امروز صبح خواهر مری (سیستر مری) همسایه نود و پنج ساله من که اندازه یک آدم بیست و پنج ساله پرانرژی و شنگول است را تو راه پله دیدم. تا همین چند ماه پیش همیشه بیرون ساختمان با مادرم گپ می زد. مامان با انگلیسی نصفه و نیمه باهاش احوال پرسی می کرد. امروز مرگ مامان را بهم تسلیت گفت. بعد گفت خواهر هشتاد و هشت ساله اش دیروز فوت کرده است. و یک خواهر دیگرش هم که نود سال داشته سال پیش مرده. چشم هایش پر از اشک شده بود. حالا تنها یک خواهر در کارولینای شمالی دارد که نود و پنج سالش است و هر روز باهاش تلفنی حرف می زند. بهش گفتم می توانید با هم چت ویدیویی کنید. گفت خواهرش نمی تواند به خوبی ببیند. ولی هنوز حافظه خیلی خوبی دارد و تمام ماجراهای نود سال گذشته را با جزئیات برایت تعریف می کند.
به نظر من مخوف ترین قسمت پیری نزدیک شدن به مرگ نیست. بلکه دیدن و تجربه کردن مرگ اطرافیان است. هر چند سعی می کنم به اندازه خواهر مری خوشحال بمانم و مثل یک الکترون یک زندگی کوانتومی شنگول داشته باشم. خواهر مری در ورودی ساختمان را برایم باز نگه داشت تا خارج شوم. از هم خداحافظی کردیم. سوار ماشین شدم و قطعه موسیقی ای که تازه کشف کرده ام را گوش دادم. آهنگ لیلا از هادی حدادی.