یک دنیا عقده شدم. یک طناب صد هزار متری‌ام که تا سانتی‌متر آخرش گره‌ خورده و سنگین و لاینحل در گوشه‌ای از این جهان افتاده است.
صبح ایمیل اینوایتشن کنفرانس شیکاگو برایم آمد. داشتم بال در می‌آوردم. توی بزرگراه تخت گاز می‌رفتم، پل داوینسون را تا ته بلند کرده بودم و جیغ می‌کشیدم.
شب، لمس، گوشه اتاق افتاده‌ام و در سکوت شدید، افسردگی را با تف قورت می‌دهم.
یک همچین آدم درب و داغانی‌ام من.

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۰/۱۰/۳۰ |

بچه که بودم دختر دایی‌ام نور یک چراغ قوه را می‌انداخت روی دیوار و به من می‌گفت اگر توانستی نور آن را روی دیوار بگیری جایزه داری. من را تصور کنید که مثل وزغ روی دیوار بالا و پایین می‌پریدم تا نور را گیر بیاندازم. جدا از اینکه در بچگی چقدر احمق بوده‌ام، احساس می‌کنم در تمام این سال‌ها دنبال نور چراغ قوه‌ی روی دیوار بوده‌ام. آدم‌هایی که دنبال نور چراغ قوه‌ی روی دیوار می‌دوند ممکن است گاهی هم موفقیت‌هایی در زندگی نصیبشان شود، ولی همیشه احمق و بدبخت باقی می‌مانند. نمونه‌اش ... خودم (حوصله ندارم رابطه‌ی طرف با خودم را توضیح بدهم). داشتم می‌گفتم؛ نمونه‌اش همین یارو که الآن شصت سال سن دارد و کلی پول و پله جمع کرده‌ است ولی هنوز که هنوز است به طرز احمقانه‌ای روی دیوار دنبال نور چراغ قوه می‌گردد. جدی می‌گویم. یک روز که باهاش باشید دلتان به حالش می‌سوزد.

حالا تمام این حرف‌ها یک مقداری نشان از اعصاب خردی خود من هم دارد. کلا نمی‌فهمم الآن دارم چه می‌گویم. چون ساعت سه‌ی شب است و من دارم از خواب می‌میرم. فردا صبح هم یک عالمه کار دارم. جریان کاری‌ام طوری پیش خواهد رفت که دم دمای عصر سر از انقلاب در خواهم آورد. می‌خواهم یک مقدار تنهایی بروم برای خودم توی خیابان انقلاب دور بزنم. راستش را بخواهید الآن یک ماه است که کز کرده‌ام گوشه‌ی اتاقم و از تمام جهان فاصله گرفته‌ام. حتی به دلیل قطع موهبتی به نام ای دی اس ال از دنیای مجازی هم پرت شده‌ام بیرون. دلم یک ثانیه فیس‌بوک می‌خواهد. دلم یک دقیقه خیابان انقلاب می‌خواهد. دلم یک ساعت گپ در یک کافه می‌خواهد. کافه خیلی کلیشه‌ای شده است توی این وبلاگ و این جور نوشته‌های وبلاگی. ولی چند روز پیش یکی تو تلویزیون داشت می‌گفت کافه خیلی چیز خوبی است. اینکه آدم‌ها را مجبور می‌کند پشت یک میز بنشینند و با هم حرف بزند. دیالوگ بگویند. من دلم‌ از اینجور چیزها می‌خواهد. زندگی در یک اتاق سر بسته که صبح‌ها صدای  کریه خانم ناظم از مدرسه‌ی آن ور آپارتمانمان از بلندگو می‌آید حوصله آدم را سر می‌برد. آدم را دچار اشمئزاز خاطر می‌کند. آقای حسینی ندو! آقای فرامرزی بیا روی سکو ببینم. آقای موسوی دعوا نکن. ساعت ده صبح که زنگ تفریحشان می‌شود می‌خواهم بروم توی توالت و تمام محتویات معده‌ام را بالا بیاورم. اتاق جدیدم در این آپارتمان جدید همه چیزش خوب است. ولی اصلا نمی‌توانم با این مدرسه‌ی کنار دست آپارتمان کنار بیایم.

جانم برایتان بگوید که خلاصه وضعیت یک مقداری حوصله سر بر شده است. همانطور که گفتم یک ماه توی خانه نشسته‌ام.
راستی شاگردها هم می‌آیند خانه و توی همین اتاق بهشان درس می‌دهم. یک ذره دارم توی تدریس مشهور می‌شوم. هزار تا کار دیگر هم ریخته است روی سرم البته. اعصابم خرد است. ای بابا. ولش کن.

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۰/۱۰/۲۶ |

از تمام دوستان و عزیزانی که تولد آقای گ ف را تبریک گفته اند صمیمانی قدردانی و سپاسگزاری می شود و آرزومندیم که عمر دراز برای این دوستان و عزیزان متعالی و موستجیب گردیده و ظل سایه ایشان  در  عمر طویل مبارک تبریک، بر سر دراز خود پایدار گردد.

با تشکر

روابط عمومی وبلاگ گوریل فهیم

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۰/۱۰/۲۳ |