بعد از شش سال درس خواندن در رشتهی مهندسی همین الآن در ساعت 7:26 عصر به این نتیجه رسیدم که من به درد این کار نمیخورم. و بعد احساس میکنم من اصلا به درد هیچ کاری نمیخورم. راستش را بخواهید من اصلا حوصلهی زندگی کردن ندارم. از برطرف کردن نیازهای جسمی متنفرم. از وقتی که به خاطر گرسنگی مجبورم غذایی که جلویم قرار گرفته را بگذارم توی دهانم و هی بجوم و هی قورت بدهم متنفرم. از اینکه شب خودم را برای هشت ساعت خوابیدن بیاندازم توی رخت خواب متنفرم. و از اینکه هر روز صبح بلند شوم و بروم توی حمام و ریشهایم را بزنم و دوش بگیرم.
کلا حوصلهی هیچ کاری را ندارم. حوصلهی زندگی کردن ندارم. از چیزی خوشم نمیآید. چیزی راضیام نمیکند. نه کتاب خواندن را دوست دارم نه فیلم دیدن را. نه درس خواندن را. و نه کار کردن را. از این آخری بیش از هر چیز دیگری متنفرم. توی همین هفتهی اخیر سه تا پروژه را پراندم و دو میلیون تومان ضرر کردم. صرفا به این خاطر که نخواستم خودم را درگیر کنم. یکیشان دست از سرم بر نمیداشت. گیر داده بود که شما برای انجام این کار تعهد دارید و من مجبور شدم بهش بگویم برای یک ماموریت مجبورم بروم گرجستان. و من احساس میکنم بیش از هر چیز دیگری احتیاج دارم بروم گرجستان. و خودم را خلاص کنم از هر چه مهندسی و زندگی و پروژه و اینجور حرفها.
میدانید جریان فقط این نیست که از وظایف شهروندی و اجتماعی خسته شده باشم. همان طور که گفتم اصولا از فعالیتهای جسمی و رفع نیازهای بدنی هم بدم میآید.
پنج روز سرما خورده بودم و افتاده بودم گوشهی خانه. حالم خیلی درب و داغان بود. هی به این فکر میکردم که هر چه زودتر حالم خوب بشود و بچسبم به کارهای پایاننامهام. حالا دو روز است که دوباره دارم میآیم کتابخانهی ملی. صبح تا شب چسبیدهام به این میز و صندلی سبز رنگ کتابخانهی ملی. کنار دست این آقای قد بلند یک دست بد عنقی که دم در میایستد و به زمین و زمان گیر میدهد. و هی سعی میکنم یک سانتیمتر از پایان نامهای را به جلو ببرم. ولی وضعیتم خیلی بغرنج است. راستش را بخواهید فکر میکنم تمام غرولندهای پاراگرافهای قبلی به این خاطر است که پایاننامهام را نمیتوانم تمام کنم. مثل خر تویش گیر کردهام. هشتاد تا مدل کامپیوتری باید بسازم. برای هر کدامشان باید هفت هشت ساعت لپتاپ را به حال خودش بگذارم که برنامه را تحلیل کند. بعد معلوم نیست چه جور نتایج آن را باید جمع و جور کنم. اصلا یک وضعی است.
از همین حالا غصهی فردایم را گرفتهام. پدرم زنگ زده و قرار است فردا برویم به مزرعه تا مجرای آب بالای شیروانی کلبه را از برگهای خشک خالی کنیم. بعد باید برگردم تهران و دوباره بیایم همین جا تا ببینم چه خاکی روی سرم بریزم. و بعد ساعت نه شب باید بروم به آپارتمان 309 که یک یاروی ابله درب و داغان میآید آنجا تا من باهاش سر این نرمافزار چرت و پرت و تخمی که درس میدهم سر و کله بزنم. بعد دوباره باید هشت ساعت بخوابم. خوابیدن بدترین ماجرای زندگی من است. نمیدانم چرا اینقدر از خوابیدن بدم میآید.
+ راستی باید بهتان بگویم طنز ابلهانهی زندگی من این است که من در تمام روز همهی کارهایی که از آنها بدم میآید را با دقت و وسواس خاصی انجام میدهم.
هر روز صبح: نرمش صبحگاهی، تراشیدن ریش، دوش گرفتن، صبحانه خوردن
طول روز: بالا و پایین کردن خیابانهای کپک زدهی تهران، نه تا ده ساعت لولیدن بین میز و صندلی سبز رنگ کتابخانهی ملی، صرف عصرانهی چای لیپتون با خرما و بیسکویت حال به هم زن ساقه طلایی
هر شب: شام خوردن، مالیدن ده سی سی ماینوکسیدیل به پوست سر جهت جلوگیری از ریزش مو، خوردن قرص فینپشیا، استفاده از مایع دهانشویه جهت جلوگیری از پوسیدگی دندان
راستی این هم بگویم. کسی که وبلاگ مینویسد یعنی کلا حالش خوب نیست که وبلاگ مینویسد. اگر حالش خوب بود میرفت سراغ کارهای مهمتر.
سه روز است که دارم با یک سردرد لعنتی دست و پنجه نرم میکنم. تمام زندگیام شده است سردرد. حالم خیلی خراب است. میخواهم کل دنیا را از تو حلقم بالا بیاورم. دیشب حالم بدتر از هر موقع دیگر بود. چهار ساعت در فضای سرد و نمور آپارتمان واحد 308 کلاس داشتم و برای دو سه تا شاگرد همینطور ور زدم. اینقدر ور زدم که آخر سر وقتی رفتند پی کارشان نمیتوانستم بایستم و یک لیوان آب از یخچال برای خودم بریزم. کل فضای کوچک آپارتمان دور سرم میچرخید. دستهایم میلرزید. و سرما استخوانهایم را ترد کرده بود.
شب برگشتم به خانهی مادری و اندازهی پیرزنهای سنپترزبورگی لباس گرم پوشیدم و رفتم زیر پتو و خوابیدم. هر دو ساعت یک بار از خواب بیدار میشدم و مثل کرم توی جایم غلت میزدم. صبح موقع صبحانه وقتی که داشتم روی نان تستم کره میمالیدم مادرم گفت دیشب توی خواب هذیان میگفتم. چند بار ازش پرسیدم در مورد چه چیزی هذیان میگفتم. بعد نیشخند زد و گفت داشتی در مورد مسائل سک.سی و اینجور چیزها هذیان میگفتی. من شیرنسکافهام را هورت کشیدم و دیگر وارد جزئیات ماجرا نشدم. فقط خدا خدا میکردم که توی هذیانها در مورد روابط نامتعارف چیزی نگفته باشم. کره را با اضطراب روی تست میمالیدم و به این فکر میکردم که چه چیزهایی ممکن است در آن هذیانها بلغور کرده باشم...
امروز هم همهاش توی خانه بودم. فقط یک سر رفتم بیرون و یک بیسکوییت کرم دار کاکائویی با طعم پرتقال خریدم. بعد برگشتم خانه و برای خودم چای درست کردم. روی کاناپه لم دادم و بیسکوییتها را با چای زدم توی رگ و به سریال عشق ممنوع نگاه کردم.
الآن هم که اینجا هستم دارم به تو فکر میکنم که کیلومترها آنطرفتر داری پاناکای لیمو مینوشی. و من هنوز میخواهم کل دنیا را از توی حلقم بالا بیاورم.
پارسال، همین موقعها ار فرط بیکاری و بیپولی به سرم زده بود که بزنم توی کار و کاسبی دست فروشی. یک روز صبح طرفهای ساعت ده بلند شدم و با جدیت تمام رفتم سمت بازار. تمام سیصد هزار تومان موجودیام را از زیر فرش برداشتم و گذاشتم توی جورابم. یعنی دقیقا سه تا تراول صد هزار تومانی را گذاشتم روی ساق پایم و جورابم را کشیدم بالا. (خودم میدانم در مورد نگهداری و حمل ذخایر مادی کاملا شبیه پیرمردهای بازنشستهی هفتاد سالهی عصا به دست و کلاه شاپو به سر عمل میکنم.)
موقعی که سوار متروی صادقیه- امام خمینی شده بودم جفت پاهام را به هم چسبانده بودم و زور میزدم تا خنکی تراولها را روی ساق پایم حس کنم. اینجوری میتوانستم بفهمم که تراولها هنوز سر جایشان هستند یا نه. چهار چشمی زمین را نگاه میکردم تا مبادا دست شومی از بین آن همه پا وارد پاچهی شلوارم بشود، جوراب را بدهد پایین و تراولها را بزند توی رگ. وسواس عجیب و غریبی گرفته بودم. احساس میکردم همه میدانند که من توی جورابهایم تراول قایم کردهام. در چشمهای تمام آن آدمهایی که از میلهی مترو همچون گوشت آویزان شده به چنگکهای قصابی، آویزان بودند، میشد آگاهی کامل از اینکه توی پاچهام تراول قایم کرده ام را حس کرد.
ایستگاه سعدی پیاده شدم و یک مقداری خیابانها را بالا و پایین کردم تا سرانجام ساختمان پلاسکو را پیدا کردم. به سرم زده بود که بزنم توی بیزینس کفش. کفشهای ارزان بیست هزار تومانی را اگر گوشه خیابان پهن کنی، مردم مثل قرص استامینوفن آنها را میخرند. برآورد اقتصادیام در زمینهی بیزینس دستفروشی یک چیزی تو همین مایهها بود و قبلا وقتی که بابا و مامان زنده بودند یکبار آمده بودیم از ساختمان کنار پلاسکو کفش خریده بودیم. آنجا پر از کفش بود. انگار یک گله کفش مثل ملخهای وحشی به آن ساختمان قدیمی و نم گرفته حمله کرده باشند. بوی کفشهای نو دماغ آدم را میسوزاند. همان باری که با مامان و بابا آمده بودیم به سرم زده بود که بعدها بزنم توی بیزینس کفش. و حالا از سر بیپولی هم که شده میخواستم دست فروشی کفش راه بیاندازم. بعدا که میلیاردر مشهوری شدم و پشت میز شام با فرزندان و همسرم نشسته بودم و در حالی که داشتم بوقلمون با سس اسکاتلندی میزدم توی رگ، به بچههایم خواهم گفت که پدرتان یک مهندس عمران بوده و با اینکه کار عمرانی گیرش نیامده اما اینقدر شهامت و جسارت داشته که برود و سر خیابان کفش بفروشد به مردم. و بعد با سود فروش کفشها، مغازهی کفش فروشی زده و بعد با پول مغازه کفش فروشی کارگاه تولید کفش تاسیس کرده است و در نهایت مارک لباسی که پدرشان به ثبت رسانده مشهوریت جهانی پیدا کرده است. یک چیزی تو همان مایههای کنراد هیلتون که اولها اتاق خوابش را به عنوان سوییت به مسافرها اجاره میداده و بعدها مجموعه هتلهای زنجیرهای را در تمام نقاط جهان راهاندازی کرده است.
موقعی که داشتم از پشت ویترین کفشهای مورد نظرم را انتخاب میکردم به این موضوع فکر میکردم که در آینده یک میلیاردر مشهور خواهم شد و با فرزندان و همسرم پشت یک میز شام مفصل، بوقلمون با سس اسکاتلندی خواهم خورد. جلوی یک مغازه ایستادم. از یکی از مدلها خیلی خوشم آمده بود. احساس کردم زدهام به هدف. خیلی عالی بودند و حتم داشتم مردم آنها را مثل همان قرصهای استامینوفن از روی زمین درو خواهند کرد. یک مدل کفش راحتی با رنگبندی مختلف و قیمت ارزان بهترین چیزی است که یک تاجر کفش میتواند کارش را از آنجا شروع کند. رفتم توی مغازه و به صاحب مغازه که یک جوان نسبتا سوسول بود گفتم من از این کفشها میخواهم. گفت اینجا عمده فروشیه آقا. کار تک نداریم.
سینهام را مثل پنگوئن دادم جلو و با اعتماد به نفس وصف ناپذیری گفتم میخواهم عمده بخرم. حس میکردم یارو هنوز هم باور نمیکند که من میخواهم خریدار عمدهی کفش باشم. در یک لحظه احساس بدبختی عمیقی بهم دست داد. احساس کردم مثل پرین در کارتن باخانمان شدهام که در حالی که دارم از گرسنگی میمیرم به نانوایی میروم تا یکی از آن نانهای بزرگ و تازه و خوش رنگ و لعاب را خریداری کنم. در حالی که نانوای بدجنس و موذی به سر و وضعم نگاه میکند و با بیاعتنایی کامل میگوید پول داری؟ و بعد از اینکه میگویم پول دارم، میگوید نشون بده پولتو ببینم.
دقیقا یک همچین حسی بهم دست داده بود. قبل از آنکه فروشندهی کفش سوسول و از ما بهتران بخواهد همچین حرکتی بزند و بهم بگوید پول داری یا نه، با اغراق نسبتا زیادی پایم را گذاشتم روی صندلی خالی، جورابم را کشیدم پایین و سه تا تراول صد هزار تومانی را در آوردم. پول را توی دستم مشت کردم و بهش گفتم بیست تا از آن کفشها میخواهم. یارو اول ناز و نوز کرد که ما زیر پنجاه تا نمیفروشیم. ولی مشخص بود که دارد بلوف میزند. حتی من احساس میکنم این جماعت عمده فروش صرفا بلوف میزنند که ما کار تک نداریم. اگر سرت را برگردانی و به سمت خارج مغازه قدم برداری یارو میافتد دنبالت تا برگردی و تک جنس را هم هر طور که شده بخری.
کفشها را برایم ریخت توی یک کیسهی مشکی رنگ بزرگ. سوار مترو شدم و برگشتم خانه. ساعت پنج و شش عصر بود و من در تمام مترو داشتم به این فکر میکردم که در کجا بساطم را پهن کنم.
به خانه که رسیدم یک سری خرت و پرت با خودم برداشتم. به نظرم یک دست فروش حرفهای باید تجهیزات تخصصی کار خودش را داشته باشد. چراغ قوه به نظرم مهمترین وسیلهی ممکن بود. یکی از این کیفهای کوچکی که به شکم میبندند هم از توی خرت و پرتهای داخل کمد پیدا کردم. همینطور یک کلاه پشمی که دو تا گوشبند دارد که آدم را یک مقداری شبیه سگهای گوشدراز میکند.
شب شده بود که بساطم را پهن کردم. یک جایی بساطم را قرار دادم که ماشینها بتوانند کنار بزنند و پارک کنند. بهش میگویند خیابان سازمان آب. تو غرب تهران است. حتما برای این بهش میگویند سازمان آب که یک سازمان آب آن طرفها وجود دارد. خیلی بدیهی بود این جملهی قبلی. نوشتنش هم فکر کنم یک مقدار احمقانه بود.
هوا خیلی سرد بود. داشتم مثل ویبرهی موبایل به خودم میلرزیدم. لرزش تمام استخوانهای بدنم علاوه بر سرمای نکبتی، به ترس خیلی خیلی زیادی هم مربوط میشد. یک کارتن خالی را پهن کردم روی زمین و کفشها را رویش چیدم. در آن لحظه داشتم به این فکر میکردم که این تنها کار جسورانهای بوده که در سرتاسر عمرم توانستهام انجام بدهم. شاید آدم از زور گرسنگی است که جسارت پیدا میکند. یک عالمه جسارت؛ آنقدر که بتواند دوست دوران دبیرستانیاش را هم آبپز کند و با پیاز و نان سنگک بزند توی رگ. چه برسد به اینکه دم خیابان بساط کفشهای اسپورت ارزان قیمت پهن کند. ولی با وجود تمام آن جسارت ترس همهی وجودم را برداشته بود. بدجوری ادرارم جمع شده بود تو مثانهام. کاملا اشباع شده بودم. داشتم غوطهور میشدم و حتی نمیدانستم دستفروشهای حرفهای با این مشکل وسط سوز و سرما چه غلطی میکنند. چراغ قوه را پنج دقیقهای روشن کردم. بعد به نظرم رسید که خیلی وسیلهی بیخودی است و اصلا به درد دستفروشی که نور لامپ کنار خیابان تمام اجناسش را روشن کرده نمیخورد. خاموشش کردم و آن را انداختم توی کیسهی بزرگ سیاه رنگ.
یک ساعت همینجور گذشت. در کل آن یک ساعت فقط چهار نفر از محصولاتم بازدید کردند. چهار تا پسر بیست و چند ساله. از این آدمهای دوزاری واقعی... کلمه دوزاری را اولین بار از کسی که خیلی دوستش دارم شنیدم. داشتم میگفتم؛ از این آدمهای دوزاری که کاپشن چرم میپوشند و زنجیر به جیب شلوارشان وصل میکنند و صبح تا شب مثل موش توی جوب و پیادهروی خیابانها ولو هستند و عالم و آدم را به مسخره میگیرند. نیم ساعت کنار بساط من ایستاده بودند. کفشهای زاغارتشان را درآورده بودند و پاهای بوگندویشان را میکردند تو کفشهای اسپورت نازنین من. سایز پای یکیشان اندازه قبر بچه بود و زور میزد پایش را بکند تو کفش شماره 42. خیلی شاکی شده بودم. ولی جرات نداشتم جیک بزنم. همانطور که گفتم خیلی دوزاری بودند. آنقدر دوزاری بودند که حتی میشد تصور کرد تمام آن کفشها را با خودشان ببرند و چهار تا سیلی هم بزنند تو صورتم و لاشهام را پرت کنند توی جوب. نمیشد باهاشان دست به یقه شد. انگار سوژهی جدیدی برای خندههای کریهشان پیدا کرده بودند. بیست تا کفش نو و یک دستفروش تازه کار بچه مثبت که بیشتر قیافهاش به این آدمهای ریغوی عینکی میخورد که توی اورژانس بیمارستان به ماتحت مردم جنتامایسین تزریق میکند. بعد از یک ربع، بیست دقیقه که تمام کفشهایم را با پاهای کثیفشان امتحان کردند و مثل احمقها خندیدند و خندیدند، بدون آنکه حتی یک بند کفش هم بخرند گذاشتند و رفتند.
آنها رفتند و من مجبور شدم همچنان کنار بساطم بایستم و منتظر یک مشتری درست و حسابی باشم. بدترین چیز این است که آدم اندازهی یک استخر ادرار داشته باشد و هوا سرد باشد و خیابان به طور نامنتظره و عجیب و غریبی خلوت باشد و کفشها روی دست آدم باد کند. و یک انتظار مرگآور برای مشتری و یک ترس وحشتناک برای اینکه نکند تمام آن کفشها روی دستم باد کند و هیچکس آنها را نخرد. اینجوری بدبخت میشدم. سیصد هزار تومان پولم به باد میرفت. فاجعه بود. نیم ساعت بعد یک 206 کنار بساطم پارک کرد و جوانی که سرش به تنش میارزید از ماشین پیاده شد. یکی از کفشها را امتحان کرد. پنج شش دقیقهای باهاشان ور رفت و بالاخره یک جفت از آنها را خرید. برایش گذاشتم توی نایلون و پول را ازش گرفتم. در حقیقت آن چهار تا اسکناس پنج هزار تومانی را طوری از دستش ربودم انگار بخواهم به مثابهی یک قورباغه با زبانم مگس شکار کنم.
چهار تا اسکناس را مچاله کردم گذاشتم توی کیف کوچکی که روی شکمم بسته بود. یک مقداری امید پیدا کرده بودم و ترس فروش نرفتن کالاها کم شده بود. ولی فقط برای یک ساعت. بعد همینطور گذشت و گذشت و آدمهای مختلف آمدند و رفتند و هیچ کس دیگر حاضر نشد از من چیزی بخرد. ساعت یازده شب شده بود و من دیگر کاملا امیدم را از دست داده بودم. خودم را تنهاترین، ورشکستهترین و بیمصرفترین موجود روی زمین حس کردم. پیشبینی کرده بودم مردم ولو میشوند روی کفشها و نیم ساعته از زمین دروشان میکنند و من سود صد هزار تومانی را میزنم به جیب (به عبارت دیگر میزنم به ساق پایم که جوراب را بکشم روش). ولی فقط پنج هزار تومان سود کرده بودم و من هر چه پنج را در سی روز ماه ضرب میکردم حقوق بیشتری از صد و پنجاه هزار تومان توی رگهایم زده نمیشد.
بساطم را جمع کردم. تمام کفشها را انداختم توی کیسه نایلون سیاه رنگ و پیاده به سمت خانه حرکت کردم. نیم ساعت تا خانه راه داشتم. گشنگی داشت معدهام را مچاله میکرد. وسطهای راه رفتم تو یک فستفودی نسبتا مرفه تا با بیست هزار تومان پولی که درآورده بودم هزار تا پیتزا بخرم. تمام جریان سیالم را توی دستشویی خالی کردم. سعی میکردم به خودم بقبولانم که در اصل بیست هزار تومان سود کردهام و نه پنج هزار تومان. موقعی که داشتم روی پیتزایم سس قرمز میریختم به این فکر میکردم که یکی از کفشها را خودم صاحب شوم. واقعا دلم یکی از همان کفشها را میخواست و من اعتقاد داشتم به عنوان یک فروشندهی کفش در مرتبهی اول آدم باید خودش کفش درست و حسابی پایش کند.
بعد از قاچ سوم پیتزا که گرسنگیام به میزان قابل توجهی بر طرف شده بود به این فکر میکردم که چه بلایی باید سر بقیهی کفشها بیاورم. راستش را بخواهید در همان موقع بود که از دستفروشی کفشها منصرف شدم. کار من نبود. یعنی من برای همچین کاری ساخته نشده بودم. حالا آنقدر کفش داشتم که تا بیست سال دیگر گذرم به کفش فروشی نیافتد.

خانه تاریک است و تنها یک چراغ هالوژن، نور ضعیفی را از آشپزخانه به داخل اتاق میآورد. من روی زمین مثل جسد افتادهام. دستها و پاهایم بسته است. چشمهایم بسته است. نمیتوانم تکان بخورم. الههی پاییز روی بدن برهنهام شمع آب میکند. تمام بدنم پوشیده شده است از پارافینهای چسبناک که سوزش آن مثل سوزن داخل بدنم نفوذ میکند. لوییس آرمسترانگ با صدای گرفته و گیرایی در حال خواندن یک ترانهی جاز قدیمی است. Give me your kisses, I'll give you my heart. و ترومپت با جدیت تمام صدایش را در اتاق پخش میکند. بدنم مثل جسد روی زمین افتاده است و نمیتوانم تکان بخورم. پارافین مایع روی بدنم سرازیر میشود. و گاهی به طور کاملا پیشبینی نشده شلاق بر بدنم فرود میآید و درد مثل منتشر شدن ناگهانی نور در یک اتاق تاریک، میپیچید در تمام بدنم. صدای خندهی الههی پاییز را میشنوم و صدای گرفته و گیرای لوئیس آرمسترانگ را.