
فرید دانشفر را تا حالا از نزدیک ندیدهام ولی تلفنی یکی دو باری با هم حرف زدهایم. چند وقت پیش گفت بیا و با هم گفتگو کنیم تا آن را در وبلاگش بگذارد. من هم که کلا عشق اینجور کارها هستم و با انجام مصاحبه احساس معروف بودن بهم دست میدهد و بعد هم یک جور حس خوشایندی دارد که به یک سری سوال بخواهی جواب بدهی و از این حرفها. اینطور شد که با هم گفتمان یا گفتگو یا گفت و شنود یا هر چیز دیگر کردیم و شرح آن را در زیر میتوانید بخوانید. امیدوارم حرفهایم در جواب سوالهای فرید خیلی کسلکننده و پیرمردگونه نباشد (نمیدانم چرا خودم حس کردم یک مقدار پیرمردگونه به سوالها جواب دادم (شاید به خاطر وسواس زیادیام است)). بعد هم چونکه معمولا برای مصاحبه عکس طرف را روی جلد مجله میزنند و به اینخاطر که فرید از من برای مصاحبهاش عکس نخواست مجبور شدم خودم با انبوهی از اعتماد به نفس دست به کار شوم و یک عکس روی جلد مجلهای برای این مصاحبه پیدا کنم و اینجا پیوستش نمایم. عکس را هم همان دوست عکاسم ریو که دیروز در موردش نوشتم انداخته است و اگر دوست داشتید میتوانید در اینستاگرام عکسهای دیگرش را هم ببینید و فالواش کنید: ryu_sindberg
عکس روی جلد مجلهایام هم بد نیست. یک مقدار زیر چشمهایم گود افتاده است و این موضوع الآن رفته است روی عصبهای فکریام. تازه این را هم از بین چیزی حدود صد تا از عکسهای ریو انتخاب کردهام. کلا در انتخاب عکس از خودم یک جور وسواس هرکول پوآرویی دارم و برای همین است که هیچ وقت از عکسهای کاور و پروفایل فیسبوکم راضی نیستم.
پانوشت: راستی امروز گیر دادهام به شجریان و الآن حدود سیزده ساعت و نیم است که تو آفیس دانشگاه دارم از غم عشقت دل شیدا شکست گوش میدهم.
لینک گفتگو: http://www.istgaheman.blogfa.com/post/153
***********
گفتگو با نویسندهی وبلاگ «گوریل فهیم» بعد از مردنم یک نفر وبلاگم را ادامه میدهد (از وبلاگ فرید دانشفر)
یکی از ایدهها و فکرهایم، گفتگو با وبلاگنویسهای حال حاضر بود. علتش هم علاقه شخصی و هم دلایلی است که به نظرم وبلاگ را از نشریه، کتاب و شبکههای اجتماعی متمایز میکند. یکی دو ماه پیش بود که تصمیم گرفتم این ایده را عملی کنم و با وبلاگنویسهای امروز، که در فضای مجازی مطرح هستند و مخاطب زیادی دارند، گفتگو کنم. برای اولین گفتگو با «گوریل فهیم» که پیش از این هم میشناختمش و چند باری با او صحبت کرده بودم، تماس گرفتم. مایل بودم که این گفتگو به صورت تلفنی باشد و بعد روی کاغذ بیاید، که البته اینطور نشد. سوالها را فرستادم و همین چند روز پیش جوابها رسید. «گوریل فهیم» یکی از وبلاگهای قدیمی است که نویسندهاش حتا بعد از سفر به آنطرف آبها، دست از نوشتنش برنداشت. آنها که اهل وبلاگستان هستند، حتمن اسمش را شنیدهاند و وبلاگش را دیدهاند. توضیح اضافه لازم نیست. این شما و این گفتگو با گوریلی که فهیم است.
یکی از سوالهایی که مطمئنم برای خیلیها پیش میآید، دربارهی اسم وبلاگت است. چرا گوریل فهیم!؟ من از سال 1383 وبلاگنویسی را شروع کردم. یک سری از دوستانم وبلاگم را میخواندند و به همینخاطر مجبور بودم یک سری چیزها را بازگو نکنم. چون همیشه یک سری چیزها تو دل آدمها هست که نمیشود آن را برای نزدیکان تعریف کرد. برای همین تصمیم گرفتم یک وبلاگ با نام مستعار درست کنم و آنجا هر چه دلم خواست را بگویم. آبان 1385 بود و من از بین یک سری اسم وبلاگ که روی کاغذ نوشته بودم گوریل فهیم را انتخاب کردم. به نظرم ترکیب جالب و خاص و هیجانانگیزی میآمد. تنها دلیلش همین بود. چندین سال بعد ولی فکر کردم یک مقدار اسم لوس و بچگانهای است. به خصوص که موج اسمهایی مانند خر زیبا، شتر خندان، کرگدن غمگین، اسب فیلسوف، الاغ منجی و اینجور اسمها تو دنیای وبلاگستان مد شده بود و گوریل فهیم هم قاعدتن در همین دستهبندی قرار میگرفت. ولی ترجیح دادم که اسم وبلاگم را عوض نکنم. چون عوض کردن اسم وبلاگ، فقط تغییر عنوان نیست، بلکه یک جورهایی به معنای مرگ تمام نوشتههایی است که تو ذهن خودم و خوانندهها با امضای گوریل فهیم نقش بسته است.
راهاندازی این وبلاگ و ادامه دادنش دلیل خاصی دارد یا صرفن برای سرگرمی این کار را میکنی؟ بله، دلیل اصلی این است که با آن میتوانم بنویسم و نوشتههایم را منتشر کنم و افرادی آنها را بخوانند. دقیقا به همان دلیلی که یک نویسنده کتاب مینویسد، یا یک شاعر شعر میگوید.
وبلاگنویسی طی چندین سال و شنیدن نظرهای مخاطبان چقدر در شیوهی نوشتنت تاثیر گذاشته؟ نظرهای مخاطبان آنچنان تاثیری روی شیوهی نوشتن نگذاشته است. بزرگترین تاثیر وقتی به وجود آمد که دوباره بعد از گذشت مدتها فهمیدم که یکی دو تا از دوستانم وبلاگ گوریل فهیم را پیدا کردهاند و مرا میخوانند. بعد هم آدمهای دیگر در دنیای واقعی که مرا میشناختند خوانندهی وبلاگ شدند. و این یعنی اینکه دیگر نمیتوانستم هر چه دلم خواست را به زبان بیاورم. و این یعنی خودسانسوری بیشتر. و این یعنی یک تاثیر و تغییر بزرگ در چیزهایی که نوشته و منتشر میشود.
طی این چند سال، مخاطب و خوانندهای بوده که به مرور زمان نظرش برای تو اهمیت پیدا کرده باشد؟ یا شاید بهتر است بپرسم اصلن خوانندهای جدی و منتقد برای وبلاگت وجود داشته؟ بله، خوانندههایی بودهاند که مثلن برای چند سال نوشتهها را میخواندند، نظر میدادند یا نقد میکردند. برای من هم هیجانانگیز بود که افرادی هستند که به طور متوالی نوشتهها را میخوانند. اینکه کامنتهایشان را میخواندم هم دوست داشتم ولی نه اینکه اینطور باشد که مثلن با نظر آنها بخواهم نوع نوشتنم را تغییر بدهم یا دربارهی موضوع خاصی بنویسم.
تو هم در ایران وبلاگ مینوشتی و هم حالا که خارج از کشور هستی مینویسی. به نظرت پستهای قدیمیات (که در ایران بودی) با پستهای امروزت چه تفاوتی دارند؟ تفاوت پستهای من برمیگردد به همان موقعی خوانندههای کاملن مجازی تبدیل شدند به ملغمهای از خوانندههای مجازی حقیقی. مثلا طرفهای 1388. قبل از این اتفاق پستها خصوصیتر بود. بیشتر در مورد اعضای خانوادهام و حسهای درونیام مینوشتم. ولی بعد از آن کمتر از خودم و بیشتر از مشاهداتم نوشتم. به نظرم تفاوتی بین پستهایم قبل و بعد از خارج شدن از ایران وجود ندارد. تنها تفاوت این است که آن موقع وبلاگنویسی بیشتر روی مد بود ولی الآن وبلاگنویسی یک جورهایی از مد افتاده و تبدیل شده به قول خارجکیها به یک چیز نوستالژیک یا وینتاژ یا اولد اسکول.
رادیو گوریل چی شد؟! رادیو گوریل همچنان ادامه دارد. ولی پستهایش را توی وبلاگ نمیگذارم. یک سری توی ساوندکلاود (soundcloud) آپلود کردم. و بعد توی اینستارادیو. ولی در حال حاضر چندان دغدغهی ذهنی برای ادامه دادن رادیو گوریل ندارم. یک رادیوی جدید در تلگرام ساختهام به نام رادیو ما. ایدهاش مثل رادیو گوریل است ولی گویندههای بیشتری دارد. برای تبلیغات هم که شده آدرس کانال را اینجا میآورم: @radiomachannel
کدام وبلاگها را همیشه دنبال میکنی و قلم کدامشان را دوست داری؟ نمیخواهم مثلن پز روشنفکر بدهم و بگویم از دماغ فیل افتادهام. ولی من با اینکه یک وبلاگنویس فعال بودهام ولی متاسفانه هیچوقت یک وبلاگخوان حرفهای نبودهام. من دوست دارم چیزی که میخوانم روی کاغذ چاپ شده باشد، تا بتوانم آن را لمس کنم و بو بکشم! ولی از بین کسانی که وبلاگنویس بودند و الآن بیشترشان فیسبوکنویس شدهاند نوشتههای خواب بزرگ، نوشین زرگری، احسان بهرامغفاری، شراگیم، زاهد بارخدا، گیلاس خانوم و چند تای دیگر را دوست دارم.
یکی از سوالهایی که از وبلاگنویسهای فعال امروز پرسیده میشود این است که با وجود فیسبوک و اینستاگرام و سایر شبکههای این چنینی، چرا هنوز در وبلاگ مینویسند. تو چه نظری دربارهی این موضوع داری؟ من خودم الآن به طور موازی هم در فیسبوک مینویسم و هم در وبلاگ. در واقع هر چیزی را که مینویسم در هر دو طرف پست میکنم. خوبی وبلاگ این است که یک موجودیت جدا و مستقل دارد. مثل یک کتاب است. یک دنیای نامحدود که فقط متعلق به تو است. مثل یک روزنامه که تنها سردبیر و نویسندهاش تو هستی. همهی اینها وبلاگ را جذاب میکند. از طرف دیگر به خاطر کوچ تمام آن آدمها به فیسبوک و اینستاگرام و توییتر و تامبلر و تلگرام و هزار چیز دیگر، وبلاگ همانطور که گفتم تبدیل شده است به یک چیز نوستالژیک یا وینتاژ یا اولد اسکول.
تا چه زمانی وبلاگنویسیات ادامه دارد؟ البته باید پرسید تا چه زمانی به گوریلفهیمنویسیام ادامه میدهم (چون بالاخره وبلاگ یک وسیله یا یک قالب است برای نوشتن آنلاین. ممکن است همین فردا از خواب بیدار شویم و ببینیم دوباره در همهی وبلاگها را بستند و گفتند بروید پی کارتان). به گوریل فهیمنویسیام تا وقتی ادامه میدهم که مثلن زیر تریلی له شوم یا بر اثر بیماری بمیرم، یا مثلا خودکشی کنم یا هر دلیل دیگری که به زنده بودنم پایان بدهد. بعد از آن البته گوریل فهیم همچنان به نوشتن ادامه خواهد داد. میدانم شاید یک مقدار عجیب، مضحک یا ترسناک باشد. ولی یکی از دوستانم قرار است بعد از مردن من در صفحهی وبلاگ و فیسبوک یا هر وسیلهی نگارش آنلاین دیگری که در آینده متداول شد به گوریل فهیمنویسی ادامه دهد.
سلام. صدای مرا از زیر سه لایه پتو، روی تخت، در اتاق خواب تاریک و ساعت دو شب میشنوید در حالی که از درد نفسم بالا نمیآید و کاری هم از دستم بر نمیآید. امروز صبح از خواب بیدار شدم و همانطور که گرگوار (در مسخ آقای کافکا) کلهی صبح کشف کرد که ناگهان تبدیل به یک سوسک بزرگ شده است، من کشف کردم شبی که خواب بودم یک تانک از روی کمرم عبور کرده است. و بعد در اثر عبور تانک دارم برای شانزده ساعت این درد ترسناک کمر را تحمل میکنم.
کلا هم حالم گرفته است و معذرت میخواهم اگر از این جهت اسباب ناراحتی شما را فراهم میکنم. برادرم درست چند ساعت بعد از بمبگذاری امروز رسیده است آنکارا؛ برای گرفتن ویزای کانادا؛ و من در این ناکجاآباد یک جور حس دلهرهی غیر ارادی افتاده است به جانم. ارکان که همآفیسیام است و تو آنکارا استاد دانشگاه است و برای فرصت مطالعاتی آمده است اینجا هم امروز حالش گرفته بود. دیگر به رویش نیاوردم. چند ماه پیش که تو آنکارا بین تظاهرکنندگان کرد بمبگذاری شده بود پنج نفر از دانشجوهایش کشته شدند. دیگر نخواستم حرفی بزنم. اینکه ازش بپرسم آیا همهی نزدیکانش خوب هستند یا نه تغییری در آمار کشته شدگان ایجاد نمیکند. بعد تازه دلهرهی سرهت (دیکتهی فارسیاش را مطمئن نیستم) دوست دیگرم که اهل آنکارا بود را هم داشتم. همینطور شراگیم. همینطور همکارهای قدیمی چلچراغ: نیلوفر حاجی رحیمی و نیوشا صارمی. بعد فهمیدم حال دو نفر اول خوب است و یادم آمد نیوشا هم دیکر الآن آنکارا نیست و آمریکا است. ولی تکلیف آن ۲۸ نفر چه میشود؟
بعد تازه به کمدی سیاه کلاس فردایم هم دارم فکر میکنم. (این ترم به عنوان مدرس در یک کلاس دورهی لیسانس درس میدهم). باید جلوی سی نفر دانشجوی بیست و یکی دو ساله که از لهجهی انگلیسی تا رنگ کمربند دنبال سوژه هستند مثل گوژپشت نتردام سلانه سلانه راه بروم و روی صندلی بنشینم و تمام مدت از روی صندلی و با قیافهی مچاله شده و درد کشیده بهشان درس بدهم.
آه نمیخواهم از وضعیت کاری الآنم هم غر بزنم. فقط همین را بگویم موقعیتهایی که برای تدریس اپلای کرده بودم یا رد شدم یا بعد از مصاحبهی تلفنی دیگر خبری ازشان نشده است. در مورد مصائب پایاننامه و استاد راهنما هم اصلا حرف نمیزنم. چون خیلی موضوع کلیشهایای هست و هر حرفی بزنم غر مطلق خواهد بود. روزها برای خالی کردن این غرها به کیسه بوکس مینیمال روی میزم مشت میزنم و شبها هم اینجا یا روی کاغذ چیزی مینویسم. وجه مشترک وبلاگ و فیسبوک و کیسه بوکس خالی کردن تمام این انرژیهای انباشته شده است.
من بروم درد کمر بکشم و سعی کنم برای تحمل درد، از آن لذت مازوخیستی ببرم.