یک مدت تو یکی از این شهرکتاب‌های خوش رنگ و لعاب و دوست داشتنی تهران کار می‌کردم. کنار کتاب‌های ادبیات داستانی می‌ایستادم و خانم‌های میانسال علاقه‌مند به رمان‌های اونوره دوبالزاک و جوان‌های دانشجوی پرشور و حرارت علاقه‌مند به ژان پل سارتر و آلبر کامو را در پیدا کردن کتاب‌های مورد علاقه‌شان راهنمایی می‌کردم.

یکی از آن بعد از ظهرهایی که هیچ کس سر از شهرکتاب ما در نمی‌آورد خانم میانسال نسبتا زیبایی با دو دختر مامانی و خوشگل وارد طبقه‌ی مربوط به ادبیات داستانی شد. به سمت من آمد و در مورد کتاب‌های زویا پیرزاد پرسید. چشم‌های پرسشگر و خاصی داشت. بداخلاق بود. از آن بولداگ‌های ماده‌ای که آدم را دنبال می‌کنند و بالاخره یک جایی فرد را به تباهی می‌کشانند.

بهش گفتم: چه دخترهای خوشگلی دارید. دو قلو هستند؟

گفت: نه... یکی‌شان ده سالش است و آن یکی هشت سال. (با با کمال ناباوری ادامه داد) مگر کوری که تفاوت‌هایشان را نمی‌بینی و نمی‌فهمی؟

راستش را بخواهید در این لحظه مثل آب جوش شروع کردم به قل قل کردن. با اینحال آرامش خودم را حفظ کردم و با تن صدای آرام و در عین حال ممتد بهش گفتم: نه، کور نیستم. فقط نمی‌توانم درک کنم که کدام مردی حاضر است بیش از یک بار با شما بخوابد.
***
بقیه‌ی ماجرا را می‌توانید به صورت خطی و با سرعت خیلی زیاد در ذهنتان مرور کنید. داد و بیداد. گزارش به رئیس شهر کتاب. اخراج من. اعلام اسم من به تمام شهر کتاب‌های وابسته برای اینکه مرا استخدام نکنند. و نهایتا خرید روزانه‌ی صفحه‌ی نیازمندی‌های همشهری برای پیدا کردن یک کار جدید.

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۲۰ |

پشت پنجره‌ی آشپزخانه ایستاده‌ام و دارم بیرون را نگاه می‌کنم. به طرز غیر منتظرانه‌ای برف شروع کرده است به باریدن. همه جا سفیدپوش شده است. چه آرامش بکری. مثل یک تکنوازی آرام ویلونسل از انتهای جهان که تنها برای من اجرا می‌شود. چقدر همه چیز خاص شده است. چه قدر روحانی شده است. صورتم را به پنجره نزدیک کرده‌ام و سرمای شیشه را روی گونه‌هایم حس می‌کنم.

از منظره‌ی روبرویم عکس می‌اندازم. من از عکاسی تقریبا هیچ چیز سر در نمی‌آورم. تنها تنظیم فنی‌ای که توانستم بر روی دوربینم اجرا کنم فعال کردن مد عکاسی در شب بود.

در این شب برفی من پشت میز نشسته‌ام و دارم کاغذهای کتاب جدید آلمانی‌ام را بو می‌کنم. بوی کوفته‌ی بران فلز می‌دهد. هیجان یادگیری یک زبان جدید چیزی است مثل هیجان درست کردن یک وبلاگ یا هیجان خریدن یک دوربین عکاسی نو. کشفی به یک دنیای مرموز.

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۷ |

من ترجیح دادم به خاطر مسائل اقتصادی به جای سه شاخه بامبو، دو شاخه بخرم... این دوستان و نزدیکانی که به آپارتمان بنده آمد و شد دارند تا کی می‌خواهند به آدم گوشزد کنند که شاخه‌های زوج بامبو شگون ندارد؟

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۶ |
وقتی جهنمی باشی،
بهشت برایت جهنم‌تر است.
نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۰۶ |

داشتم نقشه‌ی کره‌ی زمین را بالا و پایین می‌کردم که ببینم کدام قسمت از خشکی‌های زمین به تصرف دولت‌های بین‌المللی در نیامده است. راستش را بخواهید بعد از آنکه نیم‌کره‌ی جنوبی ماه را تحت مالکیت خودم در آوردم حالا به دنبال یک کشور جدید بر روی کره‌ی زمین می‌گردم که بتوانم رئیس جمهور آن بشوم. ولی متاسفانه وضعیت زمین خیلی بغرنج‌تر از کره‌ی ماه است. سانتی‌متر به سانتی‌متر از کره‌ی زمین به تصرف آدم‌های مختلف و دولت‌هایشان در آمده است. کانادا، آمریکا، روسیه و دانمارک به نواحی شمالی و سرتاسر یخبندان کره‌ی زمین هم رحم نکرده‌اند و همه را تحت قلمروی خودشان در آورده‌اند.

نهایتا به فکر قاره‌ی جنوبگان (قطب جنوب) یا به قول فرنگی‌ها آنتارکتیکا افتادم. این قاره را در نقشه‌های متداولی که از خشکی‌های کره‌ی زمین به نمایش گذاشته‌اند نمی‌بینید. برای همین به ذهنم رسید که این قسمت از زمین به تصرف دولت‌ها در نیامده است. ولی می‌توانم شما را به صفحه‌ی ویکی‌پدیای قاره‌ی جنوبگان راهنمایی کنم تا ببینید که دولت‌ها چگونه تکه تکه‌های قاره جنوب را به تصرف خودشان در آورده‌اند. خشکی‌هایش به طرز ناعادلانه‌ای بین کشورهای بریتانیا، نیوزیلند، فرانسه، نروژ، استرالیا، شیلی و آرژانتین تقسیم شده است.

ولی به طرز شگفت‌آوری هنوز یک قسمت خیلی بزرگ از قطب جنوبگان به تصرف دولت خاصی در نیامده است و به همین خاطر من می‌توانم به راحتی نسبت به آن اعلام مالکیت کنم.

هر چند که شوربختانه (این کلمه را از کلمه بدبختانه بیشتر دوست دارم) کشور تازه تاسیس من زمین‌های مرغوبی ندارد و در واقع در کون زمین واقع شده است، با اینحال یکی از بهترین فانتزی‌های من یعنی داشتن یک کشور مستقل می‌تواند در آنجا به تحقق بپیوندد.

من و تو، روزی به آنجا خواهیم رفت و بر روی زمین‌های برفی آن یک کانکس دو اتاقه قرار می‌دهیم و در آنجا زندگی خواهیم کرد. آنجا می‌توانیم کنار شومینه‌ای که گرمایش را از منابع انرژی درونی زمین تامین می‌کند بنشینیم، به اراضی تحت مالکیت رسمی خودمان نگاه کنیم و به سلامتی کشورمان یک مقدار دسر برف با عصاره‌ی آلبالو بخوریم.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۰۲ |