كيف و لباست مثل تابلوي شب هاي پر ستاره ي ونگوگ سرشار از رنگ هاي گرم با يك تركيب فوق العاده بوديد.
تو به زندگي خودت ادامه مي دهي و فردا بعد از صبحانه با دوستانت به دانشگاه مي روي و كارهاي روزمره ات را انجام مي دهي و هيچوقت هيچوقت نخواهي فهميد كه من با ديدن اين عكس فيسبوكي چقدر ناگهان قلبم براي تو تپيد.
ساعت نزدیک دو شب: غیر از من و باب کسی دیگری در ساختمان فنی دانشگاه نیست. باب از ساعت 9 صبح تا 6 عصر در مکانیکی گلن کاربن مشغول کار تعمیرات و تعویض روغن اتومبیل است و شبها از ساعت 9 شب تا 2 صبح مسئول نظافت دانشکدهی فنی است. باب همینطور دانشجوی علوم جزایی است و یکی از آرزوهایش این است که جزو کادر پلیس ناحیه گلن کاربن بشود. عضو تیم راکی دانشگاه هم هست و در یک باند موسیقی محلی هم گیتار الکترونیک میزند. یک ساعت پیش باب را در توالت دیدم که داشت آینههای توالت را تمیز میکرد. به سبک سیاهها برای احوال پرسی دست راستم را مشت کردم و بعد با آهستگی به دستهای مشت شدهی همدیگر مشت زدیم. گفتم چطوری؟ گفت خوبم. گفت چطوری؟ گفتم خوبم. باب لپتاپاش را روی میز وسایل نظافت گذاشته بود و در آن رادیوی محلی سینت لوییس را بالا انداخته بود. من سرم را برگرداندم، کمربند و زیپ شلوارم را باز کردم و چشمهایم را بستم. موقعی که داشتم میشاشیدم، به مکالمهای که در برنامهی رادیویی جریان داشت گوش میدادم. بعد خودم را توی آینه نگاه کردم. عینک آفتابی با فریم سبزی را که تو آزمایشگاه پیدا کرده بودم به چشمم زدم. احساس کردم که خیلی بهم میآید. حس خوبی بهم دست داد.
ساعت سه شب: حالا دیگر باب رفته است و من در زیرزمین دانشکده تنها هستم. خوابم میآید و 68 نمودار دیگر در اکسل باید بکشم تا بتوانم فردا آنها را به استادم ارایه بدهم که مثل لولو همهشان را یکجا بخورد. و بعد در حالی که دارد با شاخهی درخت دندانهایش را از عددها و نمودارها پاک میکند بهم دستور بدهد که 168 تا نمودار اکسل دیگر برای خوراک جمعهاش آماده کنم تا اجازه بدهد همچنان به زندگی ادامه بدهم.
باب دیگر نیست و من مجبورم تنهای تنها در راهروهای خلوت و سرد زیرزمین دانشکده راه بروم تا به دست شویی برسم و هر لحظه احساس کنم که یک سری موجودات مالیخولیایی انگار در راهروهای خلوت و سرد زیرزمین در حال رفت و آمد هستند. و بعد دوباره به آزمایشگاه که میز کارم در اینجاست پناه بیاورم. در آزمایشگاه رمز دارد و تنها امیدم آن است که موجودات مالیخولیایی رمز در اتاق من را که 3548 است ندانند.
چند دقیقهی پیش صدای جیغ و نالهی یک دختر از انتهای راهرو میآمد. اندازهی یک کلهی بریده شده در داخل یخچال ترسیده بودم. از جایم بلند شدم و در آزمایشگاه را باز کردم. سرم را بیرون بردم و به انتهای راهرو گوش کردم. انگار یک نفر توی یکی از آن آزمایشگاههای آخر راهرو بود. بعد از یک مقدار گوش دادن امیدوار شدم که صدای جیغ انگاری از کشیده شدن یک چیز تیز روی یک سطح صاف بلند میشود.
حالا هم نشستهام و بدون اینکه هیچ تلاشی برای تهیهی خوراک استادم انجام بدهم مشغول نوشتن این کلمهها هستم. اضطراب مثل یک سوز سرد توی دلم میرقصد.
این آزمایشگاه هیچ پنجرهای ندارد. چراغهایش همیشهی خدا روشن هستند. از دریچهی کولر توی زمستان هم باد سرد میآید. و من اینجا تنها نشستهام، در طی سپری کردن شبی سرد. اجازه بدهید بر این مسئله تاکید کنم که من اینجا خیلی تنها هستم. یک وبلاگنویس سرگردان. در یک ساختمان بزرگ خالی. در یک فصل سرد. و موجوداتی که انگار در راهروهای دراز آن جیغ میزنند و میدوند.