- ديروز سر كلاس موسيقي استادمان تارش را دست گرفت و براي من و يك شاگرد ديگر كه در كلاس بود چند قطعه ي نسبتا طولاني نواخت. شايد يك ربع. و اين لذت شنيدن يك موسيقي با كيفيت زنده با هيچ چيز ديگر جايگزين نمي شود.روي زنده بودن آن تاكيد مي كنم. روي اينكه خودت كنار ساز باشي و امواج آن ساز را از نزديك بشنوي و حركات انگشت را روي پرده هاي تار و ضربه هاي مضراب را روي سيم ها نگاه كني.و همين طور تكنيك هاي غير متعارف.براي مثال استادمان در چند ميزان بدون اينكه مضرابي روي سيم ها بزند و تنها با گرفتن پرده ها چند نت را اجرا كرد كه صدايي متفاوت از ساز شنيده شد.من به اين فكر مي كنم كه چه طور مي شود با كاسه اي و نقاره اي و دسته اي و چند سيم و با كوتاه و بلند كردن اين سيم ها و زخمه زدن بر روي اين ها اين چنين صداي مجرد و انتزاعي به وجود آورد.احسان مي گفت انتزاعي ترين هنر موسيقي است.آن هم با اين چند سيم و آن چند تكه چوب.راستي موسيقي ايراني به نظر من خيلي غني  است.آن بلايي كه سر ادبيات ما آمده است فعلا سر موسيقي نيامده .با اينكه ادبياتمان از اوج به حضيض آمده است و از عرش به فرش ولي موسيقيمان همچنان با عليزاده و شجريان و ناظري و مشكاتيان و كامكارها و كياني و پايور و لطفي و خيلي هاي ديگر هنوز در عرش است.(اين آخر متن خيلي آكادميك شد).
نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۷/۰۱/۲۸ |

21 ام فرودین سالروز سوء قصد به محمدرضا شاه است.این خبر را که شنیدم یاد خاطره ی پدرم افتادم.وقتی که کلاس پنجم ششم بوده و شاه به شهر او سفری داشته  و از مدرسه ی آن ها دیدن کرده است.جیپی روبه روی مدرسه ی آن ها پارک کرده و شاه داخل آن نشسته بوده. شاید حوالی سال های 42 - 43 .آن زمان که شاه هنوز در بین مردم زیاد دیده می شده.پدرم که آن زمان ها پسر مافوق تخسی بوده است یک تکه چوب را از فاصله ی چند متری مثل پرتاب یک نیزه داخل جیپ سرباز پرت می کند .شاه جاخالی می دهد و آن چوب از جلوی چشمانش رد می شود.بر می گردد و چشم غره ای به پدر من که 12-13 سالش بوده است می رود.الآن که بعد از گذشت حدود چهل و خورده ای سال دارم این ماجرا را  می نویسم ،به این فکر می کنم که اگر شاه جاخالی نداده بود و نوک آن چوب به چشم و چال او یا گیجگاهی - جایی اش برخورد می کرد و بر حسب اتفاق می مرد ،تاریخ ایران و وضعیت مایی که الآن اینجا نشسته ایم و داریم وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی می کنیم جور دیگری می بود. این فکر البته به هیجانم می آورد.یاد کتاب راز فال ورق یوستین گوردر می افتم که چه طور توالی اتفاقات را در نظر گرفته است و بعد،ماجراهای بالقوه ای که احتمال وقوعشان وجود داشته و به وجود نیامده را توصیف می کند.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۷/۰۱/۲۱ |

بعد از حدود يك ماه تخته شدن در دانشگاه و علم و دانشجو ،همه در حياط جمع مي شوند و همديگر را مي بوسند،سال نو را تبريك مي گويند .عيدت مباركي،سالي سرشار از موفقيتي چيزي بلغور مي كنند و براي نقل و نبات و افزايش صميميت در گفتگوي بيش از حد رسمي پرانتزي باز مي كنند و كلمه هاي نوآوري و شكوفايي را مي اندازند تويش و به اداي مهران مديري به بهي مي گويند و بعد خيلي مبتذلانه مي خندند.وقتي از هر سورراخ سنبه اي صداي به به مي آيد توي گوشم صوت بع بع مي پيچد و در ذهنم جماعتي گوسفند وار يا مودبانه اش رعيت مسلك تداعي مي شود.كه چه طور يك كمدين آن ها را به چراگاهي خشك و كويري هدايت كرده است و همه يك صدا بع بع مي كنند و مي خندند.

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۷/۰۱/۱۹ |
نگاه کردن به تلویزیون یکی از آن سنبل های واقعی افسرده گی و دپرشن و اینجور چیزهاست.اینکه ساعت های متوالی روی مبلی لم بدهی و تخمه بشکنی و کانال های تلویزیون را بالا و پایین کنی.در حالی که دیگر حالت از آن تخمه های آفتاب گردان که طعم یکنواخت ،خشک و گرمی را روی عصب های چشایی زبانت تحمیل می کند به هم می خورد.و همین طور تهوع نسبت به تمام آن آدم واره هایی که پشت دوربین های فیلم برداری نقش بازی می کنند.از نمایشنامه و فیلم نامه گرفته تا مجری گری و گوینده گی خبر و حتی سیاه لشگری. تهوع نسبت به تمام شبکه ها:از شبکه های دولتی داخلی گرفته تا کانال های بی کیفیت لس آنجلسی - فارسی تا بی بی سی و فرانس 24 و یورونیوز تا مناظر لیبرتی و مستند های آرته،فیلم های جم .
تهوع نسبت به تخمه آفتاب گردان ها ،کانال های داخلی،لوس آنجلسی،اروپایی - تهوع نسبت به همه ی این ها در حالی که همچنان ادامه می یابد.بدون آنکه بخواهم این تهوع را از ذائقه ی چشایی ،بینایی و شنوایی ام حذف کنم.یا شاید بهتر باشد بگویم بدون آنکه بتوانم.نتوانستن اینکه ظرف تخمه را ببرم داخل آشپزخانه و دکمه ی آف کنترل از راه دور تلویزیون و ماهواره را فشار دهم.من (و اگر با کمی جسارت تعمیمش دهم به من نوعی ) حتی توان فشار دادن دکمه ی آف کنترل از راه دور ها را هم ندارم و
به این صورت است که تهوع همچنان بر من چیره می شود و هچنان با انغعال و شونده گی کامل خودم را می سپارم به دکمه ی تعویض کانال کنترل از راه دورها. همانطور که یک گوزن در برابر دندان های تیز شیری که گردنش را گرفته و به زمین مالیده تسلیم می شود.و همانطور که شخصیت زن بازیگر فیلم "پستچی ها یک بار زنگ می زنند" خودش را می سپارد به تجاوز جک نیکلسون.به همین صورت من هم خودم را می سپارم به دستان "انغعال".به سرنوشت اتلاف .و این طور است که عقربه های ثانیه شمار ساعت روی دیوار ترمز می کنند و سرعتشان را به سرعت عقربه های ساعت شمار می رسانند. اینطور است که ثانیه های شب به کندی ساعت می گذرند و همین عقربه های ساعت شمار با آن سرعت در مقیاس زمین شناسی حس تهوع کذایی را تشدید می کنند.
نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۸۷/۰۱/۱۸ |
يك ترمم مانده كه دور ه ي كارشناسي ام تمام شود. من كه تا چند روز پيش غرق در ايده آل هاي كارشناسي ارشد بودم دارم به اين نتيجه مي رسم كه كلا اين كنكور ارشد و اين جور چيز ها را فراموش كنم و جذب بازار كار شوم.اين طرز كار خيلي واقعي تر است و اميدوار كننده تر. به خصوص وقتي كه به اين دكترين هم فكر مي كنم كه توي درآمدزايي مدرك نقش زيادي را بازي نمي كند.با اين تفاسير من دارم كلك همه چيز را مي كنم.الان خوشحالم و احساس سبكي مي كنم .چون بار مسئوليت پذيري قبول شدن از كنكور را از دوشم برداشته ام.
- فردا سيزده به در است ما قرار است با يك عالمه فامیل برويم باغ عمويم. بيشتر ترجيح مي دادم با يكي دو نفر برويم يك جاي دنج و خلوت و زغال داخل منقل بريزيم.كپه اش كنيم و رويش الكل بريزيم.آتشش بزنيم.و بعد جوجه ها يا گوشت هاي به سيخ كشيده را بگذاريم روي زغال هايي كه كف منقل پخش شده اند. و آنگاه در اين سيزده به در ايده آل كباب و شراب را در كنار هم داشته باشم. به هر حال اين خيلي جذاب تر از سيزده به دري است كه با يك عالمه آدم بروي بيرون و دلمه بخوري و بعد ديگر نمي دانم چه كار بكني.هر چند آن سيزده به در ايده آل را توي اين تعطيلات دوبار با دو سه تا از دوستانم تجربه كردم و براي همين جاي حسرتي براي آن وجود ندارد.
- دروغ سيزده به در هم اين بود كه باراك اوباما از نامزدي انتخابات استعفا داده است. اين را صبح مادرم كه از تلويزيون تپش شنيده بود آمد برايم نقل كرد.بدون آنكه بگويد دروغي در كار است.خيلي خيلي جدي گفت. و من چهار پنج ساعت از اين كانال به آن كانال ماهواره اي خبري تلويزيوني راديويي مي رفتم تا چيزي بشنوم در حالي كه هيچ كس از اين دروغ كله گنده حرفي نمي زد. من ساعت ها با خودم كلنجار رفتم كه چه طور وقتي كه همه ي صحبت ها سر انصراف دادن كلينتون مي چرخد يك دفعه اوباما انصراف مي دهد. تا اينكه حوالي ظهر مادرم برگ برنده اش را رو كرد كه اين دروغ سيزده به در است.براي من خيلي اهميت داشت.چون من مثل اين مسابقات اسب سواري و ماتادوري - گاوبازي كه همه با هم شرط بندي مي كنند با خيلي ها سر اين سه نفر كانديد شرط بندي كرده ام.
- چند روز یا بهتر بگویم چند هفته ای است که دیگر از آن روشنفکری های گوریلانه و آن المان های نوستالژیک که یک گوریل دچارش می شود خبری نیست.من به یک گوریل معمولی و روزمره و کسل تبدیل شده ام. این به من احساس گناه می دهد.
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۷/۰۱/۱۲ |
سلام.سال نو مبارک.نورزتان پیروز.نمی دانم این پیغام ها چرا در نظر من اینقدر به کلیشه تبدیل شده است:امیدوارم سال خوبی داشته باشید.سالی سرشار از موفقیت و شادکامی و خجسته گی....همه ی این ها را فقط بلغور می کنیم. به هر حال نوروز خوبی اش این است که مذهبی نیست. برخلاف عید قربان و غدیرخم و کریسمس و مانند این ها. برای همین خیلی خوب قابلیت جهانی شدن دارد. و من نمی دانم ما چرا اینقدر دوست داریم جهانی شویم.از این که بگذریم من فکر می کنم این نوروز هم تبدیل شده است به یک کیچ.نمی دانم برداشت من از کیچ واقعا شبیه به همان چیزی است که در واقعیت وجود دارد یا نه. یک کیچ نفرت انگیز و تهوع آور.این حس ها وقتی به وجود می آید که صبح سال تحویل به جای اینکه حمام بروی ، لباس بپوشی و ادکلن بزنی توی تختت خواب جا بزنی. یا اینکه به جای اینکه بروی خانه ی این فامیل و آن فامیل و آن ها را ببوسیدشان و آجیل و نقل و نبات بخوری توی خانه کتابی بخوانی یا فیلمی ببینی. برای همین است که به نظر من نوروز یک جور کیچ است. یک جور به قول معروف "بچه مثبتی" است.یک جور کلیشه است. شاید این مقتضیات سن من است یا محتمل تر شاید تاثیر شرایط محیطی خانواده مان .به خصوص پدرم که او هم مثل من فکر می کند. او هم مثل من از دید و بازدید و صله ی ارحام و اینجور چیزها متنفر است. و تنها این ها را یک مشت احساسات رمانتیک کوچه بازاری و مبتذل می داند. زنده گی من مثل یک خط صاف است که کج و کوله نمی شود . این شاید بد باشد شاید خوب.به هر حال همین هست که هست.
نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۸۷/۰۱/۰۴ |