*يكي از شبهاي زمستان 87 بود. يا پاييز 87. توي بيمارستان بستري بودم. كل شب را توي راهروي دراز بخش راه ميرفتم. با لباس مسخرهاي كه تنم بود. يك دست پيراهن و شلوار نخي خاکستری رنگ. كساني كه همراه مريضهاي ديگر بودند جوري نگاهم ميكردند كه انگار بيمار لاعلاجي هستم كه سالهاست مثل يك سايهي كمرنگ كنار ديوار راهروي بخش راه ميروم.
نگاهم را ميانداختم توي اتاقهايي كه خانمها تويش بستري بودند. بهترين چيزي كه براي چشمچراني گيرم ميآمد يك پيرزن 65 ساله بود كه سكتهي مغزي كرده و لمس افتاده بود روي تخت. نزديك آن يكي اتاق ميشدم و چند دقيقه كنار در ميايستادم و به نالهي مرد ميانسالي گوش ميدادم كه سنگ كليه داشت و از درد مثل گرگ زوزه ميكشيد. به عكس پرستار خوشگلي كه روي ديوار روبرويم نصب بود و داشت براي بچههاي شلوغ و شيطون هيس ميكشيد خيره ميشدم و به زوزهي گرگ گوش ميدادم. مثل اينكه يكي توي اتاق داشت با ويولون قطعهي "پدر خوانده" را اجرا ميكرد و صدايش آرام و آهسته در سكوت راهروي بيمارستان پخش ميشد. چند دقيقه كه ميگذشت از اتاق ويولونيست فاصله ميگرفتم و ميرفتم سمت ميز پرستارها. توي مسير فكر ميكردم كه مثلا راجع به چي باهاشان حرف بزنم. گرفتن يك بالش اضافه موضوع خوبي براي حرف زدن بود. اينكه توي يك سالن خاكستري پرستار خوشگلي را گير بياوري و چهل ثانيه در مورد يك بالش اضافه باهاش حرف بزني، كلي غنيمت است.
بالش را ميگرفتم و ميبردم توي اتاقم. دراز ميكشيدم روي تخت و به خر و پف مرتيكهي چاقي گوش ميدادم كه روي تخت كناريام خوابيده بود. صداي خر و پفاش مثل يك چاقو فرو ميرفت توي گوشم و پردهي گوشم را پاره ميكرد. نه اصلا نميشد تحملش كرد. دوباره از اتاقم ميزدم بيرون. اول ميرفتم پيرزن 65 ساله را ديد ميزدم. بعد ميرفتم به بقيهي اجراي پدرخوانده گوش ميدادم. و بعد هم ميرفتم به خانم سوپروايزر ميگفتم كه مريض اتاق 308 صدايش ميكند.

**اين آقاي بالايي منظرهاي هستند كه هر موقع روي تختم ميخوابيدم جلوي چشمهايم ظاهر ميشدند. طول شب مثل خرس ميخوابيدند و خر و پف ميكردند. صبح كه پا ميشدند مثل جاروبرقي صبحانه را ميبلعيدند و بعد مينشستند در مورد خاطراتشان توي كلن حرف ميزدند. كلن ِ آقاي چاق يك اتوپياي تمام عيار بود. بهشت برين. جايي كه زندگي در آن مثل رويايي ميماند كه تنها به مخيلهي آدمهايي با تخيل قوي راه پيدا ميكرد. بهترين قسمت اين اتوپيا وقتي بود كه ميرفتند توي خيابان اشتراوس چيچي و يك هات داگ و يك بطري آبجو ميخريدند، روي صندلي كنار پيادهروي سنگفرش شده مينشستند و آن را سرو ميكردند.
***به يمن و بركت پرينتر اچپي جوهر افشان سه كارهاي كه با دوست گرانقدر، كيان، براي عمويم خريديم، آقاي چاق اولين نقاشياي است كه براي درج در وبلاگم اسكنش كردم. اسكن كردن يك نقاشي و بعد ظاهر شدنش روي پرينتر، آن هم براي اولين بار در عمرم، دقيقا همان حس تعجب و حيرتي را دارد كه دختر یوهان فريتزل ِ اتريشي، حين بيرون آمدن از زير زمين خانهشان بعد از ده بيست سال و ديدن آن همه آدم بهش دست داده بود.
كاش تمام راههاي دنيا سرپاييني بود. آدم سوار دوچرخهاش ميشد و ميانداخت توي جاده و با سرعت جنون آميزي ميراند. ولي طبيعت توي دوچرخه سواري آدمها هم قوانین سختگيرانهاي وضع كرده است: به همان اندازه كه آدم از سرعت جنون آميز دوچرخهسواري در سرازيري كيفور ميشود، براي رسيدن به نقطهي مبدا، ماتحتش در مسير سربالايي پاره خواهد شد. امروز عصر هر چه قدر سعي كردم سر مادر طبيعت شيره بمالم و توي سرازيرياي بيافتم كه براي بازگشت به نقطهي مبدا به سربالايي بر نخورم، نشد كه نشد.
با اينحال تجربهي خوشمزهاي بود. بدجور حوصلهام سر رفته بود. يكي دو تا زلزلهي فكري تمام استخوانهاي بدنم را تكه تكه كرده بود. توي سوييت هم هيچي براي خوردن پيدا نميشد. به جز يك تكه نان روغني كهنه كه اگر ميخواستم بين دندانهايم بگذارم و گازش بزنم، دندانهايم خرد ميشد و ميريخت زمين.
به يك ريكاوري نياز داشتم. شال و كلاه كردم، دوچرخه را از توي پاركينگ برداشتم و زدم بيرون. خيابانها و كوچهها به شدت خلوت بودند. به سوپرماركت ئهوين كه رسيدم از دوچرخه پياده شدم، رفتم تو و بستنيهاي توي يخچال را زير و رو كردم: مگنوم، ميوهاي، عروسكي، قيفي. من از بين تمام آن مدلهاي رنگ وارنگ يك بستني دايتي مارپيچي انتخاب كردم و خريدم.
رفتم پاي تير چراغ برق، روي جدول كنار جوب نشستم. دوچرخه را هم جلوي خودم پارك كردم. تا بتوانم محله را از پشت بدنهي دوچرخه ببينم. بستني دايتي را در آوردم. شبيه قطعهي مارپيچي توي چرخ گوشتها بود. گرفتمش نزديك صورتم. خنكياش را حس ميكردم.لايهي شكلاتش را با دندان جدا كردم و اينقدر روي زبانم نگه داشتم كه آب شد. و بعد سعي كردم ذرات آب شدهي شكلات توي تمام عصبهاي چشايي زبانم فرو رود. ميخواستم به مغزم پيام خوشمزه بودن شكلات جدارهي بستني را موكدا تذكر بدهم. مركز فرماندهي تلگرافهايم را با دقت دريافت ميكرد. بستنی را آنقدر ليسيدم كه رسيدم به چوب آن. مثل سيگار گذاشتم بين لبهايم و اداي سيگار كشيدن در آوردم. پكهاي عميق ميزدم و بعد دودش را فوت ميكردم توي هوا.
ديدن محلهي خلوت و دوچرخهاي كه بايد برگرداندم به سوييت، از پشت دود خنك سيگار خيلي لذت بخش است.

يويوهاي مرغوب و درست و حسابي. یویوهای خوشمزه. رنگ زردشان از همه ملستر بودند. نخش را ول ميكردي و مثل عقاب شكوهمندانه به سمت زمين شيرجه ميرفت. و بعد ميكشيديش بالا. مثل يك جنگندهي F14 اوج ميگرفت و روي كف دست آدم مينشست. دوباره نفسي تازه و براي شيرجهي بعدي مدول الاستيسيتهي پليمر پلاستيكي بدنهاش را تقويت ميكرد.

منتظر ميمانديم تا قوطي كرِم مادر من يا مادر مريم تمام شود: كرم دست، كرم صورت. دستمال كاغذي را ميانداختيم تويش و ته ماندههاي كرم را پاك ميكرديم. بعد من و مريم، جياف پنج شش سالهگيام ميرفتيم وسط باغچهي حياط پشتي خانهشان و سه چهار تا گل سرخ باكره را از شاخهها ميكنديم. يعني او ميايستاد كنار و من ميكندم. كندن گل سرخ از شاخههاي تيغ تيغي، توي پنج سالهگي كاري است كه بياف آدم بايد انجام بدهد؛ و نه جياف. همينطور كندن گل سرخ از شاخههاي تيغ تيغي كاري است كه مستاجر آدم بايد انجام دهد؛ نه مريم اينها كه صاحبخانهي ما بودند.
گل سرخهاي پير و پاتال را نميكنديم. گلبرگهاي چروكيدهشان به پصطانهاي شل و ول خانومْ پيريهاي هشتاد نود ساله ميزد. به درد كار ما نميخورد.
با غنچهها هم كاري نداشتيم. هنوز به بلوغ نرسيده بودند. هورمونهايي كه بايد جذابشان كند توي رگ و سلولهايشان منتشر نشده بود.
فقط گل سرخهاي جوان، خوشگل و سانتيمانتال. همينها بودند كه مطابق افسانهي قديمي بايد دستچين و جمعآوري ميشدند. ميرفتيم گوشهي حياط و پامشقي روي موزاييك، كنار مورچهها مينشستيم. من گل برگها را ميكندم. مريم آنها را ازم ميگرفت و توي قوطي كرم جاسازي ميكرد. تيغ كه ميرفت تو دستم و يك كوچولو نوك انگشتم زخم و زيلي ميشد، مريم انگشتم را ميبرد توي دهانش و مك ميزد.
حالا شما بگوييد توي سن و سال پنج شش سالهگي احساسات رمانتيك وجود ندارد. من كه ميگويم دارد. تازه ما با هم ازدواج هم كرده بوديم و آن موقعي كه مريم انگشت زخمالوام را مك ميزد، زن و شوهر بوديم و هيچ ايراد شرعي توي كارمان نبود.
بنابر آن افسانهي قديمي كه البته توي مخيلهي خودمان ساخته بوديمش، خوردن گلبرگهاي گل سرخ به آدمها عمر جاويدان ميداد. براي همين هر روز اول صبحي سه چهار تا از گل برگها را ميانداختيم بالا و با ملچ مولوچ زياد ميجويديمشان. گس بودند. يك ته مزهي شيرين هم داشتند.
از كجا معلوم. شايد افسانههاي زپرتياي كه آدم از توي مخيلهي خودش بيرون ميآورد، درست از آب در آيند. مريم را بعد از اينكه خانهشان را پس داديم و رفتيم توي جهانشهر كرج مستاجر شديم ديگر نديدم. ولي مطمئنا الآن براي خودش دانشجويي چيزي شده است.
به هر حال دستچين كردن گلبرگهاي جادويي سه چهار بار بيشتر ادامه پيدا نكرد. از همان اول همين طوري بودم. پي كاري را ميگرفتم، يكي دو هفته انجامش ميدادم و بعد بي خيال كل ماجرا ميشدم و ميرفتم سراغ يك كار جديد. يك چيز جديد كه هيجانش بيشتر باشد. بعد از ماجري گل سرخها هيجان انگيزترين چيز ممكن يويوهايي بود كه آقاي چكشي تازه آورده بودشان توي مغازه. آقاي چكشي سوپرماركتي كنار خانهي مريم اينها.
پانوشت: يكي دو روز پيش كتاب "اگر داوينچي مرا ميديد" از كامبيز درمبخش را خريدم و اين يكي دو روزه با ديدن نقاشيهايش، نقاشي كشيدنم گرفته است. پيرو همين نقاشي زدگي امروز يك بستهي دوازده رنگي ماژيك فابركستل خريدم. ماژيك قرمز را كه روي كاغذ A4 سر ميدهم انگار كه دارم آب آلبالو خنکی را با ني ميخورم. رنگ نارنجي مزهي آب پرتغال ميدهد. رنگ مشكياش مزهي كوكاكولاي تگري.
همیشه وقتی که توی بغل من می خوابی پیپ ات را چاق کن. چون هم از بوی پیپ خوشم می آید و هم دوست دارم صورتت را از پشت دودهای رقصنده ببینم.
به: تنها معشوقه ی دنیا که توی بغل پارتنرش پیپ می کشد.
گربه هاي سمج، گربه هاي کثيف. حالم ازشان به هم مي خورد. زوزه که مي کشند مو روي تن آدم سيخ مي شود. انگار که واردت کنند به يک دنياي شيطاني و نحس. صداي ميوميوشان از دور خوش است. وارد زندگي ات که مي شوند، آن وقت قضيه فرق مي کند. تبديل مي شوند به موجودات شيطاني کثيفي که حال آدم از زوزه ها و ميوهاي خشونت آميزشان به هم مي خورد. صداي تنفس هيستريکشان. پريدن ناگهاني شان از روي کارتن هاي انباري و صداي جابجا شدن کارتن ها.
هيچ وقت فکر نمي کردم هوش گربه ها به حد و اندازه اي باشد که از بالکن آپارتمان عمويم بيانيد توي راه پله اي که به سوييت من و پارکينگ آپارتمان منتهي مي شود. از آن جا تا پارکينگ پايين بروند، و در انتهاي پارکينگ از سوراخ نسبتا کوچکي بپرند بالا و بيايند توي انباري اي ساکن شوند که در انتهاي سوييت من قرار گرفته است. انباري اي که با يک ديوار از سوييتم جدا شده و در و پنجره اي شيشه اي دارد.
و بعد با يک حايل شيشه اي مي شوند نزديک ترين موجودات زنده اي که در کنار من قرار دارند. و با من زندگي مي کنند. شب ها توي خواب، صداي آه و ناله شان را مي شنوم. صبح ها با دعوا و جيغ و داد خانوادگي شان از خواب بيدار مي شوم. صداي اين دو گربه ي نکره بدجور تنهايي دنج و دلنشينم را به هم ريخته. تنهايي ام را پر کرده اند از تهوع.