|
|
زمان: ۲۷ دقیقه | حجم: 4.۶ مگابایت |
| 1۶ | لینک دانلود: | 4shared.com box.net |

بشقاب: سمت راست خیارشور و سمت چپ ترشی لیتهی بادمجان، به همراه دو تا ژامبون پیچیده شده به سبک سیگار برگ کوبایی

طرح: فاطمه صداقت
همت شرق. داخل ورودی گاندی. از ماشین پیاده شدم و مانده بودم چه خاکی توی سرم بریزم. کلاچ و دندهی ماشینم همانجا و وسط آن سربالایی نکبتبار درب و داغان شد. دیگر جا نمیرفت و به خاطر همین حتی نمیشد یک سانتیمتر هم جلوتر رفت. ساعت، ده دقیقه به یک بعد از ظهر بود و من ساعت یک ظهر برای رفتن به شهر اراک بلیط اتوبوس داشتم. میخواستم به ترمینال آرژانتین بروم، ماشین را در پارکینگ آنجا پارک کنم و سوار اتوبوس شوم. ولی درب و داغان شدن دنده و کلاچ، تمام این برنامهها را به هم زده بود.
طبق معمول، وقتی که مثل خر توی گل گیر میکنم به آرش زنگ زدم... آرش دوست دوران دبستانم است. از همان موقع مثل دو تا گوسالهی دوقلو با هم "رشد" کردیم. اطلاعات همه جانبهای در زمینهی ماشین، موبایل، کامپیوتر و مهندسی عمران دارد. همیشه توی پژوهشکدهی زلزله است و دارد مقالات خارجی را زیر و رو میکند. و همیشه برای من حکم یک آچار فرانسه و مشاور زبده و کارآمد را دارد. هر موقع کارم گیر میکند بهش زنگ میزنم، مشکل را برایش شرح میدهم و بعد نظر او را به عنوان حکم قطعی اجرا میکنم. حالا نظرش چرت و پرت هم باشد، باشد. فرقی نمیکند. مهم این است که من بهش یک جور اعتماد ناصرالدین شاهی – امیرکبیری دارم. اگر روزی رئیسجمهوری چیزی شدم، او را به عنوان نخستوزیر خودم انتخاب میکنم تا زمام امور را به دست بگیرد. بعد هم میروم دنبال عشق و حال خودم. بیلیارد و گلف بازی میکنم و با هلکوپتر شخصیام یک مقداری ارتفاعات ماچوپیچو را پیمایش میکنم (مثلا رئیس جمهور پرو هستم).
جریان را برایش توضیح دادم. گفت دیگر دست به ماشین نزنم و سعی نکنم با زور و کتک دنده را جا بیندازم. باید به جرثقیل زنگ بزنم تا بیاید و ماشین را ببرد تو دستهی باقالیها. مظنه را هم ازش گرفتم. جرثقیل: بیست و پنج هزار تومان. تعویض دیسک و صفحه کلاچ: صد و پنجاه هزار تومان.
دکمهی آف موبایل را فشار دادم و برای چند ثانیه به صورت رانندهی عصبانیای که داشت بهم فحش میداد خیره شدم.
بعد به عمق فاجعه پی بردم.
منشی امداد خودرو شمارهی موبایل آقای جرثقیلی را بهم داد که بهش زنگ بزنم. زنگ زدم. آقای جرثقیلی نزدیک پل پارکوی بود و از من هم در زمینهی شناختن خیابانهای تهران بیغتر.
مثلث خطر را از تو صندوق عقب برداشتم و چند متر پایینتر بساطش را پهن کردم. این مثلث خطر خیلی چیز با مزهای است. البته اسمش را بلد نبودم و از وقتی هم که ماشین را خریدهام تا امروز از تو کیف مخصوص درش نیاورده بودم (کنجکاویام تو این زمینهها در حد شتری است که یک دوربین فیلمبردای روی صورتش زوم شده باشد و او با اینحال با خیال راحت به دوربین نگاه و محتویات داخل معدهاش را نشخوار کند).
یک نایلون بزرگ دستم گرفتم، همان طرفها یک جا ایستادم و به ماشینهایی که از کنارم رد میشدند اعلام خطر میکردم. هر چند که مسافرت اراکم را از دست داده بودم و طبق گفتههای آرش آن همه هم باید میافتادم توی خرج، ولی با این حال نمیدانم چرا برپا کردن مثلث خطر و علامت هشدار دادن به رانندهها اینقدر بهم حس خوبی میداد. دوست داشتم آقای جرثقیلی دیرتر و دیرتر برسد تا من بتوانم با خیال راحت کارم را انجام بدهم.
رانندهها از کنارم رد میشدند؛ با مهربانی بهشان لبخند میزدم و راهنماییشان میکردم که با احتیاط رانندگی کنند. آنها هم احتمالا توی ماشین به همسر خوشگلشان یا همکار کراوات زدهشان میگفتند این یارو را ببین که تو این وضعیت تراژیکی که برایش اتفاق افتاده خندهی الاغی میزند (خندهی الاغی = خندهی بلاهتوار)...
همینجور توی حال خودم بودم و داشتم به رسالت اجتماعیام عمل میکردم که آن MVM قرمز رنگ از کنارم رد شد. یک دختر خانم جوان پشت فرمان نشسته بود. پنجرهها را پایین کشیده، آهنگ اریک کلاپتون گذاشته بود و داشت عشق و حال میکرد. بعد دیدم یک ساندویچ همبرگر هم دستش است. داشت مثل یک مرفه بیدرد واقعی ساندویچش را گاز میزد و به وضعیت مضحک من نگاه میکرد.
خانم جوان با MVM قرمز دوستداشتنی و خوشگلش از کنارم رد شد. سرم را برگرداندم و تا جایی که پیچ و سر بالاییهای خیابان گاندی اجازه میداد ردش را گرفتم.
با ناپدید شدن MVM قرمز رنگ، کلا بیخیال رسالت اجتماعی و اینجور شعر و وعرها شدم. ماشین را هم میزدند داغان میکردند. به درک.
دلم از گرسنگی ضعف رفته بود. رفتم از توی داشبورد ماشین، ته ماندهی یک شکلات کیت کت خشک و پوسیده و پلاسیده را برداشتم و با بیرمقی کامل قورتش دادم. یک آقای افسر راهنمایی رانندگی که انگار شیفت کاریاش تمام شده بود، طرف من آمد و بهم گفت: «برو مراقب مثلث خطرت باش. چشم برداری از روش، میدزدنش.»
تازه فهمیدم که اسم آن ماسماسک نارنجی خوش رنگ و لعاب مثلث خطر است.
رفتم کنار مثلث خطرم روی سکوی جدول نشستم و زل زدم به آن تا ندزدندش.
حالا ساعت دو ظهر است. اتوبوسی که صندلی شمارهی 21 آن را خریده بودم احتمالا الآن رسیده باشد به اتوبان خلیج فارس.
آقای جرثقیلی به بزرگراه کردستان رسیده است و چند دقیقهی دیگر سر و کلهاش پیدا میشود.
بانو، با MVM قرمز رنگش هم به میدان آرژانتین رسیده است حتما.
من هنوز اینجا نشستهام و دارم از مثلث خطرم مواظبت میکنم.
احساس کسی را دارم که وسط یک شهر طاعون زده گم و گور شده و تنها دارایی باقی ماندهاش برای ادامهی زندگی همین مثلث خطر نارنجی رنگی است که اگر چشم ازش بردارد، در عرض جیک ثانیه نیست و نابود میشود...
***
۱- عنوان این یادداشت از داستان "بانو با سگ ملوس" نوشتهی آقای پاولوویچ چخوف گرفته شده است.
۲- اجرای تئاتر "رستم و اسفندیار" به کارگردانی خانم پری صابری چندان جالب نبود.
۳- شیرکاکائوی "شیرینی فرانسه"ی خیابان انقلاب با پای سیب را امتحان کنید. مشتریاش میشوید.
۴- در جشنوارهی عکس وبلاگ ما هیچ، ما نگاه شرکت کنید.

پاییز 87
امروز رفتم کتابخانهی سر کوچهمان تا برای امتحان میانترم درس بخوانم. دو تا میز آن طرفتر را که نگاه کردم یاد دو سال پیش افتادم. آبان 87. دقیقا همانجا نشسته بودم. کتابهای کنکور را پس زده بودم یک طرف و خودم را در دنیای جدیدی کشف کرده بودم. اولین باری بود که داشتم برای یک مجلهی اسم و رسم دار مطلب مینوشتم. تمام فرمولهایی که حفظ کرده بودم از سرم پریده بود. دیگر هیچ علاقهای به حل کردن مسائل تبدیل تنش در دایرهی موهر نداشتم.
آن روز قبل از اینکه طرفهای عصر به کتابخانه بیایم به دفتر چلچراغ رفته بودم. ساعت دوی ظهر با سروش، سردبیر چلچراغ قرار داشتم که بهش نمونهی کار نشان بدهم. پاییز سردی بود. خیابان دکتر قریب را بلد نبودم و خیلی زودتر از آن که بهش برسم از تاکسی پیاده شدم. یک عالمه از بلوار کشاورز را پیاده گز کردم در حالی که بدجوری هم شاشم گرفته بود. با این حال پاییز و کوله پشتی و شلوار بگی و بوتهای خاکستری رنگم بهم حس یک نویسندهی حرفهای داده بود. دوست داشتم همانجا خودم را توی جوب پهن میکردم و تو دفتر یادداشت کوچکم چیزی مینوشتم.
به دفتر مجله که رسیدم برای اولین بار تو عمرم آدمهایی را دیدم که کارشان نوشتن بود...
حس فوقالعادهای داشتم نسبت به اولین باری که مطلبم در مجله چاپ شد. قبل از آن هیچ جای دیگری اسمم چاپ نشده بود. آن شماره را که باز کردم جریان خون را توی مویرگهای مغزم حس میکردم. خیلی سریع حرکت میکردند. تا مسیری که به کتابخانه برسم یادداشتم را چهار پنج باری از رو خواندم.
پاییز 89
امروز کنار دکهی روزنامهفروشی ایستادم. یک شکلات تکتک دو تایی از آقای بابک (آقای روزنامهفروش نسبتا بداخلاق سر کوچهمان) خریدم. بعد در حالی که داشتم روزنامهها و نشریات را یکی یکی نگاه میکردم کاغذ آلمینیومی شکلاتم را باز کردم. جای خالی چلچراغ کنار مجلهها بدجوری سنگینی میکرد. مجلههای دیگر، لعنتیها انگار داشتند به آن دهن کجی میکردند. یک نشریهی اقتصادی جای همیشگی چلچراغ دکهی آقای بابک را گرفته بود. عین خیالش هم نبود جای مجلهای را گرفته است که نه سال با آن زندگی کردهام. شکلات تک تکم را روی بغض سنگینی که ته گلویم بود قورت دادم. خیلی شکلات بیخودی بود. شیرینی قلابیای داشت. انگار میخواست زور بزند که خودش را شبیه این شکلاتهای کیتکت خارجی کند.
دلم از آن سالادها و پیتزاهای الوند میخواست، که یکشنبهها بعد از صفحه بندی با سجاد بنشینیم توی پشت بام چلچراغ، رویش سس سفید بریزیم، فلفل بپاشیم و بعد در حالی با هم دربارهی فلان کتاب و بهمان نویسنده حرف میزنیم آن را بخوریم.
میدانم (یعنی امید دارم) که دوباره یکشنبهها نوبت صفحهبندی ما خواهد رسید و دوباره میتوانیم بعد از صفحه بندی پیتزا و سالاد الوند سفارش بدهیم و دوباره شنبهها چلچراغ جایش را روی دکهها باز میکند و جواب دهنکجی آن مجلهی اقتصادی کسل کننده را میدهد.
*عکس نوشت: پروندهی نسل بیت و جک کرواک یکی از خاطرهانگیزترین پروندههایی بود که با سجاد تو چلچراغ کار کردیم.