1- من را مثل یک آشغال پرت کرد بیرون. احساس یک کاغذ مچاله شده‌ی کنار جوب را دارم.
2- دو کلام در مورد بدی‌های شغل یک دستیار کارگردان حرف زدم.  خانم کارگردان بهم اس‌ام‌اس داده که خوب شد انصراف دادی. اگر انصراف نمی‌دادی خبرهای گروه را باید توی خیابان از سر زبان مردم جمع می‌کردم.
3- پروژه یک آقایی را انجام دادم و آن را تحویلش دادم و بعد دیگر نه جواب ایمیل‌ می‌دهد، نه جواب تلفن. 100 هزار تومان دستمزد کارم را بالا کشید.
4- روی کیبورد لپ‌تاپم آب ریخت و سوخت. کیبورد آن را دادم عوض کردند. حالا معلوم نیست چه بلایی سر لپ‌تاپ آورده‌اند که بلندگویش داغان شده است و انگار دارد از ته چاه حرف می‌زند.
5- به الف اس‌ام‌اس می‌دهم که لطفا شماره تلفن فلان تعمیرگاه لپ‌تاپ را بده، دو روز بعد ایمیل می‌زند که "من ازدواج کردم لطفا دیگه با من تماس نگیرید"!
6- یک موقعیت کاری با سمت مهندس ناظر تو یک برج 13 طبقه با حقوق ماهی 700 هزار تومان برایم جور شد. یک روز رفتم سر کار و بعد انصراف دادم. آقای سرناظر به دوستم که پارتی من شده بود زنگ می‌زند بهش می‌گوید: "مهندس می‌گه کار با روحیاتش سازگار نیست!" . احساس موجودات لمپن و ریغو بهم دست می‌دهد.
7- برای چاپ مجموعه داستانم با ده بیست تا ناشر تماس گرفتم و تقریبا همه‌شان گفتند ماه پاییز کتاب برای چاپ قبول نمی‌کنیم.
8- یک کتاب آموزش نرم‌افزار نوشته‌ام و کاغذهایش را دادم دست یک ناشر کتب فنی. ده روز دست‌اش بوده و همه‌اش پس دادن کتاب را به تاخیر انداخت. الآن احساس می‌کنم کتاب من را دارد حروف چینی می‌کند تا با اسم خودش تحویل جامعه علمی بدهد.
9- پایان نامه‌ام قصد جمع شدن ندارد. موضوعی که برداشته‌ام همینجوری دارد مثل خر بیشتر توی گل فرو می‌رود.
۱۰- پول نیست. شغل درست و حسابی نیست. کاش می‌رفتم مثل برادرم دندانپزشک می‌شدم.
بعد می‌گویند گوریل فهیم همه‌اش ناله می‌کند. استیو جابز می‌گوید گاهی سرنوشت مثل پتک می‌خورد توی سر آدم. ولی تو سرت را بالا بگیر و لبخند بزند. دیشب ساعت دو داشتم بزرگراه حکیم را با صد و بیست تا می‌رفتم. موز می‌خوردم و برایان آدامز گوش می‌دادم و با توجه به نصیحت آقای جابز هر هر می‌خندیدم.
ولی راستش را بخواهید همه‌اش احساس ترس دارم. احساس می‌کنم مثل گوشت گوساله از گردن روی تیغه‌ی قصابی آویزان شده‌ام و زنبورها بدون اینکه بتوانم مقاومتی نشان بدهم دارند با دم و دستگاهم ور می‌روند.

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۲۴ |

رگف ۱۸- زمان ۱۰ دقیقه، حجم ۱.۳ مگابایت - لینک دانلود: پرشن گیگ
برای دانلود لطفا روی کلید (دریافت|download) کلیک راست کنید و گزینه save target as را انتخاب نمایید.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۲۰ |

امشب به سلامتی کار جدیدی که پیدا کردم برای خودم یک قوطی کوکاکولا باز کردم و تا آخرش را ریختم توی حلقم. من از فردا قرار است بروم سر تمرین تئاتر. بله. دستیار کارگردان تئاتر شده‌ام. امروز توی کتابخانه، چند ساعتی یک کتاب آموزش کارگردانی تئاتر را گرفتم دستم تا ببینم کلا چی به چی است. شب هم توی اتاق خواب جلوی آینه در آمدم و باد انداختم به غبغب و یک مقدار دیالوگ چرت و پرت از خودم سر هم کردم: من ادیپوس، شهریار شهریاران از فراز تپه‌ی ماندیکلیانوس با مردم تبای سخن می‌گویم. من سوگند یاد می‌کنم جان و مال و ناموس مردم خویش را از خونی که در رگ‌هایم جریان دارد با ارزش‌تر بدانم. آه ای مردمان سرزمین تبای!
در مرحله‌ی بعد کوله‌پشتی خاک و خل گرفته‌ی برادرم را از ته مه ‌های کمد در آوردم و مرتب‌اش کردم. یک دستیار کارگردان تئاتر باید کوله پشتی داشته باشد. شلوار جین کهنه پوشیده و کفش کتانی پایش کرده باشد. یعنی من اینجوری فکر می‌کنم.
فردا ساعت ۱۲ تا ۲ ظهر تمرین خواهیم داشت. یک دفترچه یادداشت کوچک هم با خودم می‌برم. شاید نیاز باشد.

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۹۰/۰۷/۱۶ |

دارم توی تاریکی زندگی می‌کنم. یک اتاق، یک پنجره‌ی باز و یک هلال ماه. نور چراغ قوه‌ی موبایلم را انداخته‌ام روی نوکِ نمدی روان‌نویس استدلر که دارد روی خط‌‌کشی کاغذ دفترچه یادداشتم بالا و پایین می‌رود. درست مثل یک دسته نور که بیاندازند روی رقاصه‌ی کولی اسپانیایی پابرهنه‌ای که روی سن، تک و تنها دارد با یک اجرای گیتار فلامینکو می‌رقصد.

می‌روم کنار پنجره می‌ایستم، پنجره را باز می‌کنم و در حالی که خنکی شب صورتم را ناز می‌کند، به بیرون نگاه می‌کنم. به تمام چیزهایی که آن بیرون است. دلم خیلی پر است. اینقدر که حتی درست کردن جمله‌های فارسی و نوشتن آن‌ها روی این دفترچه یادداشت برایم از بیگاری‌های دوران بچگی در آپاررتمانی که آن وقت‌ها داشتیم می‌ساختیم هم سخت‌تر است.

دستم به نوشتن نمی‌رود. احساس می‌کنم این جمله‌ها در حد آدامس ده ساعت جویده شده، تلخ و بی‌مزه و بی‌حس و بی‌روح و نکبتی است. احساس می‌کنم استخوان‌های دنده‌ی سینه‌ام مثل میله‌های زندان شده است و قلبم را می‌بینم که دو شاهرگی دنده‌های سینه‌ام را گرفته‌ است و با حسرت به تاریکی زیر پوست سینه‌ام نگاه می‌کند.

نه می‌توانم از ناراحتی‌ام بگویم نه می‌توانم ناراحتی‌ام را بی‌خیال شوم. احساس می‌کنم تنها وظیفه‌ی آدم توی این مرز و بوم این است که با یک زن زنبیل به دستِ لپ سرخ ازدواج کند و ده بیست تا توله پس بیندازد و سوار تراکتور بشود و گندم درو کند و ساعت دو بعد از ظهر در حالی که دارد آبگوشت با پیاز مشت خورده می‌بلعد به اخبار یک آدم آهنی سخنگو به نام آقای حیاتی گوش بدهد. اگر تو همچنین سامانه‌ای نباشی یا باید یک عمر با عقده زندگی کنی یا یک اردنگی می‌زنند دم کونت و پرت‌ات می‌کنند بیرون. من هم عجالتا می‌خواهم پرت شوم بیرون. می‌خواهم بروم شیکاگو یک سوییت 40 متری اجاره کنم. یک سوییت 40 متری توی شیکاگو بهتر است از یک پنت‌هاوس 400 متری توی فرمانیه. یک جایی شنیدم مرکز آدم‌های روانی است این شیکاگو. قص الهذا (این قیدهای عربی را دوست دارم یک جورهایی) آنجا کسی آدم را مریض روانی نگاه نمی‌کند. آنجا وقتی حرف‌ات را به کسی بگویی بهت به عنوان یک موش مشمئز کننده نگاه نمی‌کنند.

ای بابا. یکی نیست بگوید اصلا چرا باید وبلاگ آپدیت کرد. به جان بچه‌ام اگر به زور آپدیت کردن وبلاگ نبود دست به نوشتن نمی‌بردم. ترجیح می‌دهم توی تاریکی بنشینم روی زمین و همین‌جوری به یک نقطه تاریک خیره شوم. مثل یک پلنگ که لم داده زیر درخت و هرازگاهی زبان درازش را در می‌آورد بیرون و چشمش را می‌لیسد. نوشتن که زور نیست. اینکه فکر کنی در جمله بعد چه باید نوشت و در حال فکر کردن نقطه سیاه پشت آخرین جمله را هی پررنگ کنیo اینقدر نقطه آخرین جمله را پر رنگ کنی که بشود اندازه یک گلوله‌ی سربی سنگین وصل شده به پای برادران دالتون در کارتن لوک خوش‌شانس. یاد لوک خوش‌شانس بخیر. یاد آن سگ احمق بخیر. زنده باد زاپاتا. من امشب اسگل شده‌ام. صدای جیرجیرک می‌آید اما.

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۰۷ |