ک عزیز،
پیامت را توی وبلاگ دیدم و گفتم اینجا جواب بدهم. مرسی از پیام خوبت. دوباره شعر گفتم و گذاشتم توی وبلاگ. خیلی خوب است که روی پروژه‌های مختلف با هم کار کنیم. کلا تو یکی از سرچشمه‌های انگیزه هستی. 
در مورد نقش بازی کردن در فیلم: به کارگردانش پیامک زدم و گفتم که بی‌خیال شده‌ام. دیگر دنبالش نرفتم. برای اینکه تو زندگی خیلی چیزها را با هیجان شروع کرده و بعد نصفه و نیمه ول کرده‌ام. و حس کردم این یکی هم یکی دیگر از آن‌هاست. پیش خودم فکر کردم دنبال همان ادبیات را بگیرم و بقیه چیزها را بی‌خیال شوم. همین‌طور اینکه یک مقدار سعی کردم بخش‌هایی از فیلم‌نامه را حفظ کنم و جلوی آینه بازی کنم. و بعد دیدم چقدر کار سخت و تا حدودی مهمل و مضحک است و من کلا برای آن ساخته نشده‌ام. 
یک مزرعه در استانی که هستی بخر و بعد توش را پر از اسب و گاو و گوساله کن. من هم گاهی با جت شخصی‌ام کنار مزرعه فرود می‌آیم و سری بهت می‌زنم. 
سال نویت مبارک باشد. سال خوبی داشته باشی. 
توصیه آخر اسفند: قبل از اینکه زمستان به سر برسد آهنگ "سگ زمستان" از شهرزاد را گوش بده. توی ساوندکلاود می‌توانی پیدایش کنی.
 امضا 
گوریل، دارنده جت شخصی 


برچسب‌ها: نامه ها
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۵/۱۲/۳۰ |
آدم‌ها می‌آیند
می‌روند
نیست می‌شوند
بخار می‌شوند
و این خاکستر نگاه توست
 رسوب می‌کند
برای قرن‌ها
در آتشدان بی‌آتش شعرهای من

پانوشت: این شعر یک داستان کوچک دارد که بعدا درباره‌اش می‌نویسم.


برچسب‌ها: دفتر شعر
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۵/۱۲/۳۰ |

تبلیغات: گوریل فهیم را در اینستاگرام دنبال کنید: siavasho
***
این ماجرای تیراندازی تو کانزاس‌سیتی تقریبا همین نزدیک‌های ما اتفاق افتاد. حدود چهار تا پنج ساعت غرب ما. طرف توی یک بار دنبال شکار ایرانی بوده؛ اشتباهی هندی را هدف قرار داده. حالا من چند روز پیش تو کافه استون اسپیرال بودم و یک آقایی که چهره‌اش با تیرانداز کانزاس‌سیتی مو نمی‌زد میز کناری‌ام نشسته بود و داشت قهوه‌اش را مزه می‌کرد. من فقط داشتم فکر می‌کردم که میزان درد وقتی که گلوله به قسمت‌های مختلف بدنم بخورد چه اندازه است. تنها آرزوم این بود که گلوله را مستقیما تو کله‌ام خالی کند. چون من از بچگی فوبیای تیر خوردن و درد کشیدن ناشی از آن را داشته‌ام. بیشتر هم به خاطر این که آن موقع‌ها همه‌ش از کلکسیون فیلم تگزاسی عمویم، نوارهای ویدیویی را کش می‌رفتم و روزی یک فیلم تگزاسی می‌دیدم. آخر همه‌شان هم قهرمان اصلی داستان توی یک دوئل کشته می‌شد و همانجا فیلم به اتمام می‌رسید.البته وسط فیلم‌ها همیشه یکی دو تا صحنه بوسه فرانسوی که من آن موقع‌ها بهش می‌گفتم "بوس روبرویی" هم وجود داشت که همیشه بعد از به قتل رسیدن قهرمان و تمام شدن فیلم دوباره به عقب برگشته و با دیدن آن‌ها خشونت پایانی فیلم به طور کلی از ذهن آدم پاک می‌شد...
بعد وقتی که آقای کناری داشت توی کافه، قهوه‌اش را مزه می‌کرد و من منتظر درآوردن هفت‌تیرش بودم، از خدا خواستم گلوله توی باسن یا تجهیزات جلویی‌ام اصابت نکند. فکر کنید مثلا بعدا که بمیرم توی سی‌ان‌ان تیتر می‌زنند که یک دانشجوی ایرانی در اثر اصابت گلوله به ماتحت کشته شد. یک لکه ننگ تا آخر عمر روی پیشانی تمام ایرانی‌ها خواهد نشست که چطور با اصابت گلوله به ماتحت جان می‌دهند. بدترین چیز به نظرم اصابت گلوله به ماتحت است. البته به همراه تجهیزات جلویی، زانو و آرنج دست. اگر باور نمی‌کنید بروید کتاب در رویای بابل ریچارد براتیگان را بخوانید تا تجربه راوی اول شخص دستتان بیاید.
حالا همه این‌ها را نوشتم که بگویم الآن هم تو یک کافه دیگر نشسته‌ام واقع در خیابان هارتفورد. این بار دو تا مرد پا به سن گذاشته کنارم نشسته بودند که آدم حسابی به نظر می‌رسیدند. روی میزشان پر کاغذ و کتاب بود. از جمله‌های کوتاه و منقطع متوجه شدم که همه‌شان تو قالب شعر است. نیم ساعت بعد با هم شروع کردیم حرف زدن. ازشان پرسیدم که آیا شاعر هستند. بهشان گفتم به نظر نوشته‌های روی میز شعر بودند. حدسم درست از آب درآمد. استاد ادبیات انگلیسی بودند و شاعر هم. بهشان گفتم من هم شعر می‌گویم؛ البته بیشتر به زبان فارسی. بعد کلی هیجان‌زده شدند و شروع کردند به به و چه چه کردن از شاعران ایرانی به خصوص مولانا و خیام. بعد یکی‌شان گفت که البته فیتز ‌جرالد شعرهای خیام را مثله کرده و چیزی ازشان باقی نگذاشته است. بعد داشتیم فکر می‌کردیم که اصلا آیا فیتز جرالد فارسی بلد بوده یا اینکه رفته از روی یک ترجمه دیگر شعرهای خیام را ترجمه کرده است. کاری که مترجمان وطنی ما خیلی توش مهارت دارند: بازنویسی از روی یک متن ترجمه شده به زبان فارسی و چاپ آن به عنوان یک ترجمه جدید.
بعد هم یکی‌شان در مورد دومین اسکار اصغر فرهادی حرف زد و آن یکی گفت کارگردان‌های ایرانی خیلی خفن هستند و این‌ها. از نظرش بهترین فیلم ایرانی که دیده بود رنگ خدای مجید مجیدی بود. خلاصه اینکه پیدا کردن و حرف زدن با این دو نفر کلی حس خوب و هیجان‌انگیز داشت. آن هم نه در نیویورک یا شیکاگو، بلکه در سینت‌لوییس که یک شهر محافظه‌کار محسوب می‌شود. و بعد اینکه در برخورد با آدم‌های مختلف، تو صورت بعضی‌ها نفرت می‌بینی وقتی که می‌فهمند ایرانی هستی و تو صورت بعضی‌های دیگر هیجان و علاقه. و بعد آدم عادت می‌کند که تو این بلبشوی عشق و نفرت زندگی خودش را کند و کار خودش را جلو ببرد و بی‌تفاوت باشد نسبت به همه عشق‌ها و نفرت‌ها. و البته تنها از این واهمه داشته باشد که یک روز در اثر اصابت گلوله به ماتحت جان بدهد!


برچسب‌ها: روزمره, شبه داستان
نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۵/۱۲/۱۵ |

تو این عصر یکشنبه آرام و ساکت خواندن رمان دیوار نوشته علیرضا غلامی را تمام کردم.
رمان خاصی بود. درباره دوران جنگ ایران و عراق. ساده و روان. بی‌تفاوتی راوی شاخص بود. یک جور حس می‌کردی که انگار راوی به یک نوع اوتیسم دچار است: پسرک چهارده ساله بی‌تفاوتی که مدام کلاه کشی‌اش را پایین می‌کشد و تکه‌های جنازه را از کوچه و خیابان جمع می‌کند. فضای سیاه و تلخی داشت.
وقتی که من شروع کردم به شناختن خودم جنگ تمام شده بود. در واقع من با خاطرات جنگ بزرگ شدم و نه خود جنگ. و البته با ترسی مدا...م از شروع یک جنگ جدید. هر کسی می‌خواست برایم داستان بگوید تا خوابم ببرد از بمب‌باران و فرار و ترکش و نوار چسب‌های ضرب‌دری روی پنجره و پناهگاه و آژیر قرمز می‌گفت! و یادم هست وقتی چهار پنج ساله بودم پدرم تو ماشین ساختمان‌های مخروبه را می‌دید و می‌گفت جنگ همه چیز را ویران کرده است. و من دقیقا منظور او را نمی‌فهمیدم. یک بار هم برادرم خانه آمد و گفت با همکلاسی‌هایش یک بمب عمل نکرده کنار رودخانه پیدا کرده‌اند و من باز هم منظورش را نفهمیدم ولی فکر کردم باید خیلی چیز جالبی باشد که یک بمب عمل نکرده پیدا کرده باشی.


برچسب‌ها: کتاب
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۵/۱۲/۰۲ |