آزمون آزمايشي دارم. ديشب ساعت سه خوابيدم. ساعت شش صبح: دلنگ دولونگ زنگ موبايل، خواب نازنينم، خواب عميق و گوريلانه‌ام را با بي‌رحمي تمام به هم می‌زند.

ساعت هفت آرش، دوستم، با ماشين مي‌آيد دنبالم، دم در خانه. الآن ساعت شش و پنجاه دقيقه است. و نه صبحانه خورده‌ام، نه آن کارت کوفتي آزمون پيدا مي‌شود. در به در دنبالش مي‌گردم. با صورت خواب‌آلوده و چشم‌هاي پف کرده. آوخ. پيدا نمي‌شود که. تمام جزوات، کتاب‌ها و دفاتر روي هم تلنبار شده‌اند و من بايد يک تکه کارت ريغو را از زير يک خروار بکشم بيرون. يادآوري مي‌کنم: ساعت شش و پنجاه دقيقه.
براي يک لحظه فکر مي‌کنم که کلن آزمون را بپيچانم و بروم توي تخت به ادامه‌ي خوابم بپردازم. ولي نمي‌شود که. جلوي خانواده توي عمل انجام شده قرار گرفته‌ام. حتا اگر آزمون هم نخواهم بدهم بايد ساعت هفت بزنم بيرون و ساعت يک و دو بعد از ظهر برگردم خانه. وگر نه جلويشان دمغ مي‌شوم. روي سرم خراب مي‌کنند که به يک موجود لمپن تبديل شده‌ام. مثل مرد‌هايي که از کارشان اخراج شده‌اند، ولي براي حفظ آبرو هم که شده، هم‌چنان سر صبح لب و لوچه‌ي همسرانشان را مي‌بوسند و از خانه مي‌آيند بيرون.

آرش دم در منتظر است و من با هول و ولا کارتم را پيدا مي‌کنم، يک تکه کيک مي‌اندازم توي حلقم و يک ليوان شيرنسکافه‌ي کم رنگ و ولرم مي‌ريزم رويش.

ساعت هشت: آزمون شروع مي‌شود. دفترچه‌ را باز مي‌کنم. با يک انگيزه‌ي بولدوزر- وار مي‌افتم روي سوال‌ها. که حلشان کنم و بروم جلو. ولي اين بولدوزر گونه‌گي چند دقيقه‌ بيشتر دوام نمي‌آورد. نيم ساعت بعد، انگيزه و شوق اول آزمون، زير يک خروار سوال حل ناشدني و مزخرف له مي‌شود. زير يک خروار عدد، يک خروار شکل. کله‌ي پوکم بين سوال‌هاي چهار گزينه‌اي، که تمام گزينه‌هايشان شبيه هم هستند، هنگ مي‌کند.
توي پاسخ‌نامه فقط يکي از آن مربع‌هاي کوچک سياه شده‌اند. مثل يک لک سياه، روي پيراهني سفيد و تميز. بدجور توي ذوق مي‌زند. دقيقن وضعيت مشابه آزمون قبلي دارد تکرار مي‌شود. و من به چهار ساعتي فکر مي‌کنم که بايد روي صندلي وول بخورم، اين ور و آن ور شوم، و با حسرت به ماتحت دخترهايي زل بزنم که تند و تند دارند مستطيل‌هاي پاسخ‌نامه را سياه مي‌کنند.
توي کله‌ام دنبال يک آلترناتيو مناسب مي‌گردم، براي اين‌که از اين برزخ زهرماري بيرون بيايم. انواع کارهايي را که مي‌توانم در اين لحظه انجام دهم مرور مي‌کنم:
1- در فضاي خالي بين سوال‌ها، شروع کنم به نوشتن و نقاشي کشيدن.
2- همچنان با سوال‌ها کلنجار بروم و با روش‌هاي درب و داغان مهندسي معکوس سعي کنم جواب دو سه تا سوال را از توي گزينه‌ها بکشم بيرون.
3- پاسخنامه‌ را تحويل دهم، از سر جلسه بيايم بيرون و متعاقبن يکي از اقدامات زير را  در پيش بگيرم:
الف: بروم انقلاب و توي کتاب فروشي‌ها يکي دو تا رمان يا شعر بخرم.
ب: بروم خانه، يک صبحانه‌ي مشتي بخورم و بعد توي تخت، يک خواب نيم‌روزه و لذيذ را تجربه کنم... چيزي فراتر و عميق‌تر از يک قيلوله‌ي مفنگي.
ج: بروم کوه... توچال يا کلک‌چال. با اين کفش‌ و لباس نيمه رسمي گزينه‌هاي ديگر مانند درکه و دربند را نمي‌شود انتخاب کرد. همين‌طور صبح جمعه‌اي، مردم با دوست دخترهايشان بيشتر مي‌روند درکه و دربند. توچال و کلک‌چال بيشتر مال پير و پاتال‌ها است. و بچه مثبت‌ها. براي همين براي مني که تنها و عزب مي‌خواهم راسته‌ي کوه را بالا روم، انتخاب بهتري‌ست.
آلترناتيو "الف" به کلي باطل مي‌شود. چرا که الآن نماز جمعه است و بلند‌گوهايي که توي خيابان کار گذاشته‌اند تا ملت خطبه‌ها را بشنوند، ژست ادبي و روشن‌فکري آدم را مي‌ريزد به هم. به اضافه‌ي اين‌که کتاب‌فروشي‌هاي روبه‌روي دانشگاه تهران هم تعطيل است.
آلترناتيو ب هم به کلي مردود مي‌باشد. به همان دلايلي که اول صبحي مجبور بودم از خانه بزنم بيرون. که من لمپن نيستم، من امتحانم را خوب مي‌دهم. من درسم را خوب خوانده‌ام. من براي کنکور آمده‌ام. و توي کنکور‌هاي آزمايشي، مثل همان بولدوزر، مستطيل‌ها را سياه مي‌کنم.
پس مي‌ماند گزينه‌ي ج... براي يک لحظه تصميم مي‌گيرم تا پاسخنامه را به مراقب بدهم و از سر جلسه بزنم بيرون. براي حفظ ظاهر مجبورم چند تاي ديگر از مستطيل‌ها را هم سياه کنم. آن يک مستطيل سياه شده در بين پاسخنامه‌ي سفيد بد جوري آبروريزي است...
نيم ساعت پس از آزمون، از سر جلسه که بيرون مي‌آيم، تمام داوطلبان سرشان را مي‌آورند بالا و به اولين موجود خنگي که پاسخنامه را تحويل داده به ديد حقارت مي‌نگرند. سعي مي‌کنم نسبت به اين مسئله بي‌تفاوت باشم. براي همين اين‌جور خودم را توجيه مي‌کنم: هيچ‌کدامشان مرا نمي‌شناسند، اين اولين و آخرين باري است که باهاشان چشم‌ تو چشم مي‌شوم.

ساعت، نه و نيم. ولنجک. ابتداي توچال. تايمر را مي‌زنم. تا ببينم چه تفاوتي با رکورد پارسالم داشته‌ام. پارسال، چله‌ي زمستان، توي کولاک برف و مه غليظ ، وسط هفته‌اي، تنها که بالا ‌مي‌رفتم، پنجاه دقيقه‌اي رسيدم به ايستگاه شماره‌ی دو. بدون توقف. و بدون خسته‌گی در کردن.
من وقتي از کنار مردمي که هن و هن مي‌کنند، مي‌ايستند و دست‌هايشان را تکيه مي‌دهند به کمرهايشان، مي‌گذرم، به خودم فخر مي‌فروشم که گوريل کوه‌نوردي هستم.
يک ساعت و ده دقيقه طول کشيد تا به ايستگاه دو برسم. بدون توقف و بدون استراحت.

خيال مي‌کردم فقط منم که آزمون آزمايشي را مي‌پيچانم و مي‌آيم توچال. ولي نه. جالب توجه اين‌که اين بالا يکي از هم‌رشته‌اي‌هايمان را مي‌بينم که او هم آزمون را ‌پيچانده و تنهايي آمده‌است توچال. هر چند که او از اول به کوه آمده و کلن سر جلسه نرفته‌ است. بيچاره حتمن مجبور بوده که ساعت هفت به بهانه‌ي آزمون دادن از خانه بزند بيرون.

به ايستگاه دو که مي‌رسم دلم بدجور هوس يک پُرس سوسيس تخم‌مرغ مي‌کند. به همراه کلي فلفل و آب‌ليمو و نمک. طاقت نمي‌آورم. خودم را مهمان مي‌کنم به بهترين چيزي که اين بالا پيدا مي‌شود. توي هواي دل‌انگيز شبه بهاري، زير آسمان آبي و تميز. در کنار نسيم خنک، جانانه و دوست‌داشتني.
به لانگ‌شات تهران نگاه مي‌کنم. به مادر و برادري که برايم عادي و کليشه‌اي شده‌اند. به آن‌هايي که سر جلسه دارند بولدوزروار مستطيل‌ها را سياه مي‌کنند. به آن‌هايي که توي دانشگاه تهران، دارند خطبه‌هاي نماز جمعه را گوش مي‌دهند. همه‌شان را آن پايين جا گذاشته‌ام. احساس مي‌کنم خوش‌بخت‌ترين موجود روي زمينم.


عکس‌نوشت: در حال گرفتن اين عکس، آقاي محترمي که کنار من نشسته بودند،‌ نگاه‌ عاقل اندر سفيهي به من ‌انداختند.

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۷/۱۰/۲۰ |
چه رویایی
چه خاطره‌انگیز
روزی که از این باتلاق مزمن بیرون بیایم.  

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۷/۱۰/۲۰ |

شب
ساعت 1:39
صدای فن کامپیوتر
صدای خر و پف مادر
به سرم زده که شعر بگویم
و برای همین یک فایل نوت‌پد
و یک کیبرد نازنین
که کلماتم را می‌برد توی مانیتور

الآن شنیدم: صدای یک ماشین
آن بیرون
هنوز هم افرادی بیدارند
راننده‌ی ماشین مثلن
و آن زن و شوهر جوان که دارند معاشقه می‌کند
و گربه‌‌ی فاحشه که تنها، توی جوب کز کرده است
و سوپور نارنجی رنگ
و من...

گشنه‌ام است.
هوس یک کیک شکلاتی خامه‌ای
و یک لیوان شیر نسکافه‌ی داغ
و غلیظ
بدون شکر
و یک برنامه‌ی مستند توپ، از کانال آرته

اشیاء
دور و برم
بهم تحمیل می‌شوند:
دفترچه، کتاب، چسب اسکاچ، موبایل، دستمال کاغذی دماغی
سی‌دی، دیکشنری، نیازمند‌ی‌های همشهری، گل مصنوعی
اتو، مولینکس، وزنه، تلفن، خودنویس
باور کنید
اتو و وزنه و مولینکس واقعن هستند، همین‌جا
و بدیهی است:
تمام متعلقات کامپیوتر هم

درد
و کرختی
که پیچیده توی عضلاتم
از کتف تا پشت گردن

اوم...
دیگر حسی برای شعر گفتن توی کله‌ام پیدا نمی‌کنم
و چیزی در مجاورتم

شاید بشود حروف دیگری هم بلغور کرد
اگر کمی به مغز خواب‌آلودم فشار بیاورم...

نه... بی‌خیالش، شعرم "لوث" می‌شود
شعر نابم
شعر باکره‌ام
که ساعت 1:39 متولد شد
و حالا ساعت ۱:۵۴، می‌رود تا جزیی از تاریخ ادبیات معاصر شود
شاید هم جزیی از آرشیو گرد و خاک گرفته‌ی وبلاگم

می‌روم
تا بشاشم
مسواک بزنم
و بخوابم.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۷/۱۰/۱۸ |
 م

 

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۸۷/۱۰/۱۷ |

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۷/۱۰/۱۶ |

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ |

از کتاب‌خانه که می‌رسم خانه، کیفم را که پرت می‌کنم کنار قفسه‌ی کتاب، و دکمه‌ی پاور کامپیوتر را با یک حس روزمره‌گی مزمن می‌فشارم، آن وقت تنها چیزی که می‌تواند مرا از این حس دربیاورد پاکت عجیب و غریبی است که به دسته‌ی کاناپه تکیه داده شده.
ذوق زده می‌شوم. می‌روم توی اتاق و پاکت را باز می‌کنم. با ولع یک بچه‌ی پنج ساله که می‌خواهد بسته‌ی پفک را باز کند. محتوای پاکت را که در می‌آورم تنها این کلمه‌ به زبانم می‌آید: wow.
یک منچ و مارپله، به همراه یک نوشته. همان‌طوری که انتظار داشتم.
برای من یک هدیه آمده است. یک هدیه‌ی نوستالژیک. و این احساس هیجان و ذوق‌زده‌گی مفرطی که به من دست داده، تنها با نوشتن یک پست وبلاگی تخلیه‌ می‌شود. برای همین اولین کاری که می‌کنم این است که بیایم و این پست را بنویسم.
نامه را می‌خوانم:
"امروز تمام بازار شهر رو دنبال این منچ زیر و رو کردم.
می‌خواستم یه منچ خوب باشه اما گفتن فصل منچ نیست و همین هم به زور پیدا می‌شه!
خوب، با این پاکت گنده آبروی تو حفظ می‌شه به گمونم، اما آبروی من تو [اداره‌ی] پست رفت! این منچ مسخره هم که تو پاکت A4‌ جا نشد!!
همین دیگه...
اووم... آرزو می‌کنم که تو کنکور قبول شی."

وقتی یک منچ برایم به عنوان هدیه فرستاده شده باشد و توی اینترنت باشم، آن‌وقت یک جورهایی مجبور می‌شوم که دنبال تاریخچه‌ی آن بگردم. و در ویکی‌پدیا به این توضیح جالب برسم: "منچ بازی ساده ای است که در سال 1914 میلادی، توسط یكی از اهالی شهر مونیخ آلمان به نام یوزف فریدریش اشمیت اختراع شد. نام اصلی آلمانی آن این بوده است: Mensch! ärgere dich nicht یعنی: « عصبانی نشو مرد!»"

پ ن:
۱- من، و پست‌های وبلاگی‌ام تبدیل به یک منحنی سینوسی شده‌ایم. گاهی در اوج، گاهی در حضیض. گاهی مثل الآن، دارم سربالایی منحنی را طی می‌کنم تا به نقطه‌ی ماکسیمم برسم.
۲- تا حالا منچ دایره‌ای ندیده بودم. الآن دوست دارم رییس یک کمپانی منچ‌سازی باشم و منچ‌هایی، با طرح‌های هندسی و ترسیمی مختلف تولید کنم.
بعدن اضافه شد: منچ را خانم ایکس‌پرین فرستاده است.

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ |

0 دو ماهي مي‌شود که شروع کرده‌ام به انگليسي نوشتن. وبلاگ انگليسي هم افتتاح کرده ‌بودم. ولي ترجيحن محتويات ذهني را مي‌ريزم توي دفترچه‌ي 15×10 سانتي‌متري. چون مي‌دانم اين چيزهايي که دارم به انگليسي مي‌نويسم، پر است از غلط غولوط املايي، نگارشي و دستوري. ترجيح مي‌دهم هر چه از آن دستگاه توليد کلمه که توي مغزم نصب شده است، بيرون مي‌آيد، مستقيمن و بدون واسطه بنويسم. نمي‌خواهم آن را سانسور کنم. جلوي خروجي‌اش فيلطري نمي‌گذارم. هر چه خارج شد، نوشته مي‌شود. بدون سانسور. بدون فکر در مورد اين که فعل اول باشد يا ضمير. و الي آخر.
تنها وقتي مي‌توانم ادعا کنم که رابط خوبي بين دستگاه توليد کلمه در مغز و خودنويس خزنده روي کاغذ هستم، که سريع بنويسم. به اين‌که جمله‌ي بعد چيست فکر نکنم. اين‌که کلمه‌ي بعد چيست. اين‌طوري مي‌شود به همان راحتي که توي مغزم فکر مي‌کنم، روي کاغذ فکر کنم. روي کي‌برد همچنين... فکر کردني که ثبت مي‌شود. و به محض ثبت شدن مقداري از آن سنگيني مفرط که به سلول‌هاي مغزي وارد مي‌شود خالي. خلا دوست‌داشتني‌اي در مغز ايحاد مي‌شود. لذت نوشتن همين جا تجربه مي‌شود. ولي به قول رولان بارت نوشته‌اي که با لذت نوشته مي‌شود الزامن با لذت خوانده نمي‌شود. هر چند عکس قضيه صادق است: متني که با لذت خوانده مي‌شود، حتمن با لذت نوشته شده است. اين بده‌بستان لذت، از طريق متن، شايد همان هدف غايي نوشتن باشد.
وقتي که مغزم از يک خروار فکر و خيال بيرون مي‌آيد، مي‌شود اندازه‌ي مغز يک گوريل شايد. مغزي که کمتر فکر مي‌کند. و بيشتر مي‌بيند. مي‌شنود. مزه‌ها را تشخيص مي‌دهد. بين بوها تمايز قايل مي‌شود.
براي همين است که صاحبان کله‌هاي پوک هميشه‌ خوش‌بختند. به عکس صاحبان کله‌هاي فکور، کله‌هاي سنگين، افسرده. رنجور. بيمار.

۰ خدا را چه دیدید. شاید صد سال، دویست سال دیگر همین دو صفحه‌ای که توی عکس می‌بینید، توی موزه‌ی پرینستون به قیمت چند صد میلیون دلار به فروش رسید.

 

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۸۷/۱۰/۰۷ |

اکثر بچه‌ها دوست دارند يا خلبان شوند يا دکتر. ولي من در بچه‌گي شغل‌هاي متفاوتي را در روياهايم تجربه کرده‌ام، ادايشان را درآورده‌ام، باهاشان بزرگ شده‌ام. توي بچه‌گي بارها تغيير شغل داده‌ام. از نانوا و شاطر، فروشنده‌ي سوپرمارکت و اسباب‌بازي فروش بگيريد تا باستان‌شناس، دانشمند، ستاره‌شناس، نويسنده، موزيسين و نوازنده، مجري، رييس جمهور و نماينده‌ي مجلس. همين‌طور نقاش دوره‌گردي که توي پارک‌ها چهره‌ی مردم را نقاشي مي‌کند. همين‌طور گارسون رستوران و داور فوتبال. همين‌طور بازيگر تئاتر، سينما. کارگردان هم.
بازيگر و کارگردان را آخر نوشتم تا بتوانم پاراگراف بالا را ربط بدهم به بقيه‌ي مطلب. به تئاتر کرگدن که ديروز ديديمش. به دو ساعت بازي زنده‌ و پرهيجان مهدي هاشمي. به حنجره‌هايي که روي سن به مرز پاره‌ شدن رسيدند. به آن ديالوگ‌هاي عريض و طويلي که بايد همه‌ را از بر مي‌شديد و بدون دادن حتا يک عدد "سوتي"، روي سن اجرايشان مي‌کرديد. همين دو تا، يعني فشار آوردن به حنجره و حافظه، خوشحالم مي‌کند که راه بازيگري را در پيش نگرفتم. و اين پاره شدن حنجره. آن‌ هم براي شب‌هاي متوالي. واي. طاقت فرساست. تجربه‌ي مجري‌گري را داشته‌ام. توي يک سالن شلوغ. بيشتر از پانصد نفر آدم. در حالي که مي‌خواهند سالن را بگذارند روي سرشان. و تو احساس مي‌کني که نمي‌توانند صدايت را به وضوح بشنوند. و براي همين مجبوري بيشتر فرياد بزني. آخرها صدايم بيشتر شبيه يک خروس جنگي شده بود.
براي مني که چهار پنج بار بيشتر به تئاتر نرفته‌ام، هنوز ديدن يک تئاتر، مرموز و هيجان‌انگيز است. هرچند که مي‌گويند راز تئاتر براي مخاطب‌هاي حرفه‌اي آن هم هيچ‌وقت بر ملا نمي‌شود. اين رازآلوده‌گي براي من بيشتر به خاطر زنده بودن بازي‌ها است. اين‌که توي سالن، بازيگر و کارگردان و بيننده، همه‌مان، مي‌دانيم که تمام آن‌چه که دارد روي سن اتفاق مي‌افتد دروغي و قلابي است. ولي هيچ کس به روي خودش نمي‌آورد. همه باورش مي‌کنند. سر خودمان کلاه می‌گذاریم. به خصوص بازيگري که آن بالا توي نقشش محو مي‌شود. گاهي در حکم یک فيلسوف و روشن‌فکر، گاهي در حد جفتک پراني‌هاي يک کرگدن.
به هر حال نقد کامل کرگدن را بگذاريم به عهده‌ي منتقدان. به خصوص اين‌که نقد يک نمايش، فيلم يا کتاب، فقط براي آن‌هايي جذاب است که آن را ديده يا خوانده باشند. براي ديگران بي‌هوده و بي‌مزه. و خواننده‌ي اين سطور بيشتر در دسته‌ي "ديگران"مي‌گنجد. ولي دلم نمي‌آيد اين را نگويم که اگر ورق‌هاي کتاب "کوري" ساراماگو و "مسخ" کافکا را توي هم‌ديگر بُر بزنيم، يک چيزي در حد "کرگدن" يونسکو عايدمان مي‌شود. و اين‌که آن بالا روي سن، بيننده شاهد اين است که آدم‌ها دارند تبديل مي‌شوند به کرگدن. همه، غير از يک نفر. هماني که هميشه مست لايعقل است. اوه. خيلي نشانه و سنبل داشت اين نمايش کرگدن. که نمي‌شود همه‌اش را توي يک پست چند خطي جا داد. همان‌ بهتر که برويد و ببينيدش.
ولي توي سالن بايد يک چيزهايي را هم تحمل کنيد: اين‌که کلي آدم که فقط به خاطر بازیگران مشهورش آمده‌اند آن‌جا سر صحنه‌هايي که مقداري رنگ و لعاب کمدي دارد هرهر مي‌خندند. همين‌طور بايد اين را تحمل کنيد که دو خانم خوشگلي که پشتتان نشسته‌اند دقيقن در تراژيک‌ترين لحظه‌ي نمايش، بسته‌هاي چيپسشان را باز مي‌کنند و تو مجبوري در آن لحظه صداي باز کردن آن و خرت‌خرت جويدن چيپس‌ها را هم بشنوي. همين‌طور تو مجبوري وقتي که داري مسخ شدن آدم‌ به کرگدن‌ را نگاه مي‌کني، ضربه‌هاي مداوم پاي يکي از آن خانم خوشگل‌ها را به پشتی صندلي‌ات هم تحمل کني.
و در لحظه‌هاي آخر نمايش... توي جهان فقط دو نفر مي‌مانند که هنوز به کرگدن تبديل نشده‌اند. به اين اميد دارند که زاد و ولد کنند و نسل بشر را پابرجا نگه دارند. ولي سرانجام با کرگدن شدن آخرين زن روي کره‌ي زمين، اين رويا هم از بين مي‌رود. و فقط به یک توهم صرف تبدیل می‌شود. و یک آروز و رویا.
وقتی که از سالن خارج شدم احساس می‌کردم پوستم کلفت شده‌است و روی پیشانی‌ام شاخ درآورده‌ام. حس تهاجمی بهم دست داده بود. ولی الآن می‌بینم نه به آن کرگدن‌های وحشی و مهاجم شبیهم و نه به حشره‌ی عظیم‌الجثه‌ و حال به هم زن کافکا. بیشتر شبیه همین گوریل هستم. سرم توی لاک خودم است و شپش‌هایم را می‌لیسم. موزم را می‌خورم و اکثر اوقات به نقطه‌ای در بی‌رنگی هوا خیره می‌شوم. و در عین حال نیرویی باورنکردنی‌ در وجودم خوابیده است. که شاید روزی غلیان کند و همه چیز را بریزد به هم.
پ ن: اگر کارگردان تئاتر نیستید، بهتر است به جای خواندن نمایش‌نامه‌ها، بروید و اجرای آن را از نزدیک ببینید و بشنوید. به قول میشل ویینی نمایش‌نامه را می‌نویسند تا دیده شود و نه خوانده.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۷/۱۰/۰۴ |

لیست زیر اشخاصی هستند که مجله‌ی نیوزویک به عنوان پنجاه فرد قدرتمند جهان انتخابشان کرده است. بدیهی است که ترتیب اسامی، میزان تاثیر آن‌ها بر امور جهان را مشخص می‌کند. سمت یا شغل افراد را در کنار اسامی نوشتم تا آشنایی بیشتری نسبت‌ به آن‌ها صورت بگیرد. مطلب اصلی و مقاله‌های نوشته شده درباره‌ی این اشخاص را می‌توانید در این‌جا بخوانید.

1- باراک اوباما، رئيس جمهور منتخب آمريکا
2- هوجين تائو، رئيس جمهور چين
3- نيکلاس سارکوزي، رئيس جمهور فرانسه
4- بن شالوم برنانکي، رئيس بانک مرکزي آمريکا
5- ژان-کلود تريکت، رئيس بانک مرکزي اروپا
6- ماسائاکي شيريکاوا، رئيس بانک ژاپن
7- گوردن براون، نخست‌وزير انگلستان
8- آنگلا مرکل، نخست‌وزير آلمان
9- ولاديمير پوتين، نخست‌وزير روسيه
10- عبدالله بن عبدالعزيز السعود، پادشاه عربستان
11- آيت‌الله علي خامنه‌اي، رهبر ايران
12- کيم جونگ دوم، رهبر کره‌ي شمالي
13- هيلاري کلينتون، وزير خارجه‌ي آينده‌ي آمريکا
14- بيل کلينتون، رئيس جمهور سابق آمريکا
15- تيموتي گيتنر، رئيس بانک فدرال نيويورک
16- ژنرال ديويد پتريوس، فرمانده‌ي نيروهاي آمريکايي در خاورميانه و آسياي مرکزي
17- سونيا گاندي، رهبر حزب کنگره‌ي هند
18- لوئيز ايناسيو لولا داسيلوا، رئيس جمهور برزيل
19- وارن بافت، سرمايه دار آمريکايي و ثروتمندترين فرد جهان
20- ژنرال اشفاق پرويز کياني، فرمانده ارتش پاکستان
21- نوري المالکي، نخست‌وزير عراق
22- بيل گيتس، مدير مايکروسافت و مدير بزرگ‌ترين موسسه‌ي خيريه‌ي جهان، بنياد گيتس
23- مليندا گيتس، به همراه بيل گيتس، مدير بنياد گيتس
24- نانسي پلوسي، رئيس مجلس نماينده‌گان آمريکا
25- خليفة بن زايد بن سلطان النهيان‎، رئيس جمهور امارات متحده‌ي عربي
26- مايک دوک، رييس کمپاني وال-مارت اينترنشنال
27- رام امانوئيل، رئيس آينده‌ي کارکنان کاخ سفيد آمريکا
28- اريک اشميت، مدير عامل و مدير اجرايي شرکت گوگل و عضو مجمع گرداننده‌گان شرکت اپل
29- جيمي ديمون، رئيس کمپاني جي‌پي مورگان چيس و کو (JPMorgan Chase & Co)
30- ديويد اکسلرود، مشاور ارشد اوباما
31- والري بومن جارت*، مشاور ارشد اوباما
32- دومينيک استروس کان، رييس صندوق بين‌المللي پول و عضو حزب سوسيال دموکرات فرانسه
33- رکس تيلرسون، رييس شرکت اکسون مبيل
34- استيو جابز، مدير ارشد عملياتي شرکت رايانه‌اي اپل
35- جان لستر، انیماتور والت دیزنی و پیکسار
36- مايکل بلومبرگ، شهردار نیویورک
37- پاپ بنديکت شانزدهم، رهبر کاتوليک‌هاي جهان
38- کاتسوئاکی واتانابه، مدیرعامل شرکت تویوتا
39- روپرت مرداک، سرمایه‌دار آمریکایی و مدیر شرکت نیوز کورپریشن
40- جف بزوس، مدیر سایت آمازون
41- شاهرخ خان، بازيگر هندي
42- اسامه بن لادن، رهبر القاعده
43- حسن نصرالله، رهبر حزب‌الله
44- دکتر مارگارت چان، مدیر سازمان بهداشت جهانی
45- کارلوس اسلیم هلو، مدیرعامل و سرمایه‌دار مکزیکی، ثروتمندترین مرد جهان در سال 2007 بر اساس مجله‌ی وال استریت جورنال و فورچون
46- دالاي لاما، رهبر بوداييان تبت
47- اوپرا وينفري، شووومن آمريکايي
48- عمرو خالد، اندیشمند عرب
49- ای ای ادبوی، کشیش آمریکایی و واعظ کلیسا
50- جيم راجرز، سرمایه‌گذار آمریکایی و کارشناس کالا **

*پدر والري پزشک آمريکايي مقيم ايران بوده است. والري در شيراز به دنيا آمده.
**القابی که پیش از برخی اسامی قرار گرفته، توسط نیوزویک نوشته شده است.

برچسب: ژورنال

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۷/۱۰/۰۲ |