مواقعی که باید یک چیزی را به موقع تحویل بدهی و بعد هی عقب میافتد و هی عقب میافتد آدم بیشتر دست و دلش به نوشتن میرود. الآن اینجا ساعت ده شب است و من هنوز در شرکت هستم و باید این گزارش پنجاه صفحهای را نهایی کنم ولی در دنیای دنکیشوتوار خودم غرق هستم و دستم به نوشتن نمیرود. یاد وقتی میافتم که ساعت پنج صبح سعی میکردم برای چلچراغ مطلب بنویسم و نوشتهام نمیآمد. یا وقتی که تمام تلاشم را میکردم برای کنکور کارشناسی ارشد سوالهای چهارگزینهای مکانیک سیالات را درو کنم ولی نهایتا روزهایم به خواندن رمان مادر پرل باک ختم میشد.
حالا ساعت ده شب است و من فردا چهره پف کرده رئیس بزرگ را تصور میکنم که دم اتاقم میایستد و به من زل میزند در حالی که قیافهاش از خشم و عصبانیت مچاله شده است و میپرسد پس آن گزارش سگ مصب کو؟
همین ماجرا امروز صبح اتفاق افتاد و من قول شرف دادم که گزارش را امشب تمام میکنم. و آن گزارش لعنتی هنوز تمام نشده است و همچنان باید بخش منحوس کمانش خط لوله را بهش اضافه کنم که مثل غول افتاده است به جانم و ذهنم را زیر مشت و لگد خودش له کرده است.
رفتم طبقه بالا و تو آشپزخانه قهوه درست کردم. فکر کردم با درست کردن قهوه و مزه مزه کردن آن ذهنم آرام میشود. ولی بیش از آنکه دستم به نوشتن کمانش خط لوله برود به نوشتن این کلمات روانه شد.
بعد از تمام شدن این پاراگراف میروم داخل رینگ بوکس در برابر تمام کردن گزارش و تا انتهای شب به کمانش خط لوله مشت میزنم. اینقدر جب، کراس، هوک و آپر کات میزنم که کمانش خط لوله را از پا در بیاورم و ناک اوت کنم.
ساعت یازده شب خیابان دمون: خیابان دمون خودش را از میان انبوهی از خانههای مجلل عبور داده و به مدرسه کنکوردیا رسانده است. یک طرف آن پارک کنکوردیا قرار گرفته و در تاریکی فرو رفته است. اگر وارد پارک شوید و قدم بزنید از بین درختان صدای بوسیدن و صدای گره خوردن زبان و لبهای دختران و پسران جوان به همدیگر را میشنوید و صدای نالههای ملایم و تکه تکه دخترانی که غرق در عشقبازیاند. سمت دیگر خیابان دمون رستورانها و کافهها صف کشیدهاند. ساشاز از همه معروفتر است. شبها ساعت ده به بعد مشهورترین نوازندههای جاز شهر به آنجا میآیند و تا نیمه شب ساکسیفون مینوازند؛ و ترومپت و کلارینت و درامز. تمام صندلیهای رستوران که تا پیادهروی جلوی آن پخش شده پر میشود از آدمهایی که اندازه میلیونها سال حرف برای گپ زدن دارند در حالی که از گیلاسهایشان شراب مینوشند.
انتهای خیابان دمون بنبست است و ختم میشود به کافه کلدیز. کافه در ساعت یازده شب بسته است ولی من روی صندلی فلزی بیرون کافه نشستهام؛ زیر نور ملایم و نارنجی رنگ چراغ خیابان. صدای همهمه و هیاهوی مشتریان رستوران ساشاز تا اینجا هم به گوش میآید. و نیز صدای ساکسیفون و ترومپت و کلارینت و درامز. کنار من یک پسر بیست و چند ساله نشسته است و دارد با لپتاپش کار میکند. من اینجا زیر نور نارنجی نشستهام و دارم به الهه مو قرمز فکر میکنم. به آخرین باری که همدیگر را دیدیم و وقتی که توی آسانسور به من گفت: این آخرین باره که همو میبینیم. شاید دیگه برای هیچوقت نتونیم همدیگه رو ببینیم.
و من گفتم: شاید وقتی هفتاد سالمان شد دوباره همدیگر را دیدیم و با هم در مورد تمام خاطراتمان حرف زدیم، در مورد خیابان انقلاب، کافه پراگ، پیتزا داوود، شهر کتاب کنار پارک ساعی.
چشمهایش را بست به من نزدیک شد. روی پنجههای پایش رفت تا خودش را به لبهایم برساند و گفت: بوسم کن.
گفتم: داخل آسانسور دوربین مدار بسته دارد.
همانجا بود که از خودم متنفر شدم.