سال نو است و من از وقتی که یادم می‌آید همیشه یک موضوعی بوده که تعطیلات عید آدم را کوفت کند. موقعی که پدرم با ما زندگی می‌کرد تمام تعطیلات باید کز می‌کردیم گوشه‌ی اتاق و یا برای مدرسه‌ی نمونه مردمی درس می‌خواندیم، یا امتحان تیزهوشان و یا کنکورهای آزمایشی. این موضوع که سال نو برای دیگران است کلا در من نهادینه شده. بعد که از پدر گرامی جدا شدیم روح پدری همینجوری در خون من به نفوذش ادامه داده است. دو سال برای کنکور  سراسری سال نو را کوفت کردم. دو سال برای کنکور ارشد. یک سال برای پایان‌نامه و پروپوزال. الآن هم که خیر سرم فارغ‌التحصیل شدم برای امتحان تافل 16 اردیبهشت ثبت نام کرده‌ام و مجددا مجبورم قواعد پدرسالاری را همچنان ادامه دهم و از دوم فروردین کز کنم توی کتابخانه‌ی ملی و مثل کرم در کتاب 600 صفحه‌ای لانگمن بلولم.
16 اردیبهشت آخرین دوره‌ای است که امتحان تافل کاغذی برگزار می‌شود. این امتحان تافل کاغذی از آن اینترنتی‌اش خیلی آسان‌تر است. من البته یک مقداری دلهره دارم که نکند نتایج آن را دانشگاه‌های آن ور آبی قبول نکنند یا سخت بگیرند. ولی به هر حال با این وضعیت زبان من نمره آوردن از تافل کاغذی آسان‌تر است انگار. به قول معروف اگر نمره بالای 600 بگیرم به یک نوعی وضعیت "جستی ملخک" برایم پیش می‌آید...
به هر حال.
به طور کلی آنقدر "آدم خوش روحیه‌ای" نیستم که بخواهم سال نو را تبریک بگویم و امیدوار باشم که سال خوبی داشته باشید و از این حرف‌های آب و صابونی. هر چه قدر هم گشتم بین شعرهای نو و کلاسیک فارسی هیچ چیز درست و حسابی‌ای پیدا نکردم که بتوانم در ایمیل‌های تبریک سال نو به همان چند نفر آدم باقی مانده دور و برم از آن استفاده کنم. ولی این چند خط شعر را که سه سال پیش در کتاب زوربای یونانی خواندم خیلی دوست دارم. الآن رفتم کلی کتابخانه را گشتم تا کتاب زوربای یونانی را پیدا کنم و بالاخره توانستم این شعر را از بین 400 صفحه شعر و وعرهای نیکوس کازانتزاکیس پیدا کنم:
ای ارباب، سال نو مبارکتان باشد.
ای ارباب، خانه‌ات پر از ذرت، زیتون و شراب بشود.
همسر تو ستونی باشد از مرمر که به سقف می‌رسد.
دخترت شوهر کند و نه پسر و یک دختر بزاید.
و باشد که پسرانت قسطنطنیه شهر سلاطین ما را آزاد کنند...

نوشته‌ی بعدی را در عشق‌آباد پایتخت ترکمنستان خواهم نوشت. یا به عبارت خود عشق‌آبادی‌ها اشک‌آباد. که اشک نیای سلسله‌ی اشکانیان بوده است. یکی از آرزوهای من این بوده که دو سه روزی را در خیابان‌های یکی از این تکه‌پاره‌های شوروی قدم بزنم و الفبای روسی را بر روی تبلیغات خیابانی ببینم و مردمی را ببینم که تمام سال سردشان است و از ساعت هفت عصر به بعد مجبورند در خانه بمانند چونکه انگار هنوز قانون شوروی سابق مبنی بر منع رفت و آمد عمومی، بعد از ساعت هفت عصر در آنجا حاکم است.

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۰/۱۲/۲۹ |

عزیزم!
اگر دیدی یک روز بیزینس من ثروتمندی شدم برای این است که می‌خواستم حال پدرم را بگیرم که برای سه دهه موجودی حساب بانکی‌اش را به رخ من کشیده است.
اگر دیدی یک روز جایزه‌ی پولیتزر را بردم به خاطر این است که می‌خواستم حال خانم سی ساله‌ی طبقه‌ی سوم نشر چشمه را بگیرم که در حال افتادن از دماغ فیل، نوشته‌های من را به عنوان یک نویسنده‌ی کتاب اولی پرت کرد توی کشویش و دو ماه بعد زنگ زد و گفت کارتان رد شده است.
اگر دیدی یک روز کرسی استادی دانشگاه ام‌آی‌تی را در رشته‌ی مهندسی گرفتم به خاطر این است که می‌خواستم حال استاد دوره‌ی لیسانسم را بگیرم که با مدرک فوق لیسانس‌اش از دانشگاه نوشیروانی بابل احساس می‌کرد جای زینکویچ مرحوم نشسته است.
اگر دیدی یک روز عکسم را با ملکه‌ی زیبایی سال 2020 روی مجله‌ی ال انداخته‌اند برای این است که می‌خواستم حال خانمی را بگیرم که بوت‌های مشکی پسرانه می‌پوشید و وقتی سوار ماشین‌اش شدم دسته گل خشکیده‌ای دیدم که دوست مذکر قدیمی‌اش برایش آورده بود.

عزیزم! مطمئنا می‌دانی که در حالت خوشبینانه در این چهل پنجاه سال آینده که به مرگم مانده است نه یک بیزینسمن مشهور می‌شوم، نه نویسنده‌ای که حتی جایزه‌ی گلشیری را برده است، نه کرسی استادی دانشگاه آزاد را فتح می‌کنم و نه عکسم با نفر صدم مسابقات زیبایی روی مجله‌ی ریردرز دایجست می‌افتد. فقط خواستم این را بهت بگویم که هر یک از برنامه‌ریزی‌هایم در آینده برای این است که یکی از سیاه‌چال‌های زندگی گذشته‌ام را از بین ببرم. زندگی با این اهداف شاید دردناک‌تر از زندگی کسی باشد که اصلا هدفی برای آینده‌اش ندارد.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۰/۱۲/۱۶ |

سازدهنی دیاتونیک 24 سوراخ، دوربین دیجیتال کنن عاریتی از برادرم، عکس آقای فرانتس کافکا، آقای میخائیل عروسک مورد علاقه‌ام، تابلو: مرد کوبایی دوچرخه سوار، ژیلت مدل 2004، کف ریش آرکو، قهوه جوش، ماگ نازنینم، پاک‌کن فابرکاستل (یادگاری است)، روان‌نویس میتسوبیشی (از دفتر آقای فیزیک‌زاده دزدیده‌ام)، ساعت مچی، جعبه تبریک سال نو فرستاده شده از شرکت PLAXIS، ماشین حساب کاسیو ۴۵۰۰ تقلبی، هارد اکسترنال با ظرفیت باقی‌مانده‌ی  480 گیگابایت، کتاب 504 با 14 درس مطالعه شده، دفترچه یادداشت نهال و این بلندگوی پایین سمت راست که در واقع عطر آزارو است و روز تولدم با توجه به اینکه دوست دختر نداشتم از دوست دختر بردارم هدیه گرفته‌ام.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۰/۱۲/۱۶ |

صبح پنجشنبه- رشت
الآن ساعت 6:30 دقیقه صبح است و من در یک حلیم‌فروشی در شهر رشت نشسته‌ام و به خیابان نگاه می‌کنم که هنوز تاریک است و ماشین‌ها هرازگاهی با سرعت از آن عبور می‌کنند.
حلیم‌فروشی خیلی دنجی است. من تا به حال ندیده بودم که یک مغازه منحصرا به فروش حلیم بپردازد. هوای داخل حلیم‌‌فروشی مثل سونای بخار می‌ماند. یک عالمه بخار هوا را گرفته و روی شیشه‌ی ورودی هم کاملا بخار بسته است. ولی اینقدر هوای بیرون سرد است و سوز دارد که آدم دوست دارد برای ساعت‌ها همین‌جا در این محیط دارچینی بنشیند و به بیرون نگاه کند. وقتی مثل الآن من، تو یک شهر مثل رشت در این هوای سرد و در این موقع صبح هیچ کسی را نشناسی و هیچ جایی برای رفتن نداشته باشی مجبوری به یک حلیم‌فروشی پناه بیاوری.
و برای اینکه همچنان بتوانی پشت این میز بنشینی باید سفارش دوم را هم بدهی. الآن یک ساعت است که اینجا نشسته‌ام و این کاسه‌ی حلیم جلویم سفارش دومی است که داده‌ام. به عنوان یک مجوز برای نشستن پشت این میز.
مغازه‌ی سمت چپی کله‌پاچه فروشی بود و آدم‌های زیادی داشتند دل و روده‌ی گوسفند را می‌لمباندند. راستش را بخواهی از کله‌پاچه بدم می‌آید. و از آدم‌هایی که به اصطلاح خودشان کله‌پاچه‌خور هم هستند بدم می‌آید. یکجور اعتماد به نفس کاذب دارند. احساس می‌کنند آدم‌های کار درست و جامع‌العلمی هستند و وقتی می‌بینند تو کله‌پاچه دوست نداری سعی می‌کنند به بدترین شیوه تحقیرت کنند و از تو یک موجود مزلف سوسول بسازند.
ساعت یک ربع به هفت است و من مجبورم باز هم اینجا بنشینم. ساعت 7:30 باید بروم به میدان شهرداری رشت و آنجا اتوبوس‌های ویژه‌ی کنفرانس را سوار شوم که به سمت زیباکنار حرکت کنم. از تمام رشت همین میدان شهرداری‌اش را می‌شناسم. از حدود 10-12 سال پیش که برای اولین و البته آخرین بار به رشت آمده بودم این میدان را یادم است. فکر کنم کنارش یک ساختمان شهربانی با قدمت 200-300 ساله قرار داشت... راستش را بخواهی اینکه تنها به یک شهر غریب بیایی و هیچ جا جز یک حلیم فروشی برای ماندن نداشته باشی مقداری ناراحت کننده است. یک همچین جمله‌ای را چند خط بالاتر هم نوشتم. می‌دانم. باید سه چهار بار دیگر هم همچین جمله‌ای را تکرار کنم تا بهتر متوجه حال الآن من بشوی.
توی این یک ساعت و نیم هر میز 5-6 بار مشتری عوض کرده است و من هنوز تنها مشتری این میز کنار پنجره بوده‌ام. راستش را بخواهی سرم را پایین انداخته‌ام و زیاد آن را مثل اول، این ور و آن ور نمی‌چرخانم تا جزئیات مغازه را زیر و رو کنم. فکر کنم مدت زمان نشستن برای خوردن پرس دوم حلیم به اتمام رسیده است. نگاه فروشنده رویم سنگینی می‌کند. حداقل من همچین توهمی پیدا کرده‌ام. ده دقیقه دیگر راهم را می‌گیرم و می‌روم بیرون.
                                              *
ساعت 7:05 دقیقه است. من میدان شهرداری هستم. ولی هنوز 25 دقیقه‌ی دیگر مانده است که اتوبوس مذکور بیاید. هوا خیلی سرد است. هوا خیلی سرد است. هوا خیلی سرد است. دارم از سرما می‌میرم. یک داروخانه‌ی شبانه‌روزی پیدا کرده‌ام. کلی فکر کردم که چه دارویی را تمام کرده‌ام که باید از داروخانه بخرم. ماینوکسیدیلم تمام شده بود. آمدم توی داروخانه و یک بسته ماینوکسیدیل خریدم. (یادت می‌آید یک بار با هم رفتیم از شهرآرا ماینوکسیدیل و فین پشیا خریدیم؟ بعد دکتر داروساز بهم گفت این قرص فین پشیا پایین‌ات را کوچک می‌کند و بالایت را دراز؟) رفتار دکتر داروساز اینجا خیلی دوستانه بود. من ازش خواستم تا وقتی سرویس محل کارم بیاید اجازه بدهد روی این صندلی‌های آبی پلاستیکی دوست‌داشتنی که در حال حاضر برای من بسیار گرم و نرم است بنشینم. اجازه داد. از خوشحالی پر درآوردم.  این داروخانه فکر کنم مال عهد بوق باشد. یک عالمه گچ از سقف‌اش ریزش کرده است. یک پنکه‌ی سقفی مستعمل کبود از سقف آویزان است. پوستر های تبلیغ محصولات بهداشتی همه جا را پوشانده است. به زمین‌ هم رحم نشده است. یک عکس قدیمی که احتمالا برای صاحب اولیه‌ی داروخانه است آن بالا آویزان شده است...
الآن اینجا تقریبا گرم است. هر چه باشد از آن بیرون هوا بهتر است. بوی شربت سوکلوفرادین و قرص آنتی کلروپریمانتین دماغم را پر کرده است. ولی من می‌خواهم دکتر داروساز اینجا را بغل کنم و او را در آغوشم بفشارم. الآن اینقدر سرش شلوغ است و مشتری دارد که دیگر وقت این را ندارد که نگاهش را روی من سنگین کند. مشتری‌هایی که دارند مراجعه می‌کنند همه‌شان از سرما مچاله شده‌اند. صداهایشان خواب آلود است و می‌لرزد.

                                              *
دوشنبه – ساعت 4:20 صبح- تهران
رشت را دوست دارم. این منطقه را دوست دارم. هوایش را دوست دارم. بوی شالیزارهای مسیر زیباکنارش غرابت خاصی دارد. دوست دارم مه سردش را تا انتهای ریه‌هایم فرو کنم.
همان ظهر پنجشنبه برگشتم. با تاکسی آمدم. راننده‌ی تاکسی برایمان گلپایگانی گذاشته بود. این مرد را خیلی دوست داشتم. آدم خوبی بود. دلم می‌خواست برای یک ساعت همینجوری بغلش کنم. عکسش را این پایین می‌بینی. من جلو نشسته بودم. دو نفر خبرنگار که باهاشان دوست شدم عقب نشسته بودند. از رودبار دو کیلوگرم زیتون خریدم.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۰/۱۲/۰۲ |