یک کافه‌ی جدید در مرکز شهر کوچکی که در آن زندگی می‌کنم کشف کرده‌ام. اسم کافه سکرد گراوند است. یعنی سرزمین مقدس. گاهی عصرها به آنجا می‌روم و زندگی کافه‌نشینی‌ام را در آنجا می‌گذرانم. شهر کوچکی که در آن زندگی می‌کنم تنها یک خیابان اصلی دارد و تمام مغازه‌ها در آنجا قرار دارد. موهایم را چند مغازه آن طرف‌تر کوتاه می‌کنم و گوشت را از قصابی آن ور خیابان می‌خرم. دو تا بار هم داریم. یکی از بارها جای جوجه فوکلی‌های ماری‌جواناکش است. بهش می‌گویند بیگ ددیز. من گذرم به آنجا نمی‌افتد. بار دیگر در انتهای خیابان اصلی قرار دارد و وقت‌هایی که می‌خواهم خودکشی کنم به آنجا می‌روم، یک نوشابه و همبرگر سفارش می‌دهم و به اجرای زنده‌ی گیتار یک باند موسیقی گمنام گوش می‌دهم تا بعد بتوانم برای چند هفته‌ای نقشه‌ی خودکشی‌ام را به تعویق بیاندازم.

برویم در مورد سرزمین مقدس صحبت کنیم. مسئول کافه یک آقای همجنس‌گرای لاغر است که دور سرش دستمال می‌بندد. اسمش را هیچ وقت نپرسیده‌ام ولی زیاد با هم صحبت کرده‌ایم. می‌تواند در مورد انواع و اقسام قهوه‌هایی که هر کدام در فلاسک‌های مجزا بر روی یک میز چوبی قرار گرفته توضیح مفصل بدهد. از من می‌پرسد برای نوشیدن قهوه ماگ را ترجیح می‌دهم یا لیوان یک بار مصرف. ماگ را ترجیح می‌دهم. و بعد به سراغ فلاسک قهوه‌ی معمولی می‌روم. گاهی کیک کدو هم سفارش می‌دهم. بگذارید یک مقدار از کیک کدو دفاع کنم. من هم مثل شما فکر می‌کردم چقدر باید ابلهانه باشد که آدم با کدو کیک درست کند. من خودم یکی از متنفران کدو بوده و هستم. اما یک بار در یک مهمانی مجبور شدم از سر تعارف آن را امتحان کنم. از همان روز بود که جزئی از طرفداران پر و پا قرص کیک کدو شدم.

چند روز اخیر روی تخته سیاه گوشه‌ی کافه نوشته شده است «این هفته قبل از اینکه برای تعطیلات کریسمس به خرید بروید در کافه‌ی ما بین ساعت 8 صبح تا یک بعد از ظهر توقفی داشته باشید و مقداری گراتین سیب‌زمینی و لوبیا، برنج و نان ذرت برای صبحانه یا ناهار صرف کنید. برای خرید کردن به سوخت نیاز دارید!»

این روزها همچنان مثل بچه‌های هفت و هشت ساله آرزو و ایده‌ی جدید به سرم می‌زند. در حال حاضر دوست دارم فیلمساز بشوم. چند تا ایده‌ی خوب برای ساختن فیلم مستند دارم. احساس می‌کنم باید دوربین دستم بگیرم و شروع کنم به ساختن فیلم. بعد تازه دلم می‌خواهد یک نشریه درست و حسابی هم داشته باشم. همین‌ها فعلن. آها راستی بگذارید این هم به شما بگویم. امروز رئیسم مرا برای شام کریسمس به یک رستوران خیلی مجلل در مرکز سینت لوئیس دعوت کرد. کارکنان شرکت ما آمده بودند و کارکنان شرکت خواهر. شرکت ما یعنی شرکتی که تابستان در آن کار می‌کردم و حالا قرار است بعد از تمام شدن درس دوباره به آنجا برگردم. سی چهل نفر بودیم و در قسمت وی آی پی برایمان جا رزرو شده بود. گارسون‌ها همینجور می‌آمدند و می‌رفتند و سفارش می‌گرفتند و غذا و نوشیدنی می‌آوردند. من در یک لذت مدام فرو رفته بودم. همه چیز خیلی خوب بود و آدم‌های آنجا مرا دوست داشتند و به من توجه می‌کردند. تمام آن کارمندهایی که در ساعات اداری پشت میزهای شرکت بغ می‌کنند و مثل حلیم پشت کامپیوترشان ولو می‌شوند تبدیل شده بودند به یک سری آدم‌های کول و خوش رنگ و لعاب. یک قسمت از ماجرا که باعث افزایش حس وی آی پی بودنم شد این بود که من و رئیسم و رئیس شرکت خواهر در یک صحنه کنار هم نشسته بودیم و یک گفتگوی سه نفره تشکیل داده بودیم. رئیس شرکت خواهر که اسمش کوین است داشت با هیجان برای ما تعریف می‌کرد که یک پروژه‌ی بیست میلیون دلاری گرفته است و فلان قدر سود دارد و این‌ها. بعد من نوشابه‌ام را قلب قلب می‌نوشیدم و بهش تبریک می‌گفتم.

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۳/۰۹/۲۸ |
 26
برنامه 26 رادیو گوریل فهیم

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۳/۰۹/۲۱ |