آخرين باري كه جلوي جمعيت شعر خواندم ده سال پيش بود. يك فرهنگسراي خلوت و غمگين بود در گوشه‌ي خلوت و غمگيني از بزرگراه اشرفي اصفهاني. هجده سالم بود و اعتماد به نفسم اندازه‌ي چوب كبريت بود. آن همه آدم رنگوارنگ برايم عجيب و غريب بود. با اينكه هيجان‌انگيز بود ولي ترسناك هم بود. قبل از آن تنها آدم‌هايي كه مي‌شناختم خانواده‌ام بودند و هم كلاسي‌هاي دبيرستانم كه تقريبن از همه‌شان هم متنفر بودم. بعد ناگهان وارد دنياي جديدي از آدم‌ها شدم. آدم‌هايي كه به شعر علاقه داشتند و خودشان هم شعر و داستان مي‌گفتند. 
در تمام زندگي‌ام همين طور بوده است. هميشه در مدرسه، دانشگاه، محيط كار و خانواده آدم‌هايي را مي‌بينم كه از نظرشان شعر گفتن يا داستان نوشتن كار احمقانه و هرزي است. اگر بهشان بگوييد داستان مي‌نويسيد جوري نگاهتان مي‌كنند كه انگار يك ابله ديده‌اند و سعي مي‌كنند با تمسخر و خنديدن به شما مقداري ناراحتي‌هاي خودشان را فراموش كنند. حالا فكر كنيد وارد اجتماعي از آدم‌ها مي‌شويد كه نه تنها مسخره‌تان نمي‌كنند، بلكه مي‌نشينند، به شما اجازه مي‌دهند پشت بلندگو برويد و در حالي كه سكوت كرده‌اند برايشان شعر بخوانيد. اين فوق العاده نيست؟

امروز بعد از ده سال به يك گروه داستان و شعرخواني در شهر كوچكمان پيوستم. حدود بيست نفر در كافه‌ي سرزمين مقدس جمع شده بودند. همه‌شان آمريكايي بودند و يكي يكي پشت بلندگو مي‌رفتند و به زبان مادري‌شان شعرهايي كه سروده بودند را مي‌خواندند. اكثرشان دانشجوي ادبيات انگليسي دانشگاهمان بودند. من هم تنها شعري كه در عمرم به زبان انگليسي گفته‌ام را با خودم برده بودم تا برايشان بخوانم. اين بار اعتماد به نفسم از چوب كبريت هم نازكتر بود. شما فكر كنيد: يك نقاش يا عكاس يا مجسمه‌ساز وقتي به كشور ديگري مي‌رود و شروع به زندگي كردن مي‌كند بدون هيچ دغدغه‌اي راه گذشته‌اش را پي مي‌گيرد. براي اينكه نقاشي، عكس و مجسمه زبان مشترك همه‌ي آدم‌هاست. يك مخاطب سي ساله در يك شهر دور افتاده در جنوب ايلينوي به همان اندازه مي‌تواند با يك عكس ارتباط برقرار كند كه يك شهروند تهراني در موزه‌ي هنرهاي معاصر بلوار كشاورز. ولي شعر و ادبيات و وبلاگ چيز ديگري است. در اينجا ابزار شما زبان است. بعد از مهاجرت يا جابجايي يا هر اسم ديگري كه مي‌خواهيد رويش بگذاريد، ناگهان به سرزميني وارد مي‌شويد كه در آن به زبان ديگري حرف مي‌زنند. بعد تازه مي‌فهميد وقتي كه گونه‌ي ما مشغول ساختن برج بابل بوده دچار چه نفرين دردناكي شده است. 

بعد مي‌بينيد كه بايد راه جديدي را شروع كنيد. داستان نوشتن و شعر گفتن به زبان جديد. اگر سعي نكنيد علاوه بر زبان مادري‌تان، به زبان جديد هم بنويسيد يا شعر بگوييد بيشتر احساس غربت و تنهايي خواهيد كرد. چون ديگر نخواهيد توانست با آدم‌هاي جديد زندگي‌تان ارتباط برقرار كنيد و همان احساسي را خواهيد داشت كه سازندگان برج بابل به آن دچار شدند. ديگراني كه به زبان غير مادري‌تان حرف مي‌زنند تبديل به آدم فضايي مي شوند. در دنيايي خيلي دورتر از دنياي شما. 

براي همين سعي كردم كه به زبان انگليسي شعر بگويم. البته با اعتماد به نفسي نازكتر از چوب كبريت. چون فكر مي‌كردم شعر گفتن با زباني كه شايد بيشتر از ٢٠٠٠ كلمه‌اش را نمي‌دانم و آن را دست و پا شكسته حرف مي‌زنم كار بيهوده و احمقانه‌اي است. و ترسناك هم. به خصوص وقتي كه بخواهيد شعرتان را جلوي افرادي كه زبان مادري‌شان انگليسي است بخوانيد.

با اينحال با همان ٢٠٠٠ كلمه شعر گفتم. البته ايمي، دوست مو قرمز و كك مكي‌ام هم كمكم كرد. چند كلمه‌ي خوب پيشنهاد داد. تمام اعتماد به نفس زندگي‌ام را جمع كردم و رفتم جلوي شاعرها و دانشجويان ادبيات شهر كوچكمان شعرم را خواندم. بعد از شب شعر هيجان انگيزترين صحنه‌ي يك سال اخير زندگي‌ام برايم اتفاق افتاد. پنج نفر از آن آدم‌ها يكي يكي آمدند كنار ميز من، دست دادند، اسمشان را گفتند و بعد از شعرم تعريف كردند. هيجان داشت از حلقم به بيرون مي‌پاشيد. اندازه‌ي مسافرت به جامائيكا با هواپيماي شخصي برايم هيجان‌انگيز بود. كه يك سري انگليسي زبان بيايند و از اولين شعر انگليسي‌ام تعريف كنند. من را كه مي‌دانيد چقدر روياپرداز و جوگير هستم. در همان حالتي كه داشتم با آن‌ها حرف مي‌زدم خودم را تصور مي‌كردم كه دارم در نيويورك جلوي يك جمعيت هزار نفري شعر مي‌خوانم و مشهورترين شاعر آمريكا شده‌ام. قسمت هيجان انگيزتر ماجرا حرف زدن با يكي از آن‌ها به اسم كودي بود. بهم گفت شعرم او را ياد شعرهاي جيمز رايت مي‌اندازد و به من پيشنهاد كرد كه حتمن شعرهايش را بخوانم. بعد گفت خيلي‌ها فكر مي‌كنند كه شعر بايد به پيچيدگي هسته‌ي اتم باشد. و مملو از كلمات كمياب و صنايع ادبي. ولي شعر (مثل شعر من) مي‌تواند خيلي ساده باشد. مثل يك گيلاس شراب قرمز كه مي‌شود آرام آرام آن را مزه كرد و طعم گس آن را چشيد. آخر ماجرا فهميدم كودي استاد دپارتمان ادبيات دانشگاه است. فكر كنيد: داشتم روي باند فرودگاه اختصاصي‌ام در جامائيكا فرود مي‌آمدم.

حالا دغدغه‌ي جديد زندگي مرا خيلي راحت مي‌توانيد حدس بزنيد: منتشر كردن كتاب اول شعرم به زبان انگليسي.

پانوشت: اگر خواستيد به من يادآوري كنيد كه آدم جوگير و متوهمي هستم بدانيد كه خودم به اين قضيه بيشتر از هر كس ديگري آگاهي دارم.

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۸ |