چلچراغ، شماره‌ی 365/ به مناسبت صد و دهمین سالگرد تولد مارگارت میچل
در سال 1926 در آتلانتا واقع در ایالت جورجیای آمریکا، قوزک پای خانم مارگارت میچل در اثر یک حادثه می‌شکند. او که روزنامه‌نگار برجسته‌ای است به ناچار از روزنامه‌نگاری دست  بر می‌دارد و خانه‌نشین می‌شود. همسر ایشان آقای جان مارش برای سرگرمی خانم میچل از کتاب‌خانه‌ی عمومی یک سری کتاب‌های‌ تاریخی را به خانه می‌آورد. خانم میچل به این خاطر که پدرش رئیس انجمن تاریخ آتلانتا بوده و خودش هم آدم خیلی خوبی بوده تمام آن کتاب‌ها را می‌خواند. اینجوری می‌شود که او دانش جامعی نسبت به تاریخ جنگ‌های داخلی آمریکا پیدا می‌کند. او با استفاده از ماشین تایپ قدیمی‌اش و با تکیه بر دانش تاریخی‌ و همچنین با الهام از اتفاقات رمانتیکی که در زندگی شخصی‌اش افتاده است، شروع می‌کند به نوشتن رمان "برباد رفته"... به همین دلایل است که از لحاظ تاریخی رابطه‌ی مستقیم تیراژ سی میلیونی رمان بر باد رفته و شکستگی قوزک پای خانم میچل کاملا سندیت دارد. و به همین خاطر است که شکستن قوزک پای خانم میچل باعث شد فیلم "بر باد رفته" بیش از چهار میلیارد دلار (با احتساب نرخ تورم تا سال 2009) فروش کند. یعنی پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینما.
البته یکی دیگر از دلایل چاپ شدن رمان بر باد رفته ملاقات معاون موسسه‌ی انتشاراتی مک‌میلان با مارگارت میچل در سال 1935 است. او در این ملاقات با یک رمان هزار صفحه‌ای مواجه می‌شود. یک هزارتوی پیچ در پیچ کشف نشده. او خانم میچل را ترغیب به ویرایش نهایی کتاب می‌کند تا بعد، آن را برای چاپ به انتشارات مک‌میلان بسپارد. شاید اگر این ملاقات تاریخی هم صورت نمی‌گرفت رمان بر باد رفته چاپ نمی‌شد. به این خاطر که هدف اصلی میچل برای نوشتن این رمان بیشتر یک جور تفریح و وقت گذرانی بوده است... با این‌ حال مارگارت رمان را از چشم دوستان و آشنایان پنهان می‌کرده. او یک خروار کاغذ تایپ شده را داخل حوله می‌گذاشته و آن را در صندوقی کمدی جایی قرار می‌داده است. شیوه‌ی نوشته شدن رمان هم جالب توجه است: او در ابتدا فصل آخر رمان را می‌نویسد. و بعد برای نوشتن فصل‌های دیگر از شیوه‌ی نوشتن خطی خودداری می‌کند. یعنی مثلا بعد از فصل دوم فصل چهارم را می‌نویسد و بعد فصل اول را. او همین‌طور نوشته‌های قبلی‌اش را شرح و بسط می‌دهد. آن‌ها را بر اساس مدارک و مستندات تاریخی ویرایش می‌کند. شخصیت‌های رمان را با توضیحات بیشتر پخته‌تر و جا افتاده‌تر می‌کند... در طول این پروسه‌ی بلند مدت شوهر مارگارت هم نسخه‌ی اولیه‌ی رمان را می‌خواند و به ادامه‌ی نوشتن رمان کمک می‌کند...
بالاخره وقتی که در سال 1929 قوزک پای خانم میچل بهبود می‌یابد، بیشتر حجم کتاب هم نوشته می‌شود. او بعد از بهبودی قوزک پایش، انگیزه‌اش را برای کامل و ویرایش کردن آن از دست می‌دهد و بی‌خیال بقیه‌ی ماجرا می‌شود. تا اینکه همان‌طور که گفتیم بعدها با ملاقات معاون انتشارات مک‌میلان بود که این کتاب برای چاپ آماده و منتشر ‌شد. تیراژ آن روزانه به پنجاه هزار نسخه رسید. جایزه‌ی ادبی پولیتزر را از آن خود کرد. به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه گردید و یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما از روی آن ساخته شد.

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۲۸ |

آن موقع‌ها وقتی بچه می‌خوابید می‌آمد توی بالکن، روی صندلی گهواره‌ای نونوار می‌نشست، موهای سیاه درازش را مثل آبشار با شکوهی از طرف راست شانه‌هایش جاری می‌کرد و کتاب روان‌شناسی کودکان شیرخواره را می‌خواند. روی جمله‌های مهم را با مداد قرمز خط می‌کشید و آن‌ها را واو به واو حفظ می‌کرد...
بعدتر روی همان صندلی گهواره‌ای و توی همان بالکن کتاب مراقبت و تربیت از کودکان دو ساله را خواند. و بعد هم کتاب مراقبت و تربیت کودکان سه ساله را. و چهار ساله، پنج ساله...
همین‌طور گذشت و گذشت و بوفه‌ی کتابخانه پر شد از کتاب‌های روان‌شناسی، تغذیه و تربیت کودکان و نوجوانان.
بعد هم یک عالمه کتاب در مورد پدیده‌ی بلوغ خواند. آن‌ها را بر خلاف کتاب‌های قبلی توی یکی از کارتن‌های انباری قایم می‌کرد.

حالا صندلی گهواره‌ای زهوار در رفته توی آشپزخانه است. او توی این غروب‌های پاییزی 1388 وقتی که پسر بیست و سه ساله‌اش از خانه می‌زند بیرون، روی آن می‌نشیند، موهای سفیدش را مثل یک بهمن ترسناک از طرف راست شانه‌هایش سرازیر می‌کند و زیر نور بی‌رمق لامپ مهتابی کتاب ترک اعتیاد نوشته‌ی لیندا سوبل را می‌خواند.

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۲۵ |

تو هم رفتی...
و من باید یکی دیگه رو برای خودم دست و پا کنم.
سعی می‌کنم حالم ازت به هم بخوره.
تو رو تصور می‌کنم داری با بابات سر این بحث می‌کنی که شب رو دیرتر بیای خونه. بابات می‌گه: نوچ. و تو یه عالمه جیغ می‌کشی. بعد مامانت کفگیر به دست می‌یاد تو پذیرایی. مثل یه سلیطه‌ی تمام عیار قشقرق راه می‌ندازه که تازگی‌ها بدجوری تبدیل یه یه دختر لاشی شدی...
تو رو تصور می‌کنم که داری با داداشت سر عوض کردن کانال‌های تلویزیون دعوا می‌کنی...
یه همچین چیزهایی رو تصور می‌کنم. به این خاطر که درجه‌ی سانتی‌مانتالی یه دختر موقع دعوا با پدر و مادرش خیلی کم می‌شه. وقتی که به بابات التماس می‌کنی شب رو دیرتر بیای خونه دیگه اون دختری نیستی که ادکلن کریستین دیور می‌زنه و رنگ کیفش رو با رنگ لاک ناخن‌هاش ست می‌کنه.
اینجوری‌هاست که سعی می‌کنم حالم ازت به هم بخوره.
صبح‌ها بعد از اینکه ریشم رو می‌تراشم و دوش می‌گیرم، تی‌شرت قرمزه رو تنم می‌کنم. میام جلوی آینه وای‌میسم. موهام رو برس می‌زنم. عینک آفتابی رو می‌زنم به چشمم و شروع می‌کنم به ژست گرفتن. زاویه‌ی صورتم رو تغییر می‌دم. اخم می‌کنم، جدی می‌شم. یه عالمه جذبه و مردونگی می‌ندازم تو صورتم... این کار‌ها باعث می‌شه مطمئن بشم که چه تیکه‌ای رو از دست دادی.
مطمئن می‌شم که چه تیکه‌ای رو از دست دادی.
تو هم رفتی... درست از همون شبی که بهت زنگ زدم و گفتی داری واسه وبلاگت پست جدید می‌نویسی و برای همین نمی‌تونی حرف بزنی. گوشی رو گذاشتی. ده پونزده دقیقه‌ی بعد وصل شدم به اینترنت تا پست جدید وبلاگت رو بخونم...
تا سه روز بعد وبلاگت آپ‌دیت نشد.
می‌دونی... وقتی که می‌ری باید تموم آثار و نشونه‌هاتو از بین ببرم. باید کم کم از روی زمین محوت کنم! باید تصعید بشی. برای این کارها اول از همه شماره‌ت رو از رو گوشیم پاک می‌کنم. و عکس‌هات رو از توی هارد کامپیوترم. همین‌طور تمام مزخرفاتی رو که در مورد تو نوشته‌م. بعد هم می‌رم یکی دیگه رو برای خودم دست و پا می‌کنم. به همین راحتی حذفت می‌کنم. تو حذف کردن ید طولایی دارم. در این مورد اندازه‌ی یه مامور کا گ‌ ب سابقه و مهارت دارم...
ولی به هر حال آدم گاهی گند کا گ ب بازی رو هم در میاره. خودش رو به اندازه‌ی یه مامور دست و پا چلفتی کا گ ب که سر یه اسم رمز ساده تو سانفرانسیسکو لو می‌ره، ضایع می‌کنه.
فی‌الحال گند کا گ ب بازی اینجوری در اومده که با اون‌ همه شماره و عکس پاک کردن، بالاخره نتونستم از پس حذف کردنت بر بیام. هر شب میام تو وبلاگت سرک می‌کشم. نوشته‌هاتو واو به واو می‌جوئم. بعد کامنت‌دونی‌تو می‌خونم. بعد می‌رم تو وبلاگ پسرهایی که برات کامنت گذاشتن و یه جورهایی باهات پسرخاله شدن. کامنت‌دونی اون‌ها رو هم می‌خونم تا ببینم آیا تو هم باهاشون دختر خاله شدی یا نه.
بعد هم برای تو با یه اسم مستعار کامنت می‌ذارم. اسم مستعارمو هم هر بار عوض می‌کنم تا لو نرم. به هر حال آدم وقتی یه جاسوس اخراج شده‌ی کا گ ب هم باشه، باز تا آخر عمرش جاسوس بازی در می‌آره. یعنی اون ژست جاسوسی‌شو حفظ می‌کنه. حتی اگه به حبس ابد محکوم شده باشه و جاسوس بازی‌شو سر این در بیاره که تعداد دفعات شاشیدن هم‌بند‌هاشو تو طول روز قایمکی داخل یه دفترچه بنویسه.

خلاصه اینکه گند زدم سر پروژه‌ی حذف کردنت. الآن هم یه مامور کا گ ب بازنشسته‌ام که سر پیری داره کتاب خاطراتشو (گند زدن‌هاشو) برای چاپ تو کشورهای از هم پاشیده‌ی بلوک شرق می‌نویسه:
"تو هم رفتی...
و من باید یکی دیگه رو برای خودم دست و پا کنم.
سعی می‌کنم که حالم ازت به هم بخوره.
تو رو تصور می‌کنم که تو خونه داری با بابات سر این بحث می‌کنی که..."

+برچسب: عاشقانه‌ی وبلاگی

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۲۱ |

ترس از خوک شدن تبدیل به یک اپیدمی شده است. تا یک عطسه می‌کنی، نگاه سنگین افراد توی مترو، کتابخانه و اتوبوس به طرف آدم بر می‌گردد. آدم احساس می‌کند با همان یک عطسه تبدیل به خوک کثیفی شده‌ است که همه سعی می‌کنند فاصله‌ و حریمشان را باهاش بیشتر کنند. بدبخت‌هایی که سرما می‌خورند یا آنفولانزای معمولی می‌گیرند. با کلی دلیل و منطق پزشکی می‌خواهند اثبات کنند مریضی‌شان از نوع خوکی نیست: تب اون‌هایی که آنفولانزای خوکی دارن شدیدتره، ولی تب من فقط 38 درجه‌ست. اون‌ها روزی ده بار استفراغ می‌کنند ولی من تا حالا فقط دو بار استفراغ کرده‌م.
ولی انگار دارند دروغ می‌گویند. دیگران همچنان به چشم خوک به آن‌ها نگاه می‌کنند. آن‌ها خوک‌هایی هستند که زبان باز کرده‌اند و جیغ می‌زنند من خوک نیستم. ولی کسی به حرفشان گوش نمی‌دهد. مردم همچنان با انگشت، پوست سرخ و پوزه‌ی درازشان را به همدیگر نشان می‌دهند. بعد هم عقب‌تر می‌روند؛ مبادا ویروس خوک شدگی به آن‌ها هم سرایت کنند.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۲۰ |

پدرم می‌گوید زندگی مثل مدادی می‌ماند که آن را بگیرید دستتان و باهاش مشقی انشایی چیزی بنویسید. باید با مدادتان نرم و روان بنویسید. نباید تمام وزنتان را بیاندازید روی نوک آن. که زرت و زرت بشکند و شما هم زرت و زرت آن را بتراشید. اینجوری مدادتان دیرتر کوچک می‌شود و به پاک‌کن تهش می‌رسد...
پدرم بیچاره نمی‌داند شرح حال مداد بچه‌اش فعلا یک همچین چیزی است:

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۱۸ |

بالاخره بعد از گذشت سه سال و اندی از ساخت این وبلاگ، سیستم لوله‌کشی با تکنولوژی پیشرفته در وبلاگ به راه افتاد. از طریق این سیستم، لوله‌ی ارتباطی (فکر بد نکنید!) وبلاگ‌نویس‌هایی که پست جدید می‌گذارند و آپ دیت می‌کنند، در بالای لیست پیوندها قرار می‌گیرد. البته فکر کنم آخرین وبلاگ‌نویس ایرانی‌ای هستم که از این تکنولوژی استفاده می‌کند. اسمش را بگذارید یک گوریل دمده یا هر چیز دیگری. با این حال من الآن کلی سر این لوله‌کشی جدید ذوق زده شده‌ام.
از شادی و مهرداد عزیز باید به خاطر راهنمایی‌هایشان تشکر کنم. همین طور این نوشته هم خیلی به من کمک کرد.
با تشکر
گوریل پیشرفته

و در ضمن... در ضمن اینکه آبان ماه تولد وبلاگی من هم هست. الآن سه ساله شده‌ام. شاپرک عزیز این عکس را برایم ایمیل زده بود که کلی من را هیجان زده کرد.

با تشکر
گوریل هیجان زده

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۱۷ |

احمد شاملو در پیشگفتار کتاب "هایکو"، ترجمه‌ی اشعار حافظ به انگلیسی را به ماستی تشبیه می‌کند که ازش بستنی بسازند. آخرسر ملغمه‌ای که از فریزر در می‌آید نه ماست خواهد بود، نه بستنی... امروزه درست کردن بستنی از ماست خیلی مد شده است. سایت‌های ادبی‌ که می‌خواهند با ترجمه‌ی اشعار خارجی لینک‌‌هایشان را زیاد کنند بستنی ترش به خوردمان می‌دهند. فیلم‌های هالیوودی‌ای که هنوز روی پرده‌ی سینماهای بورلی هیلز هم بالا نرفته، با ترجمه‌ی زپرتی زیرنویس فارسی تو کارتن فیلم‌فروش‌های هفت حوض و آریاشهر ردیف شده‌اند. مترجم‌های حرفه‌ای هم برای دادن وام مسکن و لیزینگ ماشین و شهریه‌ی بچه‌هایشان باید هر ماه یک کتاب ترجمه شده بفرستند زیر چاپ. نتیجه‌اش همین می‌شود دیگر. اینکه هر چه یک شعر خارجی را بیشتر بخوانید، کمتر از آن سر در می‌آورید. اینکه بعد از دیدن فیلم‌های زیرنویس‌دار آخر سر هم نمی‌فهمید کی ازدواج کرده، کی کشته شده و کی قاتل بوده است.
نه... با یک دیکشنری آریانپور در دست نمی‌شود ریچارد براتیگان و آلن گینزبرگ را ترجمه کرد. باید کل ادبیات آمریکا را بلعید، باید با موسیقی دهه‌ی پنجاه و شصت بزرگ شد و باید کوچه پس کوچه‌های سانفرانسیسکو را پیاده گز کرد تا آدم بتواند جنبش بیت را به زبان فارسی ترجمه کند. چند وقت پیش یکی از مترجم‌های گردن کلفت حرف جالبی زده بود. اینکه باید هزار تا کتاب زبان اصلی را خواند و بعد، بهترین‌اش را برای ترجمه انتخاب کرد. ولی الآن فقط کافی است یک کتاب انگلیسی دست چندم پانصد تومانی تو بساط دست‌فروش‌های خیابان انقلاب پیدا شود. همیشه یکی هست که آن را بخرد و بدون آنکه حتی یک بار هم کتاب را تا ته بخواند شروع کند به ترجمه‌ کردن آن. این البته نتیجه‌ی قحطی کتاب خارجی در ایران هم هست. اگر پای درد دل مترجم‌ها بنشینید می‌فهمید که چطور برای پیدا کردن یک کتاب زبان اصلی باید از هفت خوان رستم بگذرند. و چقدر دست و پا برای خریدن سه چهار جلد کتاب از یک کشور خارجی شکسته می‌شود.
بدبختی دیگر این است که تو این دوره و زمانه  همه گیر می‌دهند انگلیسی یاد بگیرند و مترجم زبان انگلیسی بشوند. غافل از اینکه غول‌های ادبیات جهان به زبان‌های اسپانیایی، فرانسوی، روسی و غیره هم می‌نویسند. نتیجه‌اش این است که اکثر آثار غیر انگلیسی از رو ترجمه‌ی انگلیسی آن‌ها ترجمه می‌شود. ترجمه روی ترجمه. خیلی راحت می‌توان تصور کرد کتابی که دست ما می‌آید تا بخوانیمش، چه آش شله قلمکاری خواهد شد. 
توی این هیری ویری سر و کله‌ی نرم‌افزار‌های ترجمه هم پیدا شده است. ماشین ترجمه‌ی گوگل، بابیلن، و خیلی‌های دیگر. امیدوارم تا حالا گذرتان به این نرم‌افزارها نیافتاده باشد. گند می‌زند به زبان و دستور زبان و معنی کلمات. فقط برای این خوب است که اگر زبانتان خوب نیست، بتوانید سر در بیاورید که تو یک مقاله‌ی انگلیسی چی نوشته شده است. فقط به درد این می‌خورد که با استفاده از آن دو سه صفحه متن انگلیسی را تبدیل به حروف فارسی کنید، ازش پرینت بگیرید و برای اضافه نمره‌ی پایان ترم به استادتان قالب کنید.
+ چلچراغ، ۹ آبان ۸۸، شماره ۳۶۳

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۱۷ |

صبح‌ها جزو معمولی‌ترین آدم‌هایم. حوالی ساعت نه به این خودآگاهی می‌رسم که توی تختم زنده‌ شده‌ام. برای یک لحظه خواب به کلی از سرم می‌پرد. ولی بدنم همچنان خواب است، فلج است. باید چند دقیقه‌ای بگذرد تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. تا بتوانم سفیدی ممتد سقف بالای سرم را ببینم. و باز چند دقیقه‌ای بگذرد تا بتوانم دستم را تکان دهم. بعد پایم را. بدنم را...
 آهسته آهسته از یک حالت فلج طولانی، از یک لمس شدگی مفرط خلاص می‌شوم. این موقع است که بیدار می‌شوم.
می‌پرم تو دست‌شویی. می‌شاشم. دندان‌هایم را مسواک می‌زنم. بعد میزان رشد ته ریشم را از توی آینه نگاه می‌کنم. تازگی‌ها احساس می‌کنم که ته ریش، بهم می‌آید. یک مقدار ته‌ریش البته. پوست صورتم همین‌جوری‌اش تیره هست. برنزه هست. ته ریش تیره‌ترش می‌کند. رنگ چهره‌ام را سیاه‌تر می‌کند. سیاهی ابروهایم، سیاهی چشم‌هایم غلیظ‌تر می‌شود. عمیق‌تر می‌شود.
برای همین است که یک روز در میان ریشم را می‌تراشم. تراشیدن ریش انگار که بخواهم نوعی مناسک آینی را به جا آورم. صورتم را مرطوب می‌کنم. خمیر ریش آرکو را خالی می‌کنم تو دستم. و بعد کل صورتم را با یک لایه‌ی چند میلی‌متری از کف می‌پوشانم. تا تیغ ژیلتم را بردارم و خیسش کنم از تو آینه به خودم نگاه می‌کنم. به ریش‌های سفیدم. شکلک در می‌آورم. زبانم را ته ته می‌آورم بیرون، چانه‌ام را کج می‌کنم، دماغم را می‌برم بالا، ابروهایم را می‌کشم.
بعد آهسته آهسته تیغ ژیلت را روی صورتم می‌کشم و ریشم را می‌تراشم. می‌گیرمش زیر آب و به تک تک ذرات ته‌ریشم که توی کاسه‌ی دست‌شویی سر می‌خورند و تو لوله می‌روند نگاه می‌کنم.
گفتم که. صبح‌ها جزو معمولی‌ترین آدم‌هایم. بعد از همه‌ی این کارهای معمولی می‌روم تو آشپزخانه شیرنسکافه‌ای درست می‌کنم و آن را با یک تکه کیک می‌برم جلوی تلویزیون. اکثرا می‌زنم روی یک شوی عربی و بعد صبحانه‌ام را می‌خورم.

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۸/۰۸/۱۵

 

سعید جراح را پایین میدان آزادگان کرج دیدم. داشت می‌رفت به سمت چهارراه طالقانی. طرف‌های فروشگاه فرهنگیان. کت و شلوار سفید اسپورتی تنش کرده بود و کوله پشتی‌اش را انداخته‌ بود روی یک لنگه‌ی شانه‌اش. مرا زود شناخت. آخر یک بار دیگر هم همدیگر را توی خواب دیده‌ بودیم. من بودم و او و زهره. (زهره همیشه بهم می‌گوید مرد ایده‌ آلش سعید جراح است.) ‌آن دفعه که همدیگر را ملاقات کردیم تو اسپانیا بودیم. روی تراس آفتاب گیری که منظره‌ی بکری از دریا داشت، نوشیدنی می‌نوشیدیم و با هم گپ می‌زدیم...
کنار یکی از این غرفه‌های کتاب فروشی ایستادیم. ازش پرسیدم ایران چه کار می‌کند؟ گفت که برای گشت و گذار آمده است. گفت که می‌خواهد از همین کرج برای اصفهان اتوبوس بگیرد. بهش پیشنهاد دادم که وقتی اصفهان رفت برود خانه‌ی برادرم، تو دروازه شیراز. پیشنهادم را قبول کرد. بعد هم یک مقداری در مورد سریال لاست حرف زدیم.
«بخش شش را تازه به فرجام رسانیده‌ایم. هم‌رزمانِ فیلمنامه‌نویس بر آن شده‌اند که بخش هفتم را هم به نگارش درآورند. می‌دانید که... مسلسل لاست سودای نیکی داشته است.»
«?When will we can buy the sixth season of lost series»
می‌بینید چه آدم جو گیری هستم؟ همیشه همین‌طور بوده‌ام. بدبخت داشت با لهجه‌ی میر جلال‌الدین کزازی فارسی سره حرف می‌زد، بعد من انگلیسی جوابش را می‌دادم. با یک بادی‌لنگوئج پر سرعت و پر حرارت. جفت دست‌هایم تو هوا با چه شدت و حدتی بالا و پایین می‌رفتند. بدجور هم لهجه‌ی آمریکایی داده بودم به حرف‌هایم. لهجه‌ی آمریکایی غلیظ. لهجه‌ی تگزاسی. لهجه‌ی جورج بوشی. با یک سیب‌زمینی داغ در دهان. به قول آقای برزآبادی، استاد زبانمان، باید یک سیب زمینی داغ داغ داغ و گنده‌ی گنده‌ی گنده بیاندازید گوشه‌ی دهانتان و بعد انگلیسی حرف بزنید. این‌جوری همه سر native بودنتان شرط بندی می‌کنند.
موقعی که داشت می‌رفت ترمینال اتوبوس‌رانی ازش خواستم یادداشتی چیزی بنویسد که من بعدا ازش اسکن بگیرم و بگذارم تو وبلاگم. تا خواننده‌هایم فکر نکنند خالی بسته‌ام و بگویند اصلا سعید جراح سریال لاست تو میدان آزادگان کرج چه غلطی می‌کند. سعید جراح هم یک تکه کاغذ از رو غرفه‌ی کتاب فروشی برداشت و به عربی جملات بالا را نوشت: تقدیم به گوریل فهیم، سعید جراح.
ولی مستحضر هستید که. آدم وقتی خواب یک فندک زیپوی طلایی صد دلاری را می‌بیند و بعد که از خواب بیدار می‌شود، هی زیر پتو و بالش را می‌گردد تا آن را پیدا کند. در صورتی که خواب‌ فندک زیپوی طلایی صد دلاری هیچ وقت نمی‌تواند زیر بالش آدم حتی یکی از این فندک‌های سه تا صد تومانی را هم برای آدم دست و پا کند؛ برای همین الآن مجبور شدم نوشته‌ی سعید جراح را دوباره با خط خودم روی کاغذ بنویسم. هرچند هنوز هم به این فکر می‌کنم نوین اندروز بازیگر نقش سعید جراح که هندی تبار است و بزرگ‌ شده‌ی انگلستان چطور می‌تواند با رسم‌الخط عربی چیزی بنویسد. خواب است دیگر.

+ پنج آبان تولد شکوفه بود. تولدش را از همین جا بهش تبریک می گویم. این هم کارت پستال اختصاصی من برای شکوفه.

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۱۱ |
####
چهار تا پنجره
برای هر چهار تا دیوار اتاقم
#
و این هم یک پنجره‌ی خیلی بزرگ
برای سقف اتاقم
                                                                             به: ریچارد براتیگان
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۱۱ |

هشت هشت هشتاد و هشت هم گذشت و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. همان طوری که هفت هفت هفتاد و هفت، شش شش شصت شش و ...
به زیبایی اعداد نباید اعتماد کرد.
اعداد مرموز نیستند. خاص هم نیستند.
ما صرفا امواج گرم احساسات خود را در منطق سرد آن‌ها می‌چپانیم. به قول استاد ریاضی‌مان چرا از هر کسی که می‌پرسید یک عدد انتخاب کند، در جواب چهاری، پنجی، هفتی تحویل آدم می‌دهد؟ چرا هیج کسی پیدا نمی‌شود که عدد انتخابی‌اش مثلا ۲.۳۴۵۵۵۶ باشد؟

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۸۸/۰۸/۰۹ |

اسب‌های پشت پنجره شیهه می‌کشند. و اینجا خانه‌های سرد و نمناکی که بوی کلوچه‌ی گندیده می‌دهد.  مردهای از جنگ برگشته دیوانه‌ شده‌اند. فلج شده‌اند. هذیان می‌گویند. و زن‌ها، زن‌های وفاداری که پوتین شوهرهایشان را واکس می‌زنند، خون گریه می‌کنند.
جنگ گه می‌زند به زندگی آدم‌ها...
دیروز تهران سرد بود و بارانی. ماشین‌ها توی هم گره خورده بودند. سوز تا فی خالدون آدم نفوذ می‌کرد. و من چترم را سفت چسبیده بودم، تو تاریکی پیاده‌رو راه می‌رفتم و به توک توک قطره‌هایی گوش می‌دادم که می‌خوردند به پارچه‌ی چترم. بالاخره رسیدم به تئاتر شهر. پپری هنوز نیامده بود. بلیط نمایش اسب‌های پشت پنجره را خریدم. خیالم راحت شد. با ده هزار تومان دو تا از صندلی‌های تالار سایه را فتح کردم. حالا فقط یک سیب‌زمینی سرخ کرده‌ی داغ کم بود که زیر باران برش داری و بگذاری روی زبانت. و بعد که آن را خوردی، سرت را بگیری سمت آسمان و چند قطره آب باران هم قورت بدهی.
فی‌الفور رفتم و از آن‌ور خیابان سیب‌زمینی خریدم.
پپری رسید. با هم شروع کردیم به خوردن سیب‌زمینی‌ها. تمام بشو نبود. فقط چند دقیقه به هفت مانده بود. ما باید می‌رفتیم و صندلی‌هایمان را تصاحب می‌کردیم. وگرنه طی یک تنازع بقای هنری آن‌ها را اشغال می‌کردند. دم در ورودی نگذاشتند سیب‌زمینی را ببریم تو. یک خانم مهربان بهمان گفت صرفا می‌توانیم کنار در بایستیم و همانجا تمامش کنیم. و ما هم از شما چه پنهان با کمال آرامش کنار در ایستادیم و تا آخرین تکه‌ی سیب‌زمینی سرخ کرده را نوش جان نمودیم. آدم‌های به شدت هنر دوست از کنارمان رد می‌شدند و نگاه هنرمند اندر متوحشی به ما می‌انداختند. انگار که آن‌ها سوفوکل باشند و ما باراباس. آن‌ها برتولت برشت باشند و ما یوهان فریتزل. به پپری قول دادم که آن‌ها را دیگر هیچ‌وقت توی عمرمان نمی‌بینیم. برای همین اینکه سیب‌زمینی‌ها را تند تند بخوریم و تمام کنیم و بعد برویم تو سالن الزاما آبروی ما را نمی‌برد. دیدم که او از من هم بی‌خیال‌تر بود.
خواننده‌ی گرامی... ما البته نمی‌خواستیم برویم توی سالن و جلوی یک مشت هنردوست و بازیگر، وقتی که نمایش به عمق تراژیک خود رسیده ملچ مولوچ کنان سیب زمینی سرخ‌ کرده بخوریم. ما فقط می‌خواستیم چند تای باقی مانده‌ی سیب‌زمینی را قبل از شروع نمایش بیاندازیم بالا و قال قضیه را بکنیم. همین.
نمایش خیلی خوب بود. نمایش‌نامه خیلی قوی بود. و کارگردان کار را تمیز از آب درآورده بود. بازیگرها غرق شده بودند توی شخصیت‌شان. و به نظر من قدرت یک اجرا را وقتی می‌شود فهمید که در یک لحظه تماشاچی‌ها کرکر به دیالوگ‌ها بخندند و چند ثانیه‌ی بعد سکوت وحشتناکی کل سالن را فرا بگیرد. قول می‌دهم که لحظه‌ای که زن هانس آن یک جفت پوتین را بغل کرد اشک تو چشم همه جمع شده بود. خود من. خود من نزدیک بود هق هق کنم. دوست داشتم تنها تماشاچی آنجا بودم و بلند می‌زدم زیر گریه. چطور آن‌های دیگر سر قسمت‌های کمیک نمایش کرکر می‌خندند. چرا هیچ تماشاچی‌ای سر قسمت‌های تراژیک گریه نمی‌کند؟ زار نمی‌زند؟
پیوست: "اسب‌های پشت پنجره" - نمایشنامه‌ نویس: ماتئی ویسنی‌یک - کارگردان: روح‌الله جعفری - تالار سایه - مهر و آبان ۸۸
+این هم نوشته ی پپری در مورد این موضوع

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۸/۰۸/۰۸ |

وقتی تو یک پیاده روی نسبتا شلوغ راه می روید خواه ناخواه چشمتان به آدم هایی می افتد که از طرف دیگر به شما نزدیک می شوند. لباس، قیافه و مدل مویشان را نگاهی می اندازید. بعد متوجه می شوید که طرف مقابل هم دارد به شما نگاه می کند. برای یک لحظه زل می زنید به همدیگر. آن وقت طبق یک قانون نانوشته ترجیح می دهید زاویه ی دیدتان را تغییر دهید و به ویترین مغازه ای چیزی نگاه کنید. انگار یک جور پررویی و جسارت می خواهد که آدم به خیره شدن تو چشم طرف ادامه دهد.
اروینگ گافمن اسم این نوع رابطه ی به ظاهر سطحی را بی توجهی مدنی گذاشته است.* اما همین بی توجهی مدنی و همین نگاه کردن به آدم های تو پیاده رو خودش یک جور ارتباط برقرار کردن با آن هاست. یک ارتباط چند ثانیه ای. شما با نوع لباس و قیافه تان به آن ها می گویید که چه جور آدمی هستید. چه بخواهید چه نخواهید طرز فکر و کلاس اجتماعی تان را به طرف نشان می دهید... حالا فرض کنید که روی پیراهنتان کلمه یا عبارت خاصی به انگلیسی نوشته شده باشد. یا آن جوری که تازگی ها مد شده است جمله ای با خط نستعلیق روی آن به چشم بخورد. یا عکس یک آدم مشهور: مثلا ارنستو چه گوارا، فریدون فروغی، جیمز هیتفیلد. این باعث می شود که ارتباط غیرکلامی شما با دیگران خیلی بیشتر از قبل باشد. باعث می شود جهان بینی خاص خودتان را به آن ها بیان کنید. باعث می شود به آن ها نشان دهید که زاویه دیدتان به مسائل در چه جهتی است.  شما با نقش یا عبارت روی لباس، حس خودتان را شرح می دهید؛ تنفر، عشق، غم، پوچی، احساسات ناسیونالیستی، عقاید مذهبی و هر چیز دیگری را.

با لباس و نقش و نگار روی آن می شود مثل یک نویسنده، نقاش یا فیلمساز با آدم ها حرف زد و عقاید خود را به آن ها گفت. با این حال نباید این موضوع را هم نادیده گرفت که ممکن است بعضی از این حرف ها توهین آمیز باشد. گاهی خلاف ارزش های اجتماعی. و گاهی برای یک نوع جلب توجه و پر کردن کمبودهای عاطفی.
(این تکه‌ی آخر یک جورهایی ماله کشی به حساب می‌آید.)
+چلچراغ - شماره ۳۶۲ - شنبه ۲ آبان ۸۸
پ ن۱: طی یک قانون نانوشته مطالبی را که تو مجله می‌نویسید باید یک هفته بعد از چاپ بگذارید توی وبلاگتان. وگرنه سردبیر دوست‌داشتنی نشریه زنگ می‌زند، خرتان را می‌گیرد و می‌گوید مطلب را از رو وبلاگ بردارید. مثل نوشته‌ی
روح پراگ و خاصیت وبلاگی آن.
پ ن ۲: تی شرت بالا را هم خودم دیزاین کرده ام. خدا را چه دیدید؟ شاید یک روزی تو نمایش مد ریودوژانیرو و نیویورک و پاریس به نمایش گذاشته شد.
*نقل از کتاب جامعه شناسی، نوشته ی آنتونی گیدنز

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۸/۰۸/۰۸ |

هوا که سرد شده خوابیدن زیر یک پتوی گرم برای هشت ساعت متوالی لذت نابی دارد. به خصوص وقتی که بخواهم از خواب بمیرم. آن وقت از سوز ترسناکی که از لای پنجره توی اتاق نفوذ می‌کند فرار می‌کنم و به زیر پتو پناه می‌برم. احساس آرامش می‌کنم. احساس هویت. امنیت.
 بچگی‌ها وقتی که هشت نه سالم بود، وقتی که ناوهای آمریکایی آمده بودند خلیج فارس و آدم بزرگ‌ها همه‌اش حرف از خطر حمله‌ی نظامی آمریکا می‌زدند با وحشت بمب‌باران جنگنده‌های آمریکایی می‌رفتم تو تخت. نصف شب با کابوس آژیر خطر و بمب‌باران و لت و پار شدن آدم‌ها از خواب می‌پریدم. تنها کسی که می‌توانست من را از آن کابوس‌ها رهایی بخشد مادرم بود. بیچاره را بیدار می‌کردم. و با ترس و لرز جریان کابوس را برایش تعریف می‌کردم. او بغلم می‌کرد، نازم می‌کرد، و کلی دلداری‌ام می‌داد. کلی دلیل سیاسی و غیر سیاسی می‌آورد تا مطمئن شوم آمریکا به ایران حمله نمی‌کند. آن وقت بود که آرام می‌شدم. ترسم از بین می‌رفت و دوباره با احساس امنیت به زیر پتو پناه می‌بردم.
دو سه شب پیش داشت خوابم می‌برد که یک هو یک سری صدای عجیب و غریب شنیدم. شبیه صدای ساییده شدن گسل‌ها بود. وحشت برم داشته بود. برای یک لحظه فکر کردم می‌خواهد زلزله بیاید. به زیر میز فکر کردم. به چهارچوب در. به راه‌پله. بعد به این فکر کردم که آپارتمان قزمیتمان را آقای علی‌وردی* ساخته است. به قیافه‌اش می‌آمد از این بساز بفروش‌هایی باشد که از میلگرد‌های مقطع بتنی تیر و ستون بزند و پولش را برای لیپاساکشن خانمش خرج کند. برای همین کلا بی‌خیال چهارچوب و میز و این‌ جور چیزها شدم. به این فکر کردم چه خوب بود یک کلت زیر بالش بگذارم تا با حس کردن کوچک‌ترین لرزه‌ای آن را بردارم و مغزم را سوراخ کنم. حاضرم پنجاه سال زودتر بمیرم و با این حال زیر یک مشت آوار گیر نیافتم.
*یک اسم دیگر دارد. چون نخواستم طرف را ضایع کنم فامیلی‌اش را عوض کردم.

 امنیت داشتن خیلی بکر است. عالی است. اندازه‌ی یک لامبورگینی قرمز مدل 2009 می‌ارزد. به خصوص وقتی که خودم را با دیگران مقایسه می‌کنم. با آقایی که همه‌اش رو پل عابر پیاده‌ی بزرگ‌راه آیت‌الله کاشانی دراز می‌کشد و گدایی می‌کند. صبح که از رو پل رد می‌شوم همان‌جا دراز کشیده و پارچه‌ی کهنه و پاره پوره‌ای را روی خودش کشیده است. شب که  بر می‌گردم خانه و دوباره از رو پل عبور می‌کنم می‌بینم که باز همان‌جاست. بدون هیچ تغییری. مثل جسد می‌ماند. مثل مگسی می‌ماند که تو یک لیوان سربسته به حبس ابد محکوم شده و در حال احتضار باشد. وحشتناک است. آسم دارد. تنگی نفس. سه چهار تا از این دم و دستگاه‌هایی که می‌کنند تو دهان و هوا می‌فرستند تو ریه‌هایشان کنارش افتاده است. و یک مقوا که کنار سرش گذاشته. رویش نوشته دستگاهش خراب شده و پولی ندارد که برود و نویش را بگیرد. یک چنین چیزی. یک بار دیدم نشسته و دارد عبارت روی مقوا را با خودکار بیک پر رنگ می‌کند. موقعی را تصور کردم که رو پل دراز کشیده، صدای بوق ماشین‌ها توی گوشش می‌پیچد و نفسش بالا نمی‌آید. زور می‌زند که نفس بکشد ولی راه گلویش بسته است. اگر جای او بودم خودم را از بالای پل می‌انداختم پایین و به همه چیز این زندگی سگی پایان می‌دادم. دنبال دلیل قانع کننده‌ای می‌گردم که او چرا این کار را نمی‌کند. شاید هنوز امیدی چیزی برای زندگی کردن داشته باشد. شاید خوابیدن بالای پل عابر پیاده تو خنکای یک شب خردادی حس خوبی به آدم بدهد. اما می‌خواهد با سوزهای گداکش دی و بهمن چکار کند؟

الآن دارم این‌ها را تو یک دفتر می‌نویسم. ساعت دو شب است. لامپ اتاقم خاموش است. دارم از نور موبایل استفاده می‌کنم. این کلمه‌ها حرف‌هایی است که قبل از خوابیدن باید به خودم بزنم. یک سری زمزمه‌ی ناخودآگاه که قبل از خواب از دهان آدم بیرون می‌آید. دفترم را می‌بندم و ومی‌گذارمش رو میز و می‌روم زیر پتو. مثل کرم زیر پتویم می‌لولم. تختم را در می‌نوردم. خودم را و جسمم را توی رخت خواب کشف می‌کنم. با بالشم عشق‌بازی می‌کنم. خوشحالم از اینکه هشت ساعت تمام مثل خرس می‌خوابم. از اینکه خوابم می‌گیرد. از اینکه کابوس‌ها سراغم نمی‌آید. از اینکه به فیلم‌های داستانی‌ای نگاه می‌کنم که مغزم توی خواب برایم به نمایش می‌گذارد. اغلب تو ژانر رمانتیک و ماجراجویی... احساس می‌کنم که آدم خوشبختی هستم. احساس می‌کنم دارم با آن لامبورگینی قرمز رنگ تو جاده‌ی فشم رانندگی می‌کنم و آیس کارامل می‌نوشم، و دود سیگار لوکس و خوشبوی خانم "آ"  را می‌بویم.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۸۸/۰۸/۰۵ |
سال ۲۱۰۰ میلادی
همه مان
مرده ایم.
نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۸/۰۸/۰۱ |