هر كسي توي اين دنيا بايد براي خودش گوشهاي داشته باشد كه معناي خانه بدهد. حتي شده يك متر مربع هم باشد ولي باز معناي خانه بدهد. جوري كه آدم هميشه ته دلش به اين خوش باشد كه آخر شب براي يك ساعت هم كه شده در آن فضاي دنج مينشيند و كارهاي هيجانانگيز زندگياش را ميكند: ساز ميزند، كتاب ميخواند يا نقاشي ميكشد.
اين گوشهي دنج هميشه مثل يك سوپاپ اطمينان در زندگي آدم عمل ميكند؛ وقتي كه رئيست اندازهي سي سال كار را روي ميزت ميگذارد، يا وقتي حساب بانكيات آهسته آهسته مثل صورت يك پيرزن صد ساله چروكيده ميشود و تحليل ميرود، وقتي بادِ آخر پاييز زمهرير يك زمستان طولاني و پر از سكوت را پيشگويي ميكند، وقتي كه ميبيني خنديدن و مهرباني آدمها تبديل به يك دستورالعمل در علم ماركتينگ يا همان بازاريابي شده است، وقتي فهميدي غريب بودنْ زمان و مكان نميشناسد و از شهر محل تولدت گرفته تا شهري دور در ايالتي دور در سرزميني دور در غربت فرو رفتهاي، باز هم دلت به اين خوش است كه گوشهاي در اين دنياي دراندشت منتظر توست. گوشهای كه حس "خانه" را به تو ميدهد. جايي كه ساز هست، موسيقي، كتاب، نقاشي، و يك ماگ قهوهي داغ هست و آباژوري كه مثل يك افسونگر مو طلايي كنار اتاق نشسته و تمام طول شب خيره به تو نگاه ميكند بدون اينكه هيچ حرفي زده باشد.
تمام عمرم در مورد خودم نوشتهام، در مورد آدمهای اطرافم، در مورد غذاهایی که میخورم، جاهایی که میروم و کابوسهایی که میبینم. خیلی کم دربارهی مسائل اجتماعی، سیاسی یا مذهبی نوشتهام. یکی به خاطر اینکه اینجور مسائل تاریخ مصرف دارند و بعد از چند ماه مثل یک پنیر در بایگانی صفحهی وبلاگ یا فیسبوک کپک میزند. یک دلیل هم به این خاطر که حس میکنم اطلاعاتم به اندازهی کافی در باب این مسائل بالا نیست. با اینحال هر کسی از جمله من میتواند و حق دارد دربارهی این موضوعات بنویسد و وقایع اتفاقیه را از دیدگاه خودش توضیح دهد. حتما نیازی نیست که آدم یوسف اباذری باشد تا بیاید و در مورد پدیدههای اجتماعی دری وری بگوید و فحش بدهد. آدمهای معمولی (که من هم جزء آنان هستم) میتوانند در این موارد دری وری بنویسند. اتفاقا دری وری نوشتن در این موارد خیلی هم جذاب است. همهمان دنبال مخاطب هستیم تا چرندیات ذهنمان را برایشان بلغور کنیم و به خوردشان بدهیم. من هم خیلی مواقع هیجان این را دارم که در مورد این مسائل چیزی بنویسم. اما متاسفانه به خاطر ترس از جان و نان و خانمان هیچ وقت نیامدهام جهانبینی خودم را توی فیسبوک یا وبلاگ یا برای آدمهای اطراف به صورت واضح تشریح کنم.
همهی این مقدمه را گفتم تا بتوانم چند کلمه در باب ماجرای فرانسه حرف بزنم. یک سری فکر توی ذهنم بود که همینطور توی جمجمهی سرم غوطه میخورد و دنبال راهی میگشت که از آن فضای بسته بیرون بیاید و مثل یک سطل رنگ قرمز بپاشد به این هرج و مرج دنیای مجازی.
به نظر من، ما تو دنیای غمگینی زندگی میکنیم. از همان اول که روی کرهی زمین شروع کردیم به زندگی کردن، با خودمان بدبختی و نکبت و جنگ و کشتار و سلاخی آوردیم. از نئاندرتالها بگیرید تا هوموساپینسها، تا انسانهای عصر حجر، تا آشوریها، تا همین کوروش با آن منشور حقوق بشرش که در دربار پرسپولیس تو گوش مجرمان سرب مذاب میریخته، تا تیمور لنگ، تا آمریکاییهایی که یک نژاد را سلاخی کردند برای آنکه مزارع خوش آب و هوای ویرجینیا را از آن خود کنند، تا هیتلر و آشویتساش، تا نظامیهای فرانسه در الجزایر، انگلیس در هند، ترکیه در ارمنستان، اسرائیل در فلسطین، تا بیپ بیپ بیپ، و هزار و یک کشور و قدرت و لشگر و توپ و تانک و قمه و چاقو در سوریه و عراق. حالا هم نوبت داعش شده برای آدمکشی. منتهی با ورژن منزجرکنندهتر. همانطور که آدمها در علم و تکنولوژی پیشرفت میکنند، در روشهای ترور و نسلکشی و سلاخی هم پیشرفت میکنند.
ما در دنیای غمگینی زندگی میکنیم. یک سریها بدبخت و بدشانس هستند، تا چشم به جهان باز میکنند و دور و برشان را نگاهی میکنند، قربانی این بیرحمی همیشگی گونهی انسان میشوند. یک سریها هم مثل ما خوششانس. حداقل تا الآن خوششانس. که به نحوی از این وقایع دور و تنها نظارهگر ماجرا بودهایم. تنها بییندهی خبرهای بیبیسی و سیانان بودهایم. کاربر شبکههای اجتماعی بودهایم تا عکس پروفایل فیسبوکمان را همرنگ پرچم فرانسه کنیم.
آن طرف قضیه آدمهای بدشانس هستند که زندگیشان به تباهی کشیده میشود و میمیرند؛ یا معلول میافتند گوشهی خانه و بیمارستان؛ تا آخر عمر. آدمهای خوششانستر، اگر خیلی رقت انسانی داشته باشند برای چند ساعت یا چند روز غمگین میشوند، عکس فیسبوکشان را عوض میکنند، مثل من پست فیسبوکی مینویسند، پشت میز شام در مورد مسائل اخیر حرف میزنند و آن را محکوم میکنند. بعد دوباره بر میگردند به زندگی روزمرهشان و همانطور که تمام کشتارهای گذشته را فراموش کردهاند، کشتارهای بیروت و بغداد و پاریس را هم فراموش میکنند. تا وقتی یک سری آدم بدشانس دیگر قربانی جنگ و ترورهای همیشگی و پایانناپذیر شوند. و بعد دوباره مرحلهی غمگینی و همذاتپنداری. و بعد باز مرحلهی فراموشی موقت. و همینطور این تسلسل با گذشت سالها و قرنها ادامه پیدا میکند.
به خاطر همین است که میگویم در دنیای غمگینی زندگی میکنیم. میتوانیم امیدوار باشیم که با آمدن آینده شرایط بهتر شود و این ماجراها کمتر اتفاق بیافتد. اما این امیدواری تنها یک امیدواری شاعرانه است. چیزی که توی این جهان وجود دارد جنگ قدرتهاست؛ جنگ بر سر زمین، نفت، پول و زن!
از یک سمت یک سری آدم بدشانس هستند که قربانی تکنولوژی رو به پیشرفت قساوت و بیرحمی میشوند. از سمت دیگر یک سری سیاستمدار با لباس پلوخوری که شهوت شرکت در کنفرانس و سخنرانی جلوی دوربین خبرنگاران دارند. از یک سمت مارک زاکربرگ که با گروه بیزینس دیولوپمنت خود مینشیند و ایده میدهد که اپلیکیشن رنگ پرچم فرانسه برای پروفایلها را تو فیسبوک فعال کند. از یک سمت آنهایی که فریاد بر میآورند که مگر خون فرانسویها رنگینتر از خون بقیهی مردم است. از یک سمت کسانی که زیر پوستی سعی میکنند اثبات کنند که بله، خون فرانسویها مثل شراب فرانسوی قرمزتر، گرانقیمتتر، هنریتر و متمدنتر است. و ضلع آخر این چند ضلعی تهوعآور یک سری جلاد عملگرا و اکتیویست که با بوی خون ارضاء میشوند و با بریدن سر و دست و به صلیب کشیدن مردم تحریک جنسی یا روحی یا عقیدتی یا هر چیز دیگری.
فقط برای آن دسته کسانی که دنبال یک نتیجهگیری منطقی و ساده میگردند تا از خواندن این نوشتهها خیالشان راحت شود که من کجای این مرزبندی ایستادهام: من هم به نوبهی خود (چقدر از این کلمهی به نوبهی خود متنفرم) جنایت بیرحمانهی داعش در فرانسه را محکوم میکنم؛ به همان اندازه در بیروت و بغداد و موصل و رقه و کوبانی و بقیهی جاها. و خیلی غمگینم؛ برای جهش ژنتیکی بیرحمی و قساوت که در این گروه اتفاق افتاده است. و میترسم، برای آدمهای بدشانسی که ممکن است در آینده قربانی این جهش ژنتیکی شوند. اینکه کی از داعش حمایت میکند و کی از بشار اسد و باقی جزئیات را میسپارم دست ژئوپولیتیستها و ژئواستراتژیستها و ژورنالیستها و آرتیستها و تیستها و ایستها که در مورد آن مقاله پابلیش کنند و پشت دوربینها حرف بزنند.
امروز نيم ساعت رانندگي كردم و به يك شركت اسم و رسم دار رفتم تا در يك دوره ي آموزشي به كادر فني شان يك سري چيزهاي مهندسي كه تعريف كردنشان در اينجا خيلي كسل كننده مي شود درس بدهم. پشت ميز كنفرانس نشسته بودم و چهار تا مهندس درست حسابي و زن و بچه دار (!) داشتند درسم را دنبال مي كردند. خيلي حس آدم حسابي بودن بهم دست داده بود. مينا گفت همه اش دوست دارم مركز توجه باشم و تمام اين كارها را از نوشتن كتاب بگيريد تا وبلاگ نويسي و ساز زدن و درس دادن را مي كنم تا ميل مركز توجه بودنم را ارضا كنم. نمي دانم اين حرف چند درصد واقعيت دارد. اينكه دوست دارم مركز توجه باشم را راست مي گويد. اما اين كارها را فقط به قصد اين موضوع انجام نمي دهم. دوستشان هم دارم.
بعد از كلاس به دانشگاه واشنگتن در سينت لوييس رفتم. وقتي وسط دانشگاه واشنگتن در سينت لوييس بايستيد احساس له شدن و هيچ بودن بهتان دست مي دهد. دور تا دور آدم را آن ساختمان هاي عظيم الجثه، قديمي و آنتيك فرا مي گيرد. ساختمان مركزي دانشگاه مثل يك قلعه ي بزرگ قديمي با سبك گوتيك بنا شده است. همه ي ابعاد بزرگ است.
تنها بودم. غروب بود. سرد بود. پاييز بود و برگ هاي زرد رو زمين اينور و آنور ريخته بود. تو محوطه ي بي انتهايش راه مي رفتم. ساختمان هاي غول پيكر و هواي سرد و برگ هاي زرد و آدم هاي غريبه بيشتر از قبل مرا مطمئن كرد كه تو كل دنيا بين شش ميليارد و نيم آدم، يك ... هستم. جاي سه نقطه مي توانيد هر كلمه اي دوست داشتيد بگذاريد. بالاخره آدم بايد به خواننده هم يك مقدار آزادي عمل بدهد و فقط اين نباشد كه هر چه نوشتم را به خورد آدم ها بدهم.
دو ساعت به شروع فيلم مانده بود. يك فيلم ايراني آمريكا به اسم دختري كه تنها در شب راه مي رود. هدف من به رفتن به آن دانشگاه همين بود. دو ساعت بايد در آن محوطه ي درندشت وقت مي گذراندم تا موقع اكران فيلم برسد. همينجور سمت كتابخانه رفتم، سرم را انداختم تو و وارد ساختمانش شدم. مانده بودم دو ساعت وقتم را چجور بگذرانم كه ناگهان وارد يك نمايشگاه شدم. بعد فكر كنيد چقدر خوش شانس بودم. افتتاحيه ي نمايشگاه بود. غذا و شراب قرمز و انواع و اقسام پنير و شيريني و يك عالمه تابلوي نقاشي و يك نقاش روس تبار نوستالژيك و يك استاد ادبيات پاپيون زده ي شيك پوش؛ همه ي اين ها با هم تو افتتاحيه ي نمايشگاه جمع شده بودند. نقاشي ها بر اساس شرح وقايع رمان جنگ و صلح تولستوي كشيده شده بود و يك ناشر آن ها را در يك نسخه ي ترجمه از جنگ و صلح به زبان انگليسي منتشر كرده بود.
در مورد فيلمي كه ديدم بعدا حرف مي زنم.
عكس نقاش و استاد ادبيات را پيوست كرده ام.
من مي روم بخوابم. شب بخير.
تو انتشارات ققنوس يك نفر كه يك جورهايي همه كاره است وجود دارد به اسم آقاي تهوري. آقاي تهوري را از وقتي مي شناسم كه تو چلچراغ باهاش مصاحبه كردم. حدودا شش سال پيش. آقاي تهوري تنها آدمي هست كه تو دنياي ناشرباشي هاي داخل ايران به او حس خوبي دارم. يكي دو بار براي اينكه كتابم را چاپ كنم به دفترش طرف هاي خيابان انقلاب رفتم. يك ميز آهني داشت داخل يك اتاق نه چندان بزرگ كه دور تا دورش كتاب هاي قديمي و جديد تو قفسه هاي زمخت و فلزي كتاب قرار گرفته بود. سه سال پيش بود. يك مجموعه داستان كوتاه داشتم. نسخه ي كاغذي را بهش دادم. و بعد گپ كوچكي زديم و خداحافظي كردم. بعد از مدتي زنگ زد و گفت كتابم رد شده است. پارسال هم همين موقع ها دوباره برايش "روزهاي تاكسيدرمي شده" را فرستادم. چند وقت بعد تو وايبر پيامك داد كه اين يكي هم رد شده است. بعد من فكر كردم دوباره سال بعد كتاب جديدي بهش خواهم داد. بالاخره بايد طلسم ققنوس را مي شكستم.
من تو زندگي ام خيلي زياد رد يا به قول انگليسي ها ريجكت شده ام. كلا بيشتر از اينكه پذيرفته شوم ريجكت شده ام. تو پيدا كردن ناشر، پيدا كردن دانشگاه، پيدا كردن دوست، پيدا كردن كار...
و اين يك جورهايي تبديل شده است به متودولوژي زندگي من. اينقدر رد شويد تا بالاخره پذيرفته شويد. و من در حال نوشتن يك كتاب جديد هستم و دارم به اين فكر مي كنم وقتي تمام شد اولين نفري كه كتابم را بايد برايش بفرستم آقاي تهوري است.
**
من مي روم يك مقدار ديگر همنوايي شبانه اركستر چوب ها مي خوانم و بعد مي خوابم.
شب بخير.
اوه راستي بايد بعدا برايتان تعريف كنم كه چه فكر مسخره و در عين حال هيجان انگيزي تو سرم مي گذرد. مي خواهم يك كار جديد انجام بدهم: سخنراني سمينارهاي موفقيت و مديريت زمان! خيلي بي كلاس و كليشه اي است؟ اشكالي ندارد، بالاخره حتي يكي دو نفر هم بتوانند تكنيك هاي مديريت زمان را ياد بگيرند براي من كافي است. تازه من عاشق سخنراني كردن براي آدم ها هستم.
ببخشيد كه اينقدر بي در و پيكر دارم مي نويسم. به خاطر اين است كه فكر بي در و پيكري دارم.
شب بخير.
زندگي در شهر كوچك را دوست دارم. شهري كه در آن زندگي مي كنم فقط يك خيابان اصلي دارد و اتفاقا اسمش هم "خيابان اصلي" (Main Street) است! تقريبا به آخرهاي خيابان اصلي كه برسيد، دست چپ، روبروي قصابي و بار لوييس، كافه ي سرزمين مقدس را مي بينيد. اگر وارد كافه شويد، دست چپ زير آن تابلوي نقاشي كه توش يك خرس سفيد در حال غرش است مرا مي بينيد كه مثل ايتاليايي هاي مهاجر ساكن در محله ي "ايتالياي كوچك" نيويورك، صبح تا شبم را در آنجا مي گذرانم. تمام قرار ملاقات هايم در كافه است. كتاب آينده ام را آنجا مي نويسم. به كودي اول فارسي ياد مي دهم. به كودي دوم رياضي. هر دو تا كودي نوشته هاي انگليسي ام را ويرايش مي كنند. با استفان دو تايي ساز مي زنيم. او گيتار يا يوكوليلي مي زند و من تار. هر چند هر دوتايمان دري وري مي زنيم، ولي فرزند خوبي از توش زاده مي شود. موهاي بور آمريكايي دارد و چشم هاي سياه شرقي. با متيو و لوك قرار مي گذاريم و در مورد دين و سياست حرف مي زنيم. با آستين كه توي كافه كار مي كند و دانشجوي جغرافيا است در مورد تاثير شرايط جغرافيايي بر فرهنگ و خوي ملت ها. جسيكاي چكي الاصل كه او هم در كافه كار مي كند و دانشجوي فوق ليسانس نويسندگي خلاق است در مورد اين حرف مي زند كه مي خواهد يك كتاب از زندگي پدرش بنويسد و داستان پناهندگي او را از چك به آمريكا در زمان حكومت استالين تعريف كند.
و من كلا غرق مي شوم در حرف هاي اين همه آدم هيجان انگيز كه همه شان تو يك كافه دور هم جمع شده اند. خب راستش را بخواهيد متيو و لوك خيلي هيجان انگيز نيستند و بيشتر موجودات معمولي ولي توي دل برو محسوب مي شوند. ولي كودي اول، كودي دوم، جسيكا، آستين و استفان هر كدامشان يك رمان صد صفحه اي هستند. پر از لايه هاي دروني و پر از احساسات و حرف هاي زير خاكي و آنتيك. قول مي دهم در موردشان بنويسم.
الآن كه دارم مي روم بخوابم.
شب بخير.
تبلیغ شب: صفحه ی گوریل فهیم را در فیسبوک فالو کنید.