برف آمده است. روی پشت‌بام آپارتمان روبرویی‌مان سه تا آدم‌برفی درست کرده‌اند. اسم این یکی که شال گردن بسته و دارد پیپ می‌کشد را گذاشته‌ام کیومرث. اسم آن دوقلو‌های کوچولویی که کنار آنتن مرکزی هستند را مینا و دینا.
درس که می‌خوانم، گاهی از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم و برای کیومرث و دو تا کوچولوها دست تکان می‌دهم.

پ ن: مقالات را دریافت کردم.

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۲۶ |

به کوه می‌روم
و بر می‌گردم
با دو جین هایکو

از وقتی که فیلم *Into the wild   را دیدم یک دفترچه‌ یادداشت کوچک مخصوص نوشتن یا بهتر بگویم سرودن برای خودم خریدم. آن یاروی توی فیلم یک کوله‌پشتی می‌انداخت روی دوشش و دم جاده می‌ایستاد تا بالاخره مثلا یک کادیلاک مدل 65 کنارش ترمز بزند و سوارش کند و او را ده بیست مایلی به سمت غرب ببرد (فرنگی‌ها به این کار می‌گویند اتواستاپ زدن، ماشین سواری مفتکی و تکه تکه). همین یاروی توی فیلم با این روش تقریبا کل آمریکا را تنها با یک کوله پشتی بر دوش زیر و رو کرد.
بدجوری دوست دارم مثل آن آقاهه همچون کاری بکنم. همین‌جوری با روش اتواستاپ زدن مسافرت کنم. وسط شب یک جا اتراق کنم، آتش درست و حسابی‌ای برپا کنم و یک ماهی قزل‌آلا را بالای آن بگذارم تا کباب شود. بعد کنار آتش لم بدهم و دفترچه‌ی یادداشتم را باز کنم و توی آن یکی دو خطی بنویسم. روزنوشتی، شب‌نوشتی، هایکویی چیزی. این آخری (یعنی هایکو) خیلی وسوسه انگیزتر است. جان می‌دهد آدم وسط کاغذهای کوچک دفترچه یادداشت جیبی‌اش یک هایکوی چند کلمه‌ای بنویسد. و بعد سیخ ماهی قزل‌آلایش را توی آتش غلت بدهد. در حالی که دارد هایکوی سروده‌ شده‌اش را تو دهن مزه می‌کند. منتهی الیه  غرق شدن در ناف طبیعت است.

البته یک سری می‌گویند برای اینکه بشود هایکوی درست و حسابی‌ای گفت، باید کلی در مورد ذن و آیین بودایی و عرفان ژاپنی و این جورچیزها مطالعه کرد. و ده بیست سال رفت و مرید و شاگرد این پیرمردهای ژاپنی صد و بیست ساله‌ی چشم بادامی شد. که خودشان را تو جنگل‌های اوکیگاهاوارا در شمال ژاپن گم و گور می‌کنند و غرق طبیعت می‌شوند. بعد تازه همان‌هایی که طرفدار هایکوی با اصالت کامل ژاپنی هستند، می‌گویند حتما باید هایکوهای که می‌سراییم هفده هجا داشته باشد. و تازه همیشه به شکل پنج – هفت و پنج هجایی نوشته شود. و همین‌طور اینکه حتما باید یکی از آن کلیدواژه‌هایی که یادآوار فصل‌های سال است را در هایکو به کار ببریم. مثلا الان که وسط دی‌ ماه هستیم، و هوا ابری و برفی است، از کلمه‌ی برف به عنوان کلیدواژه‌ی فصل زمستان در هایکو استفاده کنیم.

برای همین اگر جلوی یک منتقد ادبی در بیایی و بگویی که می‌خواهم وقتی ماهی قزل‌آلایم را روی آتش کباب می‌کنم تو دفترچه یادداشتم هایکو بنویسم، طرف صدایش در می‌آید و داد و بیداد راه می‌اندازد که همین‌جوری بدون قاعده و اصول خاص خودش نمی‌شود هایکو گفت. که هایکو گفتن به ظاهر ساده است، درحالی که باید کلی دهانت سرویس شود و بروی تو جنگل‌های ژاپن ذن یاد بگیری. بعد تازه می‌توانی سالیانه فقط یک هایکو آن هم با نظرات و توصیه‌های استاد راهنمای ذن و بودا بسرایی.

خلاصه اینکه نمی‌شود به راحتی یک منتقد ادبی بداخلاق و گنده دماغ را توجیه کرد که آدم‌ها همین‌جوری هم، بدون اینکه خیلی تو پیچ و خم ذن و عرفان بودایی گیر کرده باشند، می‌توانند هایکو بنویسند.

 حالا ممکن است آقای منتقد ادبی بگوید که این دیگر اسمش هایکو نیست. ولی هر چه باشد به شخص من حس خیلی خوبی می‌دهد که به شعر و وعرهای داخل دفترچه یادداشتم لقب هایکو بدهم. و همین‌جوری که ماهی قزل‌آلای کبابی‌ام را جلوی آتشی که هیزم‌هایش تلق تولوق صدا می‌دهد می‌خورم، برای خودم هایکو بسرایم. اما نگون‌بختانه (این کلمه‌ را از کلمات شوربختانه و بدبختانه بیشتر دوست دارم)  هیچ‌وقت جرات این را نداشتم که مثل آن یاروی توی فیلم Into the wild کوله‌پشتی بیاندازم روی دوشم و بروم کنار جاده‌ی بوئین زهرا بایستم و برای ماشین‌ها دست تکان بدهم و اتواستاپ بازی در بیاورم. که بالاخره یک پیکان جوانان گوجه‌ای رنگ مدل 57 کنارم پارک کند و من سفر طبیعت‌گرایانه‌ام را به سمت غرب ایران شروع کنم. و تازه هیچ‌وقت هم جرات ندارم که تنهایی بروم وسط دشت قزوین ساعت سه نصفه شب هیزم آتش بر پا کنم، روی آتش، ماهی قزل‌آلا کباب کنم و توی دفترچه یادداشتم هایکو بنویسم. بگذریم از اینکه وسط دشت قزوین هم ماهی قزل‌آلا اصلا گیر آدم نمی‌آید. برای همین برای طبیعت گردی و هایکو سرایی یک مقداری واقع‌گرایانه‌تر عمل می‌کنم...

یکشنبه‌ها ساعت پنج صبح از خواب بیدار می‌شوم و این خرت و پرت‌ها را می‌اندازم توی کوله‌پشتی‌ام:
1- گاز پیکنیکی کوچولویی که اندازه‌ی روان‌نویس فابر کاستل و ادکلن کارولینا هرارای مردانه‌ام دوستش دارم.
2- دو تا تخم مرغ خام (برای اینکه نشکند آن را در یک قوطی پلاستیکی می‌گذارم).
3- یک عدد کوکتل پنیری
4- چاقوی شکاری‌ام که آن را هم اندازه‌ی روان‌نویس فابر کاستل و ادکلن کارولینا هرارای مردانه‌ام دوستش دارم.  
5- دفترچه یادداشت مخصوص نوشتن هایکو
همین‌ها تقریبا. بعد بارو و بندیلم را جمع می‌کنم می‌روم به سمت توچال. جایی که ایستگاه پنج آن جان می‌دهد برای درست کردن سوسیس با نیمرو روی گاز پیکنیکی. و نوشتن یک عالمه هایکو توی دفترچه یادداشت. پیشنهاد می‌کنم که هیچ‌وقت جمعه‌ها تک و تنها برای تولید هایکو و درست کردن نیمرو با سوسیس به توچال نروید. چون آنجا پر است از آدم‌هایی که کیپ همیدگر کوهنوردی می‌کنند و حرف می‌زنند و گروه‌های دوستی‌ای که به چرت و پرت‌ترین حرف‌های ممکن هرهر می‌خندند. در چنین شرایطی تنهایی مثل بغض گنده‌ای جمع می‌شود ته گلویم و دیگر حتی حس و حال خوب کوهنوردی با گازپیکنیکی هم نمی‌تواند آن را از بین ببرد.

 ولی یکشنبه‌ها در آنجا پرنده هم پر نمی‌زند. فقط تک و توک می‌توان دو تا کارمند سفارت فرانسه را پیدا کرد که "ر" هایشان را "ق" تلفط می‌کنند. و پیرمردهای قد بلند و خوش قامت بازنشسته‌ی شرکت نفتی. که با تجهیزات کامل کوهنوردی، تنهایی با عزمی جزم کرده به سمت ایستگاه "هفت" در حرکتند (در مقام یک "هایکوسرا"، "بالارونده از توچال" و "درست کننده‌ی نیمرو با سوسیس" اصلا نمی‌توانم برای کوهنوردی تا ایستگاه هفت خودم را توجیه کنم.)

خلاصه اینکه سعی کنید اگر نمی‌توانید توی جنگل آتش روشن کنید و رویش ماهی قزل‌آلای کبابی درست کنید و هایکو بنویسید، می‌توانید مراحل هایکونویسی را در طبیعت و در ارتفاعات کوهی که بهش علاقه‌ی ویژه‌ای دارید و در کنار درست کردن نیمرو روی گاز پیکنیکی (از فروشگاه‌های لوازم شکاری تهیه کنید) به اجرا درآورید. اگر در کرج هستید کوه عظیمیه را تجربه کنید و اگر در سنندج هستید کوه آبیدر را. این‌ها تنها کوه‌هایی هستند که غیر از توچال می‌توانم تویش هایکو بنویسم. در مورد شهرهای دیگر، حتی اسم کوه‌هایشان را هم بلد نیستم.

* کارگردان: شان پن، بر اساس رمان جک کرواک
+ هفته‌نامه چلچراغ

 

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۲۶ |

سوری عزیز
امشب شب تولدم است. من ساعت نه شب از در کتابخانه‌ی ملی بیرون آمدم و در حالی که خودم را از سرما مثل یک تکه کاغذ چرک‌نویس مچاله کرده بودم، برف نشسته روی شیشه‌ی ماشین را پاک کردم.

سوار ماشین شدم و به سمت خانه راندم. بزرگراه خلوت بود. ضبط را از داشبورد در نیاورده بودم. همینجوری توی سکوت برای خودم فکر می‌کردم. به اینکه چه جوابی می‌توانم برای سوالی که دو سال پیش از من پرسیدی پیدا کنم. آن شب که مریض بودی، سرما خورده بودی و کلافه بودی. به من می‌گفتی حالت خوب نیست و دوست داری بمیری. دوست داری آنقدر به دیوار لگد بزنی که بمیری. از من پرسیدی که آدم اگر یک عالمه به دیوار لگد بزند می‌میرد یا نه. من نمی‌دانستم چه جوابی باید برای این سوال بدهم. هنوز هم نمی‌دانم. شاید به این خاطر که آن شب کلا سوال احمقانه‌ای از من پرسیدی و اصولا نمی‌شود برای سوال‌های احمقانه جواب درست و حسابی پیدا کرد. مثل همان سوالی که یک عمر است فکرم را به خودش مشغول کرده است: پشه‌ها تو زمستان کجا می‌روند؟

امشب شب تولدم است و من پشت کامپیوترم نشسته‌ام و دارم انار می‌خورم. راستش را بخواهی سه روز پیش وقتی ساعت هشت صبح توی بزرگراه حکیم داشتم به سمت محل کارم می‌راندم به خودم گفتم که دیگر خوشم نمی‌آید بروم سر کار. پیش خودم فکر کردم اگر یک بار دیگر قیافه‌ی مرده‌ شور آقای حسینی را ببینم رویش بالا خواهم آورد. دیگر حتی نمی‌خواستم باهاش سر خرحمالی‌های شرکت جر و بحث کنم. دیگر حوصله‌ی تا کردن با رئیس شرکتمان را هم نداشتم. یارو همه را در حد نوچه‌ها و نوکرهایش نگاه می‌کرد. کم مانده بود به من بگوید کفش‌هایش را هم برایش واکس بزنم...
حتی حوصله‌ی دیدن قیافه‌ی خانم خاساچوریان را هم نداشتم. اینکه پشت میزش بنشیند و سرش را یک بند بیاندازد تو مانیتور و با فلان دوستش در کانادا و آن یکی خواهرش تو وین چت کند و همین‌جوری بی‌دلیل بزند زیر خنده.

دیگر حوصله‌ی دیدن هیچکدامشان را نداشتم. تصمیمم را گرفتم. به ورودی کردستان که رسیدم زدم دست راست و از بزرگراه حکیم خارج شدم. همان لحظه بود که کارم را ترک کردم.

سوری... بالاخره سر از کتابخانه‌ی ملی درآوردم. یک میز در گوشه‌ی دنجی از کتابخانه برای خودم دست و پا کردم و کتاب مهندسی تونل‌ام را گذاشتم جلو و مثل یک بیل مکانیکی افتادم روی فرمول‌ها؛ و شروع کردم به حفاری کردن صفحه‌هات کتاب. یکی دو روز اول خیلی خوب بود. مثل همان بیل مکانیکی درس می‌خواندم. دیروز هم رفتم توی سایت دانشگاه آزاد و برای آزمون دکترای تخصصی ثبت نام کردم. می‌خواهم بیست و هشتم بهمن ماه آزمون دکترا بدهم. خدا را چه دیدی. یک دفعه دیدی زد و دکترا قبول شدم. راستش را بخواهی بدجور از گرفتن این مدرک دکترا خوشم می‌آید. دوست دارم تمام فک و فامیل همانجور که برادرم را آقای دکتر صدا می‌زنند و یک جور دیگری تحویلش می‌گیرند، تحویلم بگیرند. راستش را بخواهی گاهی احساس می‌کنم تا دکترایم را نگیرم به حد کافی در میان اطرافیانم جدی گرفته نمی‌شوم.

البته می‌دانم این جمله‌ی آخر از پاراگراف بالا بیش از حد چرت و پرت است. اما به هر حال حسی است که هرازگاهی وقتی که مثل امشب توی بزرگراه خلوت برای خودم رانندگی می‌کردم تو فکرم جریان پیدا می‌کند. می‌آید و می‌رود.

خوبی موقعی که صبح تا شب می‌رفتم سر کار این بود که سطح فکر کردنم پیرامون چیزهای دور و برم در حد یک گوسفند پایین آمده بود. همین‌جوری روی یک خط ممتد و صاف قرار گرفته بودم و حوصله‌ی منحرف شدن از آن را نداشتم.

ولی کتابخانه رفتن و مثل بیل مکانیکی درس خواندن روحیه‌ی خیلی قوی‌ای می‌خواهد. دو روز از بیل زدن و حفاری نگذشته حوصله‌ات سر می‌رود. دپ (مخفف دپرس) می‌زنی و می‌روی توی فاز افسردگی و این حرف‌ها. وسط دانه‌های برف، خسته و تنها و بی‌حوصله می‌ایستی و درحالی که داری از سرما لرز می‌زنی، چای لیپتون‌ات را می‌نوشی و یک شکلات فندقی می‌اندازی بالا.

اتفاقا دقیقا تو همین لحظه آقای رئیس شرکت به گوشی موبایلم زنگ زد. همین‌جوری اسمش روی صفحه‌ی گوشی‌ام روشن و خاموش می‌شد و من مانده بودم چه جوابی بهش بدهم. که چرا سه روز پیش یک دفعه غیبم زد و دیگر کلاهم را هم آن طرف‌ها نیانداختم. که چرا سه روز نرفته‌ام کفش‌هایش را واکس بزنم و فرچه بکشم.

سوری، بیچاره همین‌جور اسمش روی گوشی‌ام داشت روشن و خاموش می‌شد و من دیگر بی‌خیال جواب دادن بهش شده بودم. چای و فندق شکلاتی‌ام را می‌خوردم و به این فکر می‌کردم که چقدر خوب است شب تولد آدم برف ببارد.

ارادتمند همیشگی
گوریل برفی

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۲۲ |

ساعت نه شب برای انجام کاری از خانه زدم بیرون. باران می‌آمد. دیگر حالم از سی دی زبانی که صبح تا شب توی ماشین گوش می‌دهم به هم خورده بود. سی‌دی ابی را انداختم بالا و با رانندگی کردن تو یک شب بارانی و تو کوچه پس کوچه‌های خلوت و تاریک، با صدای ابی حالش را بردم. واقعا بی‌نظیر بود.
تو آریاشهر، سر خیابان اعتمادیان بودم که چشمم افتاد به همان مغازه‌ای که چند شب پیش با احسان از کنارش رد شدیم و به پیشنهاد من نفری یک مکزیکی زدیم توی رگ (اگر یک مکزیکی خور حرفه‌ای باشید هیچ وقت نباید از عبارت "ذرت مکزیکی" استفاده کنید و باید صرفا بگویید مکزیکی) - (احسان یکی از مجری‌های رادیوی اینترنتی گوریل فهیم است).
خلاصه دیدم بی برو برگرد مجبورم ماشین را بزنم کنار و پیاده بشوم و مکزیکی بزنم توی رگ.
مکزیکی داغ و تند و ترش و شور. مکزیکی با پنیر پیتزا و سس سیرترشی و مقدار معتنابهی مخلفات دیگر. همانجا ایستاده کنار مغازه، در ساعت نه و اندی شب و کنار فلکه‌ی آریاشهری که تازه به نظر می‌رسد کمی خلوت شده ایستادم و مکزیکی‌ام را زدم توی رگ. باران هم همین‌جور قطره قطره می‌بارید و حسابی کیفورم می‌کرد.
بهترین مکزیکی‌ای که می‌توانید در کل عمرتان بزنید توی رگ را باید از همینجا بخرید. فلکه‌ی آریاشهر، سر خیابان اعتمادیان. بعد بهتان پیشنهاد اکید می‌کنم موقعی که آقای مکزیکی دارد مکزیکی‌تان را سر هم می‌کند، سس گوجه فرنگی فلفلی مخصوص هنگ‌کنگی را بدهید دستش تا آن را به مخلوط مکزیکی‌تان اضافه کند.
توی توی این عکس می‌توانید سس هنگ‌کنگی و جای همیشگی آن را ببینید.

پی ام به احسان: توزیع لنگرها رو فردا طرف‌های بعد از ظهر برات می‌آرم.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۱۵ |
الف
پ ن: چه حس خوبیه که تو منو tiger صدا می‌زنی.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۸۹/۱۰/۱۴ |

                                                                         تاریخ: یکم ژانویه ۲۰۱۱ (سال نو مبارک)
                                                                         شماره: 546
                                                                         پیوست: ندارد

خطاب به تمام دوستان عزیزی که الآن در سایت دانشگاهشان یا مراکز تحقیقاتی‌‌شان نشسته‌اند و در کنار کار و مطالعه، مقداری زیرآبی رفته‌ و این صفحه‌ی مجازی را باز کرده‌اند.
چنانچه به ژورنال‌های خارجی دسترسی رایگان دارید این گوریل حقیر استدعای کمک از شما را دارد. موجب امتنان خاطر گوریل حقیر خواهد بود که جستجویی در مورد کلیدواژه‌های زیر انجام داده و فایل پی‌دی‌اف مقالاتی که مربوط به آن کلیدواژه‌ها بوده و بعد از سال 2006 میلادی منتشر شده است را برای این گوریل حقیر به آدرس زیر ایمیل بزنید (از عبارت "گوریل حقیر" خوشم آمده است):
آدرس ایمیل گوریل حقیر: gr.fahim@yahoo.com
کلیدواژه‌ها و موضوعاتی که این گوریل حقیر به شدت به مقالات مرتبط به آن‌ها نیازمند است:

soil nailing
properties of dynamically loaded soil nails
shear strength of soil nails under rapid loading conditions
MSE walls

شایان ذکر است از آن حضرات مستدعی می‌باشد، عنایت فرموده و چنانچه من باب "بررسی تئاتر اروپا در دوره‌ی رنسانس" مقاله‌ی دندان‌گیری با حجم 15 صفحه به بالا و دارای عکس‌های درست و حسابی تو چنته‌شان موجود بود به آدرس ایمیل مرقومه، شرح مندرجات مبذول بفرمایند.

                                                                               با تشکر 
                                                                                امضا: گوریل فهیم
                                                                                                 
                                                                              

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۸۹/۱۰/۱۱ |

چند روز از شب یلدا گذشته است و من تازه دارم یک کاسه پر از انار "دون دون" می‌خورم. هر کدام از دانه‌های آن اندازه‌ی یک آب لمبوی کامل، آب می‌پاشاند توی دهانم. واقعا حس خیلی خوبی دارد که این انارها را بلمبانم و در همین حال فیس‌بوکم را باز کنم و ببینم تو این چند روزی که به اینترنت سر نزده‌ام هفت هشت نفر من را add کرده‌اند.
اصلا برای یک لحظه جا خوردم. نه به آن وضعیت اسفباری که تو کتابخانه‌ی ملی بهم دست می‌دهد (از مسیر سالن کتابخانه تا دستشویی تنها و بی‌کس از کنار گروه‌های دوستی چهار پنج نفره‌ای رد می‌شوم که با هم در حال بگو بخند و خوردن شکلات میلکا با چای هستند) و نه به اینکه یک دفعه بروم تو فیس‌بوک و ببینم wow، هفت نفر ادم کرده‌اند.
امروز در حد این چینی‌هایی شدم که از کله‌ی سحر تا بوق سگ مشغول سگ دو زدن هستند. ساعت هفت صبح که با آهنگ دیم دارام "دیماکرسی ایز کامینگ تو د یو اس ای" آقای لئونارد کوهن از خواب پریدم و خودم را برای تراشیدن ریش و گرفتن یک دوش آب داغ داغ داغ پرت کردم توی حمام. در حالی که داشتم به آقا و خانم همسایه‌ی بیچاره‌مان فکر می‌کردم که مجبورند هر روز صبح در وضعیت خوابیده تو بغل همدیگر، به آهنگ عجیب و غریب آلارم موبایل من گوش بدهند.
بعد هم از ساعت هشت و نیم تا پنج عصر رفتم به شرکت مشاوری که حدود یک ماه است در آنجا کار می‌کنم. یک جورهایی خودم را در آنجا جا انداخته و کلا محیطش را دوست دارم. به خصوص اینکه رئیس شرکت هم به من یک سری کارهای اختصاصی می‌دهد که با رشته‌ی درسی‌ام جور در می‌آید.
در ادامه‌ی تبدیل شدن به یک موجود پرمشغله ساعت پنج عصر، بعد از تعطیلی شرکت خودم را مثل برق رساندم به کتابخانه‌ی ملی و تا نه شب هم در آنجا روی سمینارم کار کردم. هر چند سرعت پیشرفتم در موضوعی که برای سمینارم انتخاب کرده‌ام خیلی پایین است و این موضوع لعنتی بدجوری سخت است و پدر آدم را در می‌آورد، ولی اگر همین‌طور ادامه بدهم و هر روز بعد از ساعت کار بروم کتابخانه می‌توانم یک جورهایی از پسش بر بیایم.
خلاصه اینکه الآن ساعت یک ربع به دوازده است و این یعنی اگر همین الآن خودم را بیاندازم تو تخت، بیشتر از هفت ساعت و ربع نمی‌توانم بخوابم. با توجه به اینکه ساعت فیزیولوژیک بدن من بدجوری حساس و سوسول است، چهل و پنج دقیقه خواب کم خواهم آورد و نخواهم توانست هشت ساعت خواب کامل و آرام و بی دغدغه داشته باشم. و این هم یعنی اینکه فردا صبح با دیم دارام "دیماکرسی ایز کامینگ تو د یو اس ای" بدجوری بدخواب خواهم شد.
فاک.

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۰۶ |