چه شبهای تیره و آرامی. در اتاقم نشستهام. به ساز سهتارم نگاه میکنم که برای دو سال خاموش بر دیوار تکیه زده است و با چهار سیم از کوک در رفتهاش به یک ابدیت بیانتها نگاه میکند. و چند صد کتاب نخواندهای که بر دیوارهی کتابخانهام تکیه کردهاند و در خواب ابدی فرو رفتهاند. روزمرگی مثل هشت پا جسم نیمه متلاشی شدهام را قفل کرده است و حتی نمیگذارد برای یک لحظه برای خودم زندگی کنم. دلم یک مرخصی دو روزه میخواهد که تلفن همراهم را قطع کنم و روی کاناپه دراز بکشم و یک رمان خوب بخوانم. و دو سه تا پست وبلاگی نان و آب دار بنویسم. و شاید هم یک فیلم خوب ببینم. دلم پیادهروی شبانه میخواهد در کنار تو - دست توی دست هم - در راستهی بلوار کشاورز یا خیابان انقلاب.