
آنتیگون در سرزمین عجایب
برداشتی از آنتیگونه سوفوکل و شهر قصه بیژن مفید
کارگردان و نویسنده: پوپک هیدجی
بازیگران: عرفان ابراهیم، نسرین خنجری، الهام سلامت شریف، ماهیار قوتی، پوپک هیدجی
27 فروردین تا 31 اردیبهشت، ساعت 19
پارک هنرمندان، تماشاخانه ایرانشهر، سالن شماره 2 (از پذیرفتن اطفال معذوریم!)
یادداشت: امروز نمایش کذایی را به همراه شکوفه، سمیه، نیما دهقانی و چند نفر دیگر از دوستان دیدیم. کار خیلی عالیای بود و پیشنهاد میکنم که حتما بروید و آن را ببینید.
دارم مینی پیتزایم را میخورم و در مورد آقاي پشت پيشخوان فكر ميكنم. آقاي پشت پيشخوان به شدت شبيه آقاي كرك داگلاس است. شايد اگر به جاي اين تهران خراب شدهي خراب شده، گذرش به لوسآنجلس ميافتاد ميشد از تويش مايكل داگلاسي چيزي درآورد. به هر حال اعتقاد من آن است كه آدمهاي همزاد هميشه در دو روي مقابل سكه قرار دارند. يكي به بدبختي و فلك زدگي اين يارو و يكي هم به خوشبختي و مايه داري و شهرت كرك داگلاس. حالا گيرم كه اين آقاي كرك داگلاس در حال حاضر از شدت پيري نتواند به تنهايي برود توي توالت فرنگياش و بشاشد، ولي به هر حال خوشبختتر از آقاي پشت پيشخوان ما است (يا در مقطعي از زمان بوده است). شما هم تو را به خدا بحث اخلاقي راه نياندازيد كه شهرت و پول و غيره خوشبختي نميآورد و مهم سلامتي و تندرستي و اينها است... فقط نظريهي جامعهشناسي من را قبول كنيد كه همزادها يكيشان مثل كرك داگلاس در اوج خوشبختي در لوسآنجلس زندگي ميكنند و آن يكي، مثل آقاي پشت پيشخوان در نهايت فلاكت و بيچارگي.
يك اس ام اس در همين لحظه ميفرستم: امروز سر گاندي يك دختر را ديدم و فكر كردم تويي. و همينجور فكر كردم تويي... تا اينكه سوار تاكسي شد، در را بست، رانندهي تاكسي گاز داد و رفت... در حالي كه من همچنان فكر ميكردم آن دختره تويي.
الآن از دفتر چلچراغ ميآيم. دست از پا درازتر. اصلا نميدانم من آنجا بايد چه كار كنم و چه چيزي برايشان بنويسم. همينطور دو فنجان چاي خوردم و مقداري در اينترنت به شدت رايگان آنجا پلكيدم. بعد نشستم توي بالكن و با نيما پاشاك مقداري گپ زدم. از اين نيما پاشاك خوشم ميآيد. آدم خوبي است. ولي كلا با دفتر چلچراغ آبم تو يك جوب نميرود. احساس غريبه بودن بهم دست ميدهد. بعد هم ميخواستم با سردبير مجله (سروش) در مورد يك ستون جديد حرف بزنم؛ كه نيامده بود. بعد چون زياد با محيط دفتر حال نكردم، كلا به سرم زد كه قيد كار كردن توي آنجا را بزنم.
بعد براي اينكه جلوي آدمهايي كه آنجا بودند و به من به چشم يك نويسندهي دست دوم يا دست چندم نگاه ميكردند، خودم را نشان دهم، تصميم گرفتم بنشينم يك مجموعه داستان كوتاه فوقالعاده بنويسم؛ آن را توي يك انتشارات درست و حسابي مثل نشر چشمه چاپ كنم و بعد جايزهي گلشيري و صادق هدايت و واو و يك سري جوايز كوفت زهر مار ديگر را از طريق كتابم درو كنم. بعد كه يك عالمه مشهور شدم و مردم براي امضا گرفتن از من سر و دست ميشكاندند، پيشنهاد همكاري با چلچراغ را كه اينبار مستقيما از سوي آقاي خليلي امضا شده بود رد ميكردم و آن وقت دلم خنك ميشد كه نبايد با آدم خيلي مهمي مثل من به مثابهي يك نويسندهي دست چندم رفتار كنند.
از دفتر مجله آمدم بيرون و سر خيابان الوند در صف آدمهاي بي ماشيني ايستادم كه منتظر تاكسي ونك بودند. همين طور توي روياي چاپ مجموعه داستان كوتاهم غوطه ور بودم كه يك پرادو كنارم پارك كرد، يك خانم به شدت سانتي مانتال از آن پياده شد و خانم به شدت شدت شدت سانتي مانتال ديگري كه پشت فرمان بود، گاز داد و خيابان الوند را بالا رفت و براي من و بقيهي آدمهاي بي ماشين دود لولهي اگزوزش را به جا گذاشت. من دود لولهي اگزوز را با دل و جان تنفس كردم، و از طريق آن يك عالمه انرژي و روياي جديد در سرم پرورانده شد.
چهرهي خانم رانندهي پرادو را توي ذهنم تجسم كردم و بعد به اين فكر كردم كه براي تصاحب شخص شخيص ايشان، چاپ مجموعه داستان كوتاهم حتي اگر نوبل ادبيات را هم بگيرد به درد كار نميخورد. براي اينكار بايد بزنم تو يك بيزينسي كه يك عالمه پول بسازد، كه بتوانم يك ماشين بهتر از پرادو بخرم و........ * اين يارو (آقاي پشت پيشخوان) تعصب شديدي روي تيم پرسپوليس دارد. معمولا براي اينكه به من زياد گير ندهد كه براي يكي دو ساعت ميز كافي شاپش را اشغال میکنم، من هم خودم را طرفدار دوآتشهي پرسپوليس جا ميزنم. اصلش هم همين است. بايد رگ خواب طرف را پيدا كني و براي پيشبرد منافعت از همان جريان، خودت را داخل كني.
بدبختي اينجاست كه با كارت معافيت و مدرك ليسانس و يك سال سابقهي بيمه و پرينت انتخاب واحد دورهي فوق ليسانس كار هم گير آدم نميآيد.
* اينجا از آن جاهايي است كه آدم به بيش از سه نقطه احتياج پيدا ميكند.
اینجا تو کتابخانهی ملی همه دارند مثل سگ درس میخوانند. آن وقت من در بین این جماعت سگخوان، روی میز ولو شدهام و چرت میزنم.
الآن هم از یک چرت نیم ساعته بیدار شدهام. خوابیدن روی میز کتابخانه یک نوع حس بدبختی و فلاکت را به آدم القا میکند. بدنم خشک میشود. عضلات شانهام کرخت میشوند. کمردرد میگیرم. لرزش بدن میگیرم. خمار و گیج میشوم. احساس یک پیکان مدل 47 بهم دست میدهد که برای سالها گوشهی رستورانی بین راهی، در کنار جادهی تهران – ساوه به حال خودش رها شده است. شیشههایش شکسته، کاپوتش کنده و لاستیکهایش پنچر شده و تنها فایدهاش این است که سگهای ولگرد میروند تویش و کثافت کاری میکنند.
از خواب که بیدار میشوم بهترین کاری که میتوانم بکنم این است که کتاب معماری نورمن فاستر را از قفسهی پشتم بردارم و عکسهایش را نگاه کنم. حوصلهی خواندن نوشتههایش را ندارم... فقط میبینم که فلان ساختمان، برج الفیضلیه ریاض است. آن یکی پایانه حمل و نقل گرینویچ شمالی و دیگری برج مخابرات بارسلون.
میدانید... حس افتضاحی دارد که تمام دور و وریهای آدم درس بخوانند و بعد من اینجا کتاب مکانیک خاکم (برای شرکت در آزمون ارشد دانشگاه آزاد در اردیبهشت ماه) بسته باشد و در عوض چرت بزنم و عکسهای کتاب فاستر را ورانداز کنم. به خصوص وقتی که آدمهای اطرافم را هم کاملا بشناسم. روبروییام یک پسرهی دندانپزشک است که دارد برای آزمون دستیاری دنداپزشکی درس میخواند. خیلی شبیه سجاد صاحبان زند است. توی صورتش همان سردی و یکنواختی و اندوه فلسفی موج میزند. در این چهار ماه، تمام روز را میچسبد به میزش و کتابهای اطفال و پروتز و مسیرهای پالپ را درسته میبلعد.
سمت چپم پسری نشسته است که مدتی با خانم ویلسون دوست شده بود... طرف لیسانس مهندسی دارد و حالا دارد زیستشناسی تجربی میخواند تا دوباره کنکور بدهد و پزشکی قبول شود! سمت راستم یک جنتلمن نشسته که دارد برای امتحان آیلتس زبان میخواند. بوی ادکلنش را دوست دارم. تحسینش میکنم که هر روز ریشهایش را میتراشد و به موهایش روغن میزند. خوشتیپی کلاسیکی دارد.
همهی اینها را چهار ماه است که میشناسم و تقریبا هر روز را در کنارشان شب کردهام. در حالی که نه به هم سلام میکنیم، نه با هم حرفی میزنیم و نه هیچ چیز دیگر. فکر میکنم آدم درب و داغانی هستم. من توی این مدت با کمتر کسی دوست شدهام. همیشه در انزوای منحصر به فردم که تا حدی هم دوستش دارم فرورفتهام. با آدمی که چهار ماه است بغل دستم مینشیند، میشناسمش، میدانم چه جوری سرش را میخاراند، ساعت چند ناهار میخورد و با چه ماژیکی کتابهایش را هایلایت میکند، حتی یک کلمه هم حرف نزدهام.
الآن هم گردنم خشک شده آنقدر که سرم را انداختهام پایین. دوست ندارم سرم را بلند کنم و با این آدمها چشم تو چشم بشوم. دیگر دارد حالم از تکرای بودن قیافههاشان به هم میخورد. به خصوص اصلا دوست ندارم به این پسر که دو سه ماه پیش با خانم ویلسون دوست شد نگاه کنم. به خاطر گندی که خودم زدم. یکی دو بار بی اراده توی حیاط کتابخانه، جلوی او و ویلسون گریه کردم. واقعا افتضاح بود. بعدا او و خانم ویلسون این کارم را به حساب بچگی گذاشتند. به حساب بچگیام بگذارند... به هر حال گند زدم. و الآن هم وقتی از جلوی این یارو رد میشوم تمام غرورم جریحهدار میشود. احساس میکنم به خاطر گریه کردن در برابر او در موضع ضعف قرار گرفتهام.
آه... حتی حالم به هم میخورد که دارم دربارهی این موضوع حرف میزنم، که میدانم دیگرانی در محیط مجازی اینها را خواهند خواند.
***
سه ساعت بعد، کافی نتی واقع در آریاشهر
فکر میکنم تازگیها از ماتحت شانس میآورم.
ابتدای رمان "راز فال ورق" (فقط ابتدایش را خواندهام)، یوستین گوردر از زبان شخصیت داستان در مورد پدربزرگ و مادربزرگش مینویسد که چند ده سال پیش سر یک اتفاق ساده با هم آشنا میشوند و بعد توالی اتفاقات باعث میشود که جریان زندگیها در مسیرهای کاملا منحصر به فردی قرار بگیرد. خیلی به توالی و ترتیب اتفاقات اعتقاد دارم. مثلا فرض کنید من بعد از نوشتن قسمت اول این پست، توی کتابخانه و بر روی کاغذ آچهار، از شدت کسالت و دپرسی نمیرفتم در حیاط کتابخانه دور بزنم. و بعد آقایی را که هم رشتهای خودم است و باهاش سلام و علیک مختصری دارم نمیدیدم. و بعد با او سر امتحان کارشناسی ارشد حرف نمیزدم و بهش نمیگفتم که پارسال در رشتهی خاک و پی دانشگاه آزاد نجف آباد رتبهی چهل آوردهام و قبول نشدهام. او هم من را نمیبرد به سایت اینترنت کتابخانهی ملی... سایت azmoon.net را باز نمیکرد و مشخصاتم را با هم وارد نمیکردیم و نهایتا هیچ وقت و هیچ وقت و هیچ وقت نمیفهمیدم که اسفند 88 در تکمیل ظرفیت ترم بهمن ماه، در رشتهی کارشناسی ارشد خاک و پی دانشگاه آزاد اراک قبول شدهام.
تمام این توالی اتفاقات باعث شد من در همان لحظه توی سالن کتابخانه جیغ بکشم، بالا و پایین بپرم و گونههای سفید و افترشیو زدهی آقای هم رشتهایمان را بوسه باران کنم. وسایلم را جمع کردم و با تخته گاز رفتم خیابان پاسداران، مرکز آزمون دانشگاه آزاد... آنها بهم گفتند باید بعد از تعطیلات بروم اراک و برای ثبت نام اقدام کنم. گفتند سه احتمال وجود دارد:
1- چند روز بعد، ثبت نام شوم و در همین ترم دوم سال 88-89 وارد دانشگاه شوم.
2- چون مهلت ثبت نام تا ششم اسفند ماه 88 بوده من را برای ترم پاییز 89 ثبت نام کنند.
3- چون مهلت ثبت نام تا ششم اسفند ماه ۸۸ بوده، مهلت آن تمام شده و من را کلا در دانشگاه قبول نکنند. و لذا به همان وضعیت فاجعه بار سه چهار ساعت قبلم برگردم.
الآن فقط مقداری در مورد گزینهی سوم استرس و اضطراب دارم. عاجزانه از دوستانی که در این موارد تخصص یا تجربهای دارند میخواهم که بگویند کدام یک از گزینههای بالا در مورد وضعیت من صدق میکند. همینطور از دوستانی که پارسال کنکور ارشد دانشگاه آزاد دادهاند و قبول نشدهاند میخواهم بروند توی همین سایت آزمون دات نت (حوصله ندارم فونتم را انگلیسی کنم) و دوباره کارنامهشان را چک کنند و ببینند که آیا برای تکمیل ظرفیت قبول شدهاند یا نه.
به هر حال من میروم تا باقی تعطیلاتم را خارج از محیط کتابخانه و به دور از استرس کنکور اردیبهشت ماه خوش بگذارنم و مقداری طعم زندگی واقعی را بچشم.
الآن احساس یک لامبورگینی زرد رنگ مدل 2010 را دارم که توی یک جادهی ییلاقی در اسپانیا در حال حرکت است و وقتی رانندهی خانم خوشگل سانتی مانتال پایش را میگذارد روی گاز، صدای ووو /vu:v/ من به خانم راننده حس قدرت و غرور و اسپورت بودن میدهد.
بعدا اضافه شد: من رفتم اراک و ثبت نام کردم و کلاس هایم هفته ی دیگر شروع می شود.
یک
گفتگوی نسبتا خشنونت آمیزی بود.
بهش گفتم: من دوست دارم هر روز در کنار پارتنرم بخوابم و باهاش از آن کارها بکنم.
گفت: تو که نمیتوانی جلوی خودت را برای یک ماه نگه داری تا من از لحاظ روحی آماده شوم، بهتر است بروی میدان ونک و یکی از آنهایی را که بیست سی هزار تومان میگیرند و از همان کارها میکنند، ببری خانهات؛ هم برایت پارتنر میشوند، هم میسترصات میشوند. اصلیوت هم میشوند. با هزار سبک و روش دیگر هم باهات میخوابند و صکـس میکنند...
گفتم: از طرف دیگر میترسم اگر با هم کات کنیم از تنهایی فلج بشوم، پس بیافتم و بمیرم.
گفت: برو یک عروسک بخر تا تنها نشوی، پس نیافتی و نمیری.
دو
یک گوریل مادهی کوچولو و پشمالو خریدم و آن را گذاشتم توی کیفم.
دیشب از فرط تنهایی به کافه "سیاه و سپید" رفته بودم و دو تا هات چاکلات سفارش دادم. عروسک را درآوردم و روبروی خودم نشاندمش. هات چاکلاتم را با قاشق کوچولویی میخوردم و به چشمهای ریز و سیاه طرفم نگاه میکردم. به سکوت همدیگر گوش میدادیم. خندهی کوچولو و شیطنتآمیزی روی لبهایش نشسته بود و از آنجا محو نمیشد. هیچ حرفی نمیزد و صرفا به "پف"ها و "آوخ"های من گوش میداد.
ماگ من ته کشیده بود، در حالی که گوریل ماده به هات چاكلاتش لب هم نزده بود. برای همین خودم دخل آن يكي را هم درآوردم. براي تحمل غلظت و سنگيني بيش از حد هات چاكلات دوم، يك آب معدني هم سفارش دادم. چند قاشق هات چاكلات و بعد چند قلب آب. محيط نوستالژيك كافه را با اين سبك اختصاصي در خوردن هات چاكلات به گند كشيدم.
سه
میدان ونک، کنار ویترین چرم مشهد ایستادهام و دارم با یک خانم محترم ولی مقداری خشن سر قیمت چانه میزنم.
معمولی: بیست هزار تومان
اصلیو: سی هزار تومان
میسترص: شصت هزار تومان
شبیه میوه فروشهایی است که تا میفهمد پرتقال شهسواری را به پرتقال تامپسون و خونی ترجیح میدهی قیمت خون بابایشان را هم روی آن میکشند.
چهار
اتاق تاریک و سرد. خانم خشن بالاخره با پنجاه و پنج هزار تومان راضی شد که پرتقال شهسواری را بهم بفروشد. او و عروسك گوريل توي يك اتاق هستند. پیش خودم فکر میکنم کاش میشد مثلا روح عروسک گوریلم توی کالبد خانم خشن نفوذ ميكرد. یا برعکس. منظورم این است که یک جورهایی با همدیگر قاطی ميشدند... توي همین فکرها بودم که یک لگد محکم به بیضههایم خورد، سیاهی جلوی چشمهایم را گرفت و بعد دیگر یادم نیست چه اتفاقی افتاد.
هوشنگ عزیزم!
دیروز طرفهای ساعت چهار ظهر بود که با سامان، برادرم، به سمت اصفهان حرکت کردیم. طول جاده را در کنار ماشینهایی راندیم که لحاف تشک مسافرت را به نحو فاجعه آمیزی روی بالا پشت بام ماشینشان با طناب بسته بودند. سرعت همهی ماشینها صد و بیست کیلومتر بر ساعت بود. چه اینکه این سرعت، میزان سرعت مجاز در اتوبان تهران – قم – اصفهان است و در فواصل مشخصی هم پلیسی، دوربین به دست کنار جاده کمین کرده بود تا وسایل نقلیهای را که حتی با سرعت صد و بیست و یک کیلومتر بر ساعت هم حرکت میکنند بگیرد و جریمه کند. از آنجا که با روحیهی ایرانیمان آشنا هستی میتوانی درک کنی که چه لجاجت غلیظی در خون ما جریان دارد که در چنین وضعیتی سرعت اتومبیلمان را روی صد و بیست کیلومتر بر ساعت نگاه داریم و حتی راضی به کم کردن آن به اندازهی یک کیلومتر هم نباشیم.
ساعت نه به اصفهان رسیدیم. برادرم "زرت" به خانهی دوست دخترش رفت، او را سوار کرد و بعد من را به گونهی کاملا مفتضحانهای کنار در خانهی دانشجویی خودش پیاده کرد. من خسته، گشنه و درب و داغان بودم. در حالی که خانهی سامان سرد بود و داخل یخچالش چیزی جز ماست و پنیر و تخم مرغ تاریخ مصرف گذشته موجود نبود. به سیستم عجیب و غریب گرمایش خانه هم آشنا نبودم (اینجا باد گرم از دریچهی کولر وارد خانه میشود؛ برادرم میگوید این سیستم گرمایش از جمله طرحهای مهندس بازرگان مرحوم بوده است). به این دل بسته بودم که برادرم برگردد و ته ماندهی غذایی که با کتی (کتایون)، دوست دخترش، خورده بودند را برایم بیاورد. هوشنگ جان، حتی به یک اسلایس پیتزای سرد که پنیرش مثل سنگ سفت شده و روغن هم بر روی آن ماسیده باشد راضی بودم.
وقتی سامان ساعت یک شب به خانه برگشت، دستهایش پر از خالی بود. گو اینکه خودش با کتی، بیرون، آیس کارامل، شیک وانیل و از اینجور چرت و پرتها خورده و هیچ هم به شکم گرسنهی من فکر نکرده است. با این حال بر روی میز پذیرایی، هفت سین بسیار زیبایی چیده شده بود. و یک عالمه هله هوله دور آن قرار داشت. شکلات، سوهان، گز، آجیل، شیرینی و میوه. وقتی که فهمیدم سامان دست خالی به خانه برگشته، یک لیوان چای برای خودم درست کردم، کنار میز هفت سین نشستم و تصمیم گرفتم معدهام را تا خرخره از اینجور خوراکیهای کاذب پر کنم.
هوشنگ عزیزم، کلا به این خاطر به اصفهان آمدم که سامان دندان شش پایینم را عصب کشی کند (او دندانپزشک است و توی اصفهان کار میکند). میدانی... چنین کاری در تهران حدود دویست هزار تومان برایم آب میخورد و به هیچ وجه توجیه اقتصادی نداشت. امروز عصر خودم را روی یونیت دندانپزشکی، به عنوان تنهاترین و بدبختترین موجود جهان کشف کردم. همهچیز افتضاح پیش رفت. دندان شش پایین از شانس بدم سه ریشهی عمیق و پیچپیچی داشت که به راحتی نمیشد عصب آن را تخلیه کرد. سامان مثل یک شکنجهگر موحش به جانم افتاده بود. درد از دندان تا فیخالدونم جریان پیدا میکرد. عرق سرد روی صورتم نشسته بود. به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که چرا خدا توی دندان آدم عصب درست کرده است و اینکه چرا خدا فیالمثل من نوعی را دویست سال دیرتر به وجود نیاورده که یک دندانپزشک به جای اینکارها با استفاده از تکنولوژی سلولهای بنیادین یک دندان نو و سالم و گوگولی مگولی را جای دندان "شش پایین" من جاگذاری کند.
هوشنگ نازنین، کتی هم که همکار سامان است و در همان کلینیک دندانپزشکی کار میکند اینور یونیت نشسته بود. او مریض نداشت و به همین خاطر به همراه برادرم داشت پدر من را در میآورد. یک وسیلهی دندانپزشکی که از تویش باد در میشد، دستش گرفته و توی گوش من فرو میکرد. همینطور توی دماغم، روی صورتم، توی چشم و موهایم. از این مسخره بازیاش کرکر میخندید و برادرم هم عین خیالش نبود که بهش بگوید با مریض تحت درمان اینجور شوخیها را نکند.
خلاصه اینکه پدرم (با تمام وجودش) درآمد تا کار عصب کشی دندان سه کانالهام در کنار شوخیهای اصفهانی کتی تمام شد.
بعد از آن جریان، بقیهی اتفاقات بامزه و جالب بود. من، سامان و کتی برای شام به یک رستوران خیلی خوشگل در جلفای اصفهان رفتیم که اسمش زاویه بود. طراحی داخلی آنجا را توی ذهنم حفظ کردم که اگر یک روزی به سرم زد که رستورانی تاسیس نمایم، یک همچین طرحی را در آنجا پیاده کنم. شام، استیک خوردیم با سس قارچ. هر چند سس قارچش خیلی خوشمزه نبود ولی گوشت استیک لذیذ بود و درد دندانم را تا حد زیادی از یادم برد.
بعد به خانه برگشتیم. یک ساعت بعد هم پسرخاله و دخترخالهی کتی به اینجا آمدند. ما تا پاسی از شب با هم حکم و تخته نرد بازی کردیم، گفتیم و خندیدیم. کلا خانوادهی کتی اینها بچههای خوبیاند و نمونهی یک خانوادهی اصفهانی جالب و بامزه هستند. جوری که آدم وقتی باهاشان وقت میگذراند از اصفهانیها خوشش میآید.
هوشنگ جان، الآن دقیقا در قرون وسطای شب هستم، ساعت سه و چهار است و سامان خوابیده. راستش را بخواهی میز پلاستیکی سفید در این خانهی مجردی بدجورد هوس نویسندگی را در من برانگیخت. تصمیم گرفتم لپتاپم را بگذارم روی آن، پشتش بنشینم، آلبوم آقای پیتر گابریل را بیاندازم بالا، مثل سگ شیرکاکائو بخورم و این نامه را برایت بنویسم. همانطور که در عکس ضمیمه شده میبینی، یک کاسه پر از شکلات هم در کنارم قرار دارد. در طول نوشتن این نامه گاهگاهی به خودم شکلات تزریق کردم. همچنین بستهی سیگار "اسه"ی سامان را هم به همراه فندک در کنارم گذاشتم. هر چند سیگار نمیکشم ولی این پاکت سیگار بدجور بهم حس نویسندگی میداد... در ضمن لنگهی کفشی که میبینی صرفا به این خاطر بر روی میز قرار داده شده که بعد پست مدرنیستی عکس را پررنگتر کند.
یک عدد گوریل در این گوشه از کرهی خاکی همیشه به یادت هست و میماند.
تا بعد...

**خیلی وقت بود که دلم میخواست مثل یدالله رویایی توی وبلاگم کسی را خطاب قرار بدهم و برای او چیزی بنویسم. چیزی شبیه یک نامه (البته نه دقیقا مثل آقای رویایی که جز "عباس عزیزش" دیگر مخاطبان وبلاگ را به هیچ کجایش حساب نکرده و نمیکند). به همین خاطر از آنجا که عباس به مقدار کافی برایم عزیز نبود تصمیم گرفتم هوشنگ را مخاطب نامهام قرار بدهم. حالا خیلی هم فرقی نمیکند که از نوع گلشیریاش باشد، یا ابتهاج، مرادی کرمانی، ظریف یا هوشنگهای دیگر این دنیا. مهم این است که آدم برای یک شخصیت موهومی نامه بنویسد و حالش را ببرد.
ساعت پنج صبح است. الآن ساعتهاست که پشت کامپیوتر نشستهام و دارم توی اینترنت دور خودم میچرخم. بعد از پنج شش ماه دوباره وارد دنیای فیسبوک شدهام و آدمهای آنجا را زیر و رو میکنم. میروم در پروفایل کسانی که من را توی این مدت اد کرده بودند سرک میکشم و جاسوسی میکنم. عکسهایشان را نگاه میکنم. مشخصاتشان را. خیلی کار لذت بخشی است، اینکه عکس و پروفایل کسانی را ببینم که نوشتههای اینجا را میخوانند. کسانی که تا حالا مثل روح سرگردان وارد وبلاگ آدم میشدند (یا از توی ریدرشان) و با خواندن مطالب، به خصوصیترین و درونیترین افکار آدم پی میبردند. حالا میشود فهمید آنها کی هستند، چه شکلی هستند، چند سالشان است، کجا زندگی میکنند، تحصیلاتشان چی است...
بعضیهایشان که خانمهای سانتیمانتال و جذابی هستند ذوقزده ترم میکنند. میدانید، یک بار هم قبلا گفته بودم. همیشه دوست داشتم مثلا جای تولستوی باشم، وقتی که یک خانم سانتیمانتال وارد کتابفروشیای میشود و "جنگ و صلح" را از بین کتابهای دیگر بر میدارد. با انگشتهای کشیده و ناخنهای لاک زده، صفحات آن را ورق میزند و عطر وسوسهانگیزش را به داخل جملهها و کلماتی که از جریانات مغزی تولستوی استخراج شده میراند و با انگشت سبابهاش آنها را لمس میکند...
حالا هم احساس میکنم داخل لپتاپ دختری هستم که تو اتاق خوابش، روی تخت، پامشقی نشسته و لپ تاپش را روی رانهای داغ و برهنهاش گذاشته است. در حالی که نور زرد رنگ و ملایم آباژور کنار تخت، انحنای پایش را ملایمتر و عمیقتر میکند. احساس میکنم که روحم و کالبدم از طریق این کلمات به بیرون مانیتور میجهد و خودش را ملتمسانه به پاهای دخترک میاندازد و آنها را میبوسد. احساس میکنم "مارکی دو ساد" هستم. خودم در این تیمارستان و دیوانهخانهی لعنتی زندانی شدهام و روحم، از طریق کلمات به بستر منتظر و پریشان دختری در همین گوشهکنارها نفوذ میکند.
اینجا فقط یک لامپ مهتابی روشن است. لامپ بر تمام اشیائی که روی میز تحریرم قرار دارد نور سفید و مردهای میاندازد. جوری که انگار روح از کالبد جعبهی دستمال کاغذی، پک سیدی، لپتاپ، موس و مداد رنگیهایم خارج شده و تنها جسد بیجان و سختی از آنها به جا گذاشته است. من در حال حاضر گوریل محتضری هستم که در بین انبوهی از اجساد متورم و کرم زده به حال خود رها شده است.
قطعات آلبوم "زندگی در پاریس و تورنتو" از "لورنا مککنیت" ساعتهاست که در حال پخش شدن و باز پخش شدن است. با صدای خیلی آهستهای. جوری که انگار لورنا مککنیت دارد آنها را توی گوشهایم زمزمه میکند. حتی گرمی نفسهایش را هم میتوانم روی لالهی گوشم حس کنم. لمس کنم...
ساعت شش صبح است و تمام طول شب اول سال جدید را داخل کوچههای خلوت و تاریک اینترنت قدم زدم. شب سال نو انگار همه رفته بودند مهمانی، عید دیدنی، مسافرت. فضای مجازی هم مثل خیابانها و بزرگراههای تهران بیش از حد خلوت بود. صدای کسی در نمیآمد. همه آفلاین بودند. تعداد کامنتهای وبلاگم به بیشتر از انگشتهای دست هم نرسید... اینترنت فارسی تبدیل شده بود به یک شهر متروکه. خانههای خالی، کوچههای خالی، همه حکایت از این میکردند که زمانی در آنجا غوغایی به پا بوده و مردم مثل مور و ملخ در آن اطراف میپلکیدند. ولی حالا، فقط ردپایی مانده است و خاطرهای.
امروز متوجه شدم که شمارهام در حافظهی موبایل چه آدمهایی ذخیره است. فرض کنید طرفی را که دو سال است نه دیدهامش، نه باهاش ارتباطی دارم، نه کلا صنمی با یارو دارم این اساماس به شدت تکراری شده را برایم میفرستد: "با توجه به اینکه روز یک فروردین آدم به آدم میرسه ولی اساماس به آدم نمیرسه، سال نو پیشاپیش مبارک". آخر یکی نیست به طرف بگوید حداقل به خودت زحمت بده این اساماس را برای کسی که دو سال است باهاش قطع رابطه کردهای نفرست. امشب (در حقیقت دیشب) احساس کردم جزئی از اجناس فلهای هستم که در یک محمولهی دریایی از سمت چین به دوبی و بعد به ایران در حال حرکت است... البته از طرف دیگر هیجان زده هم شدهام که چطور یک اساماس میتواند به این سرعت مثل سلولهای سرطانی بین مردم پخش و همهگیر شود.
برادرم بدخواب شده بود. بیدار شد و آمد توی اتاق من. هیچ کس دیگری غیر از من نبود که بخواهد بهش گیر بدهد. گفت چه مغز درب و داغانی دارم که ساعت شش صبح نشستهام و دارم داستان مینویسم. گفت که قید نویسندگی را بزنم. گفت که آخر و عاقبت همهی نویسندهها خودکشی است، از صادق هدایت بگیر تا همینگوی و براتیگان. بعد گفت به جای این کارها بنشینم درسم را بخوانم.
هوس سیگار کرده بود. ولی توی خانه هیچ موجودیای نداشت. برای همین چند دقیقهی پیش رفت پارکینگ و در ماشین سیگارش را دود کرد. حالا دوباره آمده است تو اتاق. از قفسهی کتابخانهام یک مجموعه شعر از ریچارد براتیگان برداشته، شعرها را بلند بلند میخواند و مسخرهشان میکند. میگوید عمهی من هم بلد است اینطوری شعر بگوید:
"اینکه
دیگران فکرت را میپسندند
به این معنی نیست
که بدنت را هم
صاحب شوند."*
کلا زده است توی ذوقم. ترجیح میدهم دیگر ننویسم، کامپیوتر را خاموش کنم و بروم پیشش، تا با همدیگر به سبیل براتیگان بخندیم (همیشه برای اینکه حال آدم خوب باشد، باید با طرف، کنار بیایی و تاییدش کنی).
* "دری لولا شده به فراموشی"، ریچارد براتیگان، برگردان یگانه وصالی