آن آخرها که تو سنندج بودم و اعصابم از آن استاد خیکی که موبایلش را به طرز مضحکی آویزان می کرد دور گردنش خرد بود، شروع کردم به دیدن سیزن اول لاستی که برای عمویم خریده بودم.
خیلی خوب بود. همین جوری جلوی این مانیتور کز کرده بودم، چای و شیرینی می خوردم و ماجرا را دنبال می کردم. سریال مثل ماریجوانا بود. فکر آدم را از تمام این اعصاب خوردی ها رها می کرد و با خود می برد به آن جنگل کذایی.
کاش الان هم آن دی وی دی ها با یک دستگاه پخش اینجا بود...

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۸/۰۴/۲۶ |

می روم زیر دوش آب. می گذارم تا آب داغ فکرهای خزعبلی که مثل موم لای شیارهای مغزم را انباشته است، ذوب کند... آب همه چیز را با خود خواهد برد.  

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۸/۰۴/۲۶ |

"آركاديا نام منطقه‌اي كوهستاني در پلوپونس يونان بوده... شعراي كلاسيك، آركاديا را نماد آرامش و سكون زندگي روستايي مي‌دانستند."*
جمعه كه با امين رفتيم آبيدر، به من حس آركاديايي دست داد. البته يك آركادياي ايده آل كه در آن خانه‌ي دنج يك اتاقه‌اي باشد و كلي وقت آزاد؛ براي هر كاري كه دوست داشته باشم انجامش بدهم. نوشتن، كتاب خواندن، سه‌تار زدن، معاشقه كردن، خوب خوردن و خوب خوابيدن.
نه اينكه به خودم گوریل ‌آهن ببندم، زمين شخم بزنم و گوسفند‌ها را براي چرا ببرم توي دامنه. اين‌ها كار من يكي نيست...

اين زمين شخم زده شده توي دامنه‌ي آبيدر سنندج خيلي اشتها برانگيز بود. آدم دوست داشت تمام خاكش را يكجا قورت بدهد.

احتمالا اين آخرين آبيدر عمرم خواهد بود. آرزوي آركادياي ايده‌آل همين الآنش هم در دوشنبه، پانزدهم تير ماه سال هشتاد و هشت دارد توي گور توسط كرم‌هاي خاكي جويده مي‌شود.
سه روز است كه صرفا تبديل به يك ماشين حساب كاسيوي 4500 شده‌ام.
و اين ماشين حساب شدگي همچنان ادامه دارد...
-----
*فرهنگ اصطلاحات ادبي/ سيما داد

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۴/۱۵ |

مقاومت كردن در برابر آلبالوهايي كه توي بشقاب منتظر اين هستند كه رويشان نمك بريزم و بعد بين دندان‌هايم قرارشان بدهم، امكان ناپذير است.

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۴/۱۱ |
امروز يك روز استثنائي است. استثنا بودنش در اين است كه بعد از هفته‌ها و شايد ماه‌ها صبح كله‌ي سحر از خواب پا شده‌ام.ساعت 6:30.
و بعد مراتب يك گوريل منضبط را به عمل می آورم: ريش‌هايم را مثل هميشه طوري مي‌زنم انگار كه دارم مناسك مذهبي خاصي را انجام مي‌دهم. حمام مي‌روم. صبحانه‌ام را مي‌خورم. كلوچه با چاي ليپتون.
پنجره‌ي سوييتم را باز مي‌كنم. هواي فوق العاده‌اي است. نسيم خنكي مي‌آيد و آسمان هم صاف صاف هست. يك از آلبوم‌هاي شجريان را مي‌اندازم بالا.
چهچهه مي‌كند مثل چي: ها ها ها ها،‌ هي هي هي هي.

به منظره‌ي بيرون نگاه مي‌كنم. موسيقي سنتي گوش مي‌دهم و صبحانه‌ام را با طمانينه مي‌خورم. شبيه آدم‌هاي درجه يكي شده‌ام كه برنامه‌ي زندگي‌شان را با اكسل و سي پلاس پلاس مي‌نويسند. شبيه اين پيرمردهايي شده‌ام كه صبح كله‌ي سحر، گرمكن ورزشي مي‌پوشند و مي‌روند تو خيابان مي‌دوند. و بعد با يك عدد نان سنگك و دو سه تا پنير خامه‌اي بر مي‌گردند خانه. در حالي كه سماورشان توي آشپزخانه غل غل مي‌كند و قوري چاي بالاي آن، دارد دم مي‌كشد.


نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۴/۱۰ |

آن شب در خانه‌ي عمويم اين‌ها تازه شام خورده بوديم: رشته پلو با ماست. بعدش مي‌خواستم بروم سوييتم و براي خودم توي تنهايي و سكوت شب داستان بنويسم؛ كه زنگ در خانه زده شد. آقای منوچهری بود. همسايه‌ي روبرويي آپارتمان عمويم. از داخل در كه مي‌خواست بيايد تو، اول از همه سيبيلش وارد شد. شبيه سيبيل جمشيد مشايخي در نقش كمال الملك، پر پشت بود و مخملي.
آقای منوچهری موهاي بور و صورت خيلي سرخي دارد كه شبيهش مي‌كند به اين دهاتي‌هاي  اسكاتلندي قرون وسطايي. به اضافه‌ي ابروهايي تو هم فرو رفته و قيافه‌ي خشن و اخمالو. آدم فكر مي‌كند كه يك زنداني فراري اعمال شاقه‌اي باشد.
ولي آقای منوچهری در كل آدم خوبي است. البته من كه زياد نمي‌شناسمش. همينكه كلي من را تحويل مي‌گيرد، بهم دست مي‌دهد، جلويم تعظيم مي‌كند و دولا راست مي‌شود، براي من كافي است كه اينجا نتيجه گيري كنم آقای منوچهری آدم خوبي هست.
آمده بود با عمويم تخته نرد بازي كند. توي پذيرايي نشستند و بساط تخته نرد را پهن كردند. به اضافه‌ي كلي آجيل و شيريني و ميوه كه زن عمويم آورده بود. خوب... من هم از خدا خواسته ترجيح دادم بنشينم و بازي آن‌ها را نگاه كنم و تنقلات بخورم.
همان اول بازي شرط بندي كردند؛ كه هر كه ببازد صبح مي رود براي دو تا خانواده كله پاچه مي‌خرد.
بازي‌شان خيلي حساس بود. عمويم يك دست مي‌برد. بعد آقای منوچهری مي‌برد. يك يك مي‌شدند. دوباره عمويم مي‌برد. يك دو به نفع عمويم. بعد آقای منوچهری مساوي مي‌كرد. حالا آقای منوچهری مي‌افتاد جلو و ...
 البته براي آن‌ها خيلي هيجان انگيزتر بود. مسئله سر تثبيت يا از دست رفتن هويت تخته نردي‌شان بود. سر مرگ و زندگي.
من مثل پادشاه رم نشسته بودم كنار ميدان و به مبارزه‌ي تن به تن آن دو تا گلادياتور نگاه مي‌كردم. برايم هم فرقي نمي‌كرد آخر سر كدام گلادياتور زنده مي‌ماند و كدامشان مي‌ميرد. در هر صورت پادشاه رم، فردا صبح يك كله پاچه‌ي درست حسابي مي‌خورد.
آخر سر عمويم پيروز ميدان شد. آقای منوچهری بيچاره در زمين حريف باخت و كل هويت تخته نردي‌اش دود شد و رفت هوا. فرض كنيد طرف همين‌جوري معمولي هم صورتش مثل خون قرمز باشد و بعد سر باختن تخته نرد هم از خجالت سرخ سرخ بشود. به اين مي‌گويند منتهي اليه سرخي:
Hue=0, Sat=240, Lum=120 / Red=255, Green=0, Blue=0
فرداي آن شب خيلي بهتر از صبح‌ روزهاي ديگر بود. چون صبحانه خبري از يك تكه نان روغني بيات شده و يك فنجان كافي ميكس رقيق و زپرتي نبود... حالا آقای منوچهری ساعت پنج صبح زنگ در خانه‌ي عمويم اين‌ها را مي‌زد و يك قابلمه‌ي پر كله پاچه، چند تا نان سنگك داغ و برشته و يك كوكاكولاي خانواده را دو دستي تقديم مي‌كرد. تازه داشت از آقای منوچهری خوشم مي‌آمد.
شايد از پدرسوختگي من باشد. ولي احتمال مي‌دادم آقای منوچهری توي همان هفته يك شب ديگر بيايد و دوباره به يك مبارزه‌ي تن به تن دست بزند. كه شايد آبروي از دست رفته‌اش را جمع كند. و به خاطر حفظ آبروي آقای منوچهری باز هم صبحانه، كله پاچه داشته باشيم.
تمام پيش بيني‌هاي من درست از آب درآمد. چهار روز بعد، ساعت‌هاي ده يازده شب دوباره سر و كله‌ي آقای منوچهری پيدا شد. اعتماد به نفسش زياد‌تر شده بود. با قيافه‌ي جدي جلوي تخته نرد نشست. شرط كله پاچه را بستند. بعد در طول مدت بازي طوري طاس را مي‌ريخت كه انگار توي اين سه چهار روز، روزي ده ساعت تمرين طاس ريختن كرده باشد. مهره‌هاي بيچاره را محكم مي‌كوبيد روي تخته و شترق، صدايش بلند مي‌شد. اينجوري مي‌خواست آمادگي كامل و اطمينان از خودش را به رخ من و عمويم بكشد.
ولي...
ولي...
ولي آقای منوچهری بيچاره... دوباره باخت. دوست داشتم برايش زمين را شكافي مي‌دادم تا زودي مي‌پريد آن تو. باز هم منتهي اليه قرمزي. گلادياتور پير و مغموم. دوست داشت شيرهاي درنده پاره پاره اش مي‌كردند و با اين حال اينجوري جلوي پادشاه رم ضايع نمي‌شد.
آخر سر هم مثل يك تكه كاغذ مچاله شده‌ي ذي شعور، خودش، خودش را پرت كرد بيرون خانه‌ي عمويم.
صبح كه داشتم كله پاچه مي‌خوردم، سعي مي‌كردم مزه‌ي هر قطره‌ي آب و تك تك پروتئين‌هاي گوشتش را حس كنم. آخر، حتم داشتم كه ديگر سر و كله‌ي آقای منوچهری براي تخته بازي كردن، توي‌ خانه‌ي عمويم اين‌ها پيدا نمي‌شود.

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۸۸/۰۴/۰۶ |

واي... اگر الآن يك هندوانه‌ي خنك و ترد و نسبتا كم شيرين اينجا بود، چه حالي مي‌داد.
بهش قاچ شتري مي‌زدم و بعد هم لف لف مي خوردمش.
اگر الآن يك هندوانه‌ي خنك و ترد و نسبتا كم شيرين داشتم، خوشبخت‌ترين گوريل روي زمين مي‌شدم.

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۴/۰۴ |