
پیر مورگان از آن آدمهایی است که تمام شب و روز داخل دخترهای خوش رنگ و لعاب غلط میخورد، شامپاین مینوشد و میخندد. پیر مورگان از آنهایی است که امپراطوری رسانه در قرن بیست و یک برایش حکم آب گلآلودی دارد که ازش به راحتی میتواند ماهیهای چاق و چلهای صید کند.
شبکهی فارسی پیامسی یکی از مجموعه برنامههای او را دوبله کرده و جمعه شبها به نمایش میگذارد. در این برنامهها مورگان به شهرها و مناطق شیک و لوکس میرود و تو زندگی خصوصی آدمهای ثروتمند که مثل خودش داخل دخترهای خوش رنگ و لعاب غلط میخورند، شامپاین مینوشند و میخندند، سرک میکشد.
به محض اینکه برنامهی او شروع میشود، مبلی که رویش مینشینم را میکشم جلو (تا یک متری تلویزیون میکشم جلو)، تا بتوانم با تمام دقت روی زندگی آنها تمرکز کنم.
از ماشینهای شیک و خانههای لوکس به وجد میآیم. از اینکه توی یک پارتی در شامپاین را باز کنید، انگشتتان را بگذارید روی آن، تکانش بدهید و بعد کف تولید شده را بپاشید روی صورت دوست دخترتان. مثل بچهها تو دلم میگویم وقتی بزرگ شدم یک همچین زندگیای برای خودم دست و پا میکنم. و بعد در همین لحظه "وقتی که بزرگ شدم"ها مثل یک نوع سلول سرطانی در فکرم تکثیر و بازتکثیر میشود. مثل کنه میافتد به جریانات مغزیام و ولکن هم نمیشود: وقتی بزرگ شدم کتابم را چاپ میکنم. وقتی بزرگ شدم جایزهی ادبی گلشیری را میبرم. وقتی بزرگ شدم میروم نیویورک و آنجا مینویسم و با چاپ اولین کتاب انگلیسیام جایزه پولیتزر را میبرم*. وقتی که بزرگ شدم در یخچالم را پر میکنم از شامپاین و آبجو و کوکاکولا و فانتا. وقتی که بزرگ شدم کشوی میز اتاقم را پر میکنم از شکلاتهای پروسلینا. وقتی که بزرگ شدم برای لکسوسم رانندهی خانم استخدام میکنم. وقتی که بزرگ شدم...
در حالی که پیر مورگان دارد با یکی از دخترهای مولتی میلیونر لاس میزند، تلویزیون را خاموش میکنم و میآیم توی نت و خودم را و ذهنم را بین صفحات وبلاگهای فارسی گم و گور میکنم.
هیچ وقت توانایی این را نداشتهام که برنامهی او را تا آخر ببینم.
*سجاد صاحبان زند در همین شمارهی اخیر چلچراغ نویسندهی جوانی را معرفی کرده که با کتاب اولش جایزهی پولیتز را برده است.
این روزها من و عسل (لپ تاپم) بدجوری قاطی کردهایم. من دچار آلرژی خیلی شدید فصلی شدهام. جوری که اعصاب هیچ چیزی را ندارم... به مادرم -که تنها آدمی هست که این دور و برها پیدا میشود- میگویم زیاد به پر و پای من نپیچد و تنهایم بگذارد. حوصلهی هیچ ارتباط کلامی و حضوری را هم ندارم و چیزی بالغ بر دو هفته است که میل جنصیام به پایینترین درجهی خودش رسیده است... در مورد عسل هم قضیه به همین اندازه جدی است. تازگیها هر چند ساعت یک بار، یک پنجره باز میشود و پیغامی را به نمایش میگذارد که اصلا سر و ته ندارد. پایین پنجره دو تا کلید هست: Yes و No. چیزی که من را در این زمینه نگران میکند این است که برای عسل هیچ فرقی ندارد که تو دکمهی Yes را بزنی یا No را. هر کدام را که بزنی پنجره بسته میشود و هیچ اتفاقی هم بر سر کامپیوتر نمیافتد.
زیاد علاقهای به مردن ندارم. به اینکه خودم را بکشم. که بروم روی ریل قطار دراز بکشم و بعد بدنم لت و پار بشود. از اینجور جنگولکبازیها نه تنها خوشم نمیآید، که حتی برایم ترسناک و وحشتآور است. بیشتر دوست دارم مثلا در یک لحظه همه چیز خاموش شود... برق زندگی برود و خودم را در تاریکی مطلقی پیدا کنم که در آن زمان و مکان تعریف نشده است. آن وقت مجبور نیستم روزهایم را "خوب" به پایان برسانم؛ و چنانچه روز بدی پشت سر گذاشته باشم، از بد بودن آن، حالم بد باشد. میدانید، راست است که میگویند زندگی کردن یک هنر است. خیلی این جمله را قبول دارم ولی نمیدانم من باید کی را ببینم اگر نخواهم برای زندگی قوای هنرمندانهام را به کار ببرم.
از تمام ثانیههایی که پیش رویم قرار میگیرد به شدت میترسم و با محافظهکاری شدیدی به سمتشان حرکت میکنم... صرفا به این خاطر که ممکن است چند ثانیهی بعد یک ذره غبار، یا یک مقدار هوای سرد، یا چند عدد گرد تولید مثل این گیاههای لعنتی، سیستم بینی و گلو و مخاطم را تحریک کند. وای اگر چنین اتفاقی بیافتد؛ در این لحظه است که به نظریهی فلسفیام فکر میکنم: که کاش برای یک ثانیه، بگویی بامبو بیمبو، و بعد همه چیز ناگهان تمام شود، بدون اینکه جایی از من، یا جایی از شما درد بگیرد و بدون آنکه مادر من، یا مادر شما، به سوگ فرزندش بنشیند.
اصولا مردمی که دچار آلرژی فصلی نمیشوند، فکر میکنند که این حالت یک جور ژست یا مریضی بورژوایی است. جوری که وقتی بهشان میگویید "من دچار آلرژی فصلی هستم"، کم میماند که روی زمین ولو بشوند و از خنده نفسشان بند بیاید، پس بیفتند و بمیرند. خیلی متنفرم از اینجور آدمها. به قوهی درک پایینشان تنفر پیدا میکنم. مثل ایرانیهایی میمانند که زبان چینی را "مسخره" و مزخرف" میدانند؛ در حالی که اگر خودشان در گوانگدون، سیچوآن یا یک همچین خرابشدهای به دنیا میآمدند، فرق زبان فارسی با عربی را نمیدانستند.
پ ن: زبان چینی را در اینجا یاد بگیرید. این هم اولین کلمهای است که یاد خواهید گرفت: 你好 (نی هاو). بهتر است اینجا را کلیک کنید تا مستقیما درس اول آموزش زبان چینی را بشنوید و یک مقداری به لهجهی آن بخندید.
امروز گذرم به کتابخانهي ملي افتاده است. با كتاب درسياي در كيف تقريبا اولين روزي است كه ميخواهم مثل آدم درسهاي كارشناسي ارشد دانشگاهم را بخوانم. اعتماد به نفسم براي مطالعهي كتابهاي درسي مرجع به بيشترين مقدار خود در دو سه ماه اخير رسيده است. طوري كتاب اتكينسون را روي ميزم باز ميكنم و خودكار به دست ميگيرم، انگار كه بخواهم جهان جديدي را فتح، يا سفينهي اميدي را به فضا پرتاب كنم.
البته اين هيجان علمآموزي من چند دقيقه بيشتر دوام نياورد. سه چهار صفحه كه خواندم، مثل ماست چكيده ولو شدم روي كتاب و يك ساعت و حتي بيشتر به خواب خيلي خيلي شيريني فرو رفتم. بعد هم كه بلند شدم، به سالن غذاخوري رفتم و جوجه كباب سفارش دادم با آبجوي بدون الكل طعم ليمو... و حالا هم كه به سايت اينجا آمدهام و تا الآن ۳۵ دقيقه از يك ساعت زمانم را براي استفادهي اينترنت از دست دادهام. يعني اينكه ۲۵ دقيقهي ديگر بيشتر وقت ندارم كه براي وبلاگم پست بنويسم و مطالب جديد وبلاگهاي مورد علاقهام را بخوانم و دنبال يك مقاله براي كنفرانسم هم بگردم. هميشه همينطور است... تو خانه كه اينترنت ايدياسال نامحدود دارم هيچكدام از اين غلطها را نميكنم و به محض اينكه به اينجا ميآيم نوشتن و خواندن و تحقيق كردنم ميگيرد.
وقت باقيماندهام شد ۲۱ دقيقه.
الآن ميخواهم يك مقداري پستمدرن عمل كرده و مطلبم را در همين لحظه و بدون هيچ نتيجهگيرياي تمام كنم و بروم سراغ مطالبي كه از چند تا وبلاگ بايد بخوانم.
به طور ويژه اينها را: آخرين مطلب درخت ابدي، مطلب خواب بزرگ در مورد منصور ضابطيان، و ديدن كارهاي جديد سينا در وبلاگش، فاژ.
و اینجا یک صفحهی مجازی است
که از طریق آدرس gouril.blogfa.com وارد آن شدهاید.
و من هم یک آدم مذکر تقریبا جوان هستم
با دغدغهی زن، شکلات، پول، لکسوس مدل RX 450h و جایزهی ادبی گلشیری
در ضمن
سیگاری نیستم ولی سیگاریها را دوست دارم

وقتی که به اثر هنری جدیدم نگاه میکنم، باید به اجرای ویولن هیجان انگیزی از کارهای نیکولو پاگانینی گوش بدهم و به ایدهی "هنر برای هنر" فکر کنم...
بزرگ که شدم، یعنی بزرگتر که شدم، و برای اشتغال در حرفهی نویسندگی در پاریس سکنی گزیدم، خودم را به یک همچین تیپی در میآورم. از این کلاهها، از آن عینکها، کراوات، کت و شلوار راه راه، کیف بندی شبیه کیف پستچیها و پیپی کنار لبم.
آقایی که در عکس میبینید، تا آنجایی که من دستگیرم شده، یک شهروند انگلیسیست که در مراسم Haworth 1940's Weekend شرکت کرده است. این مراسم در انگلستان برگزار میشود؛ که در آن مردم به خیابانها میآیند، میرقصند و مینوشند.
و اینکه پیپ (یا چیزی شبیه پیپ) بالا، همانی است که شکوفه بهم هدیه داده بود.
| برنامه رادیویی شماره هفت | زمان ۱۳:۳۱ | پخش آنلاین (و لینک دانلود) ۲.۳۲ mb |
حدود نیم ساعت پیش از محل اقامتم بیرون زدم، آمدم سر خیابان و سوار اولین تاکسیای شدم که برایم بوق زد. فقط میخواستم از شر آن چهار دیواری که من به همراه دو نفر دیگر تویش کز کرده بودم خلاص شوم. موقعیت جغرافیاییام را به دست رانندهی تاکسی سپردم؛ که هر کجا که خواست بیاندازدم پایین.
آخرش هم همین جور شد... وسط یک خیابان شلوغ، پر از ماشین و آدم پیادهام کرد. دویست تومان کرایه را گذاشتم کف دستش و بعد خودم را تنهاترین آدمی یافتم که توی شهر اراک پیدا میشود.
برای کلاسهایم آمدهام اراک. این دفعه سومین بار است. دفعهی قبل رفتم پیش بکتاش و تا ساعت دوازده شب با هم بودیم و خوش گذراندیم. ولی این دفعه ترجیح دادم خودم را مثل کنه بهش تحمیل نکنم. برای همین سراغش را نگرفتم. آن دو تا هم اتاقیام هم کلا از دنیاهای متفاوتیاند. اسمشان را به زور حفظ کردهام و با اینحال ترجیح میدهم مهندس صدایشان بزنم. کلا هر سه تایمان همدیگر را مهندس صدا میزنیم. اینجوری راحتتر است. زیاد باهاشان قاطی و صمیمی نمیشوی. فاصلهی مجازت را حفظ میکنی. مثل کارمندهای یک ادارهی دولتی که سر ماموریتی به شهر دیگری سفر میکنند و با هم هماتاق میشوند. آنها هم ترجیح میدهند همدیگر را مهندس صدا کنند و ایضا زیاد با هم قاطی نشوند.
به هر حال خوش نداشتم که بیشتر از این توی اتاق بمانم و باهاشان حرف بزنم. به خصوص اینکه لحاف تشک روی تختم هم بوی گند و همینطور بوی نا میداد. و من انگاری بیش از حد، کثافت رخت خواب اعصابم را خرد میکند. الآن چشمهایم هم میسوزد و احساس میکنم به خاطر کثیف بودن بالش چنین بلایی سرم آمدهاست...
وسط این خیابان شلوغ که نمیدانم اسمش چیست پیاده شدم. دم ظهر آنقدر سرم شلوغ شد که نتوانستم ناهار بخورم. برای همین از گرسنگی حالت توحش ترسناکی بهم دست داده بود. دستهایم میلرزیدند و صدای ماشینها و آدمها گنگ و مات بودند. فقط به ساندویچ مثلثی فکر میکردم. دو ورق ژامبون مرغ با یک ورق پنیر لای نان تست. اما از بخت افتضاح من هیچکدام از سوپرمارکتهایی که بهشان سر زدم از این نوع ساندویچهای حاضری نداشتند. آخر سر وارد یک سوپرمارکت زنجیرهای بزرگ شدم و آخرین امیدم برای خوردن ساندویچ مثلثی با ژانبون مرغ و پنیر زرد رنگ از دست رفت. مجبور شدم چند تا خوراکی آت و آشغال بخرم و معدهام را با آنها پر کنم. اینها را خریدم: چیپس پنیر و پیاز، کیک شکلاتی و نوشابهی مشکی. اصلا برایم مهم نبود که خوردن چیپس و کیک با هم جور در نمیآیند. از فروشگاه که آمدم بیرون، وسط خیابان آت و آشغالهای کذایی را مثل موجودات درندهی گرسنه و وحشی بلعیدم. در چنین لحظهای کاملا به وجههی حیوانی خودم نزدیک شده بودم.
بعد که توانستم مقداری از گرسنگی وحشتناک نجات پیدا کنم تابلوی کافینتی را دیدم که الآن داخل آن هستم. بدون اینکه کوچکترین تردیدی به خودم راه بدهم داخل شدم و پشت دستگاه نشستم. احساس کردم از آن شهر واقعی که هیچکجایش را بلد نیستم و به همین خاطر ترسناک و وحشتآور است فرار کردهام. اینجا، توی کافینت و داخل اینترنت کمتر آن حس غربت و غریبه بودن را احساس میکنم. اصلا فکر نمیکردم که اینترنت چنین خاصیت بکر و نابی را داشته باشد. آدم احساس میکند وارد خانهی خودش، وارد شهر خودش شده است و دارد در کوچه پس کوچههایی راه میرود که سالهاست آن را میشناسد و در آن بزرگ شده است... دوست دارم تا فردا که بر میگردم تهران، توی همین کافی نت کز کنم و وقتم را با خواندن وبلاگها و کامنتها و چت کردن توی یاهو مسنجر بگذارنم.
پیشنوشت: وبلاگنویسی کلا یک نوع مینیمال نویسی است... حالا هر چقدر هم بخواهید طولانی بنویسید، باز نمیتوانید نوشتهای را بیش از حد کش دهید. شما به هر مطلبی که میرسید رولر موستان را میچرخانید تا ببینید حجمش چقدر است، تا ببینید حوصلهی خواندنش را دارید یا نه. احتمالا اگر بیشتر از یک صفحه باشد بیخیال قضیه میشوید. با خودمان که تعارف نداریم؟ همهمان رگی از ماتحتگشادی ایرانی و خاورمیانهای داریم، حالا یکی گشادتر، یکی تنگتر. من که به شخصه از همه گشادترم و البته این به مثابهی یک صفت مثبت نیست که بخواهم جارش بزنم.
به هر حال این را گفتم که بگویم اگر شما به خاطر طولانی بودن مطالب حوصلهی خواندنشان را ندارید و صفحهی وبلاگم را میبندید، زیاد بهم بر نمیخورد. چون حستان را کاملا درک میکنم... ولی این باعث نمیشود که من گاهی دلم نخواهد برای چند ساعتی بنشینم پشت کامپیوترم و بنویسم.
پیشنوشت ۲: در مورد برنامههای رادیویی، فعلا به شعبهی جدید رادیوی اینترنتی - یعنی شعبهی رادیویی خانم هلیا حنیفی- گوش دهید.
ساعت شش عصر، با صدای آلارم موبایلم که مثل سوزن توی گوشهایم فرو میرود و به پردهی آن نوک میزند، از خواب بیدار میشوم. بعد از شش ساعت از خواب بیدار میشوم در حالی که بدنم مثل جسد توی تخت افتاده است و جم نمیخورد. تمام عضلات بدنم کرخت است؛ درد میکند. تنها آرزویم این است که یک ماساژور (مونث یا مذکرش زیاد فرقی نمیکند) با دستهای قوی و محکم، بدنم را مقداری مشت و مال بدهد... خودم سعی میکنم با دست عضلات شانه و بازویم را بگیرم و فشار بدهم. اما توی این کار به شدت ناشی هستم. به جای آنکه حالم بهتر شود، بیشتر در کرختی فرو میروم. بیشتر احساس میکنم که تبدیل به یک جسد شدهام. بیشتر احساس میکنم که تختم تبدیل شده است به یک تابوت نمناک.
دوباره آلارم موبایلم زنگ میزند. و دوباره گوشهایم را سوراخ میکند. خاموشش میکنم و به این فکر میکنم که حتی وقتی "هتل کالیفرنیا"، یکی از دوستداشتنیترین آهنگهای زندگیام را هم به عنوان زنگ آلارم آن انتخاب میکنم، باز همیشه با صدای آن بدخواب میشوم و سردرد یکنواخت و ممتدی دوباره به سراغم میآید.
پتو را از رویم پس میزنم و تمام نیروی بدنم را جمع میکنم و از جایم بلند میشوم. از پنجرهی اتاق زل زدهام به ساختمان روبروی آپارتمان. یک ساختمان سه طبقهی قدیمی است که آجرهای سه سانتی زرد رنگ آن با گذشت زمان سیاه، مات و کدر شده. بالکن طبقهی دوم آن مملو از آت و آشغال است: دبهی ترشی، تشت، آفتابه، شیشهی آبلیمو، سینیهای بزرگ، قابلمههای رویی خیلی گنده و یک عالمه خرت و پرت دیگر. میدانید... احساس میکنم که پنجرهی هیچ اتاق خوابی توی دنیا پیدا نمیشود که نمایی کریهتر و حال به هم زنتر از این منظره را برای صاحب آن اتاق به نمایش بگذارد. وقتی به این بالکن و محتویات سراسر از نکبت آن نگاه میکنم، همان یک اپسیلون انگیزهام برای بلند شدن از تخت، به آشپزخانه رفتن و درست کردن غذا را هم از دست میدهم... با این حال گرسنگی آنچنان به معدهام چنگ انداخته که به جز اینکار، انتخاب دیگری ندارم.
پدرم طبق معمول تمام این سالها با کت و شلوار کهنه و رنگ و رو رفته، کفشهایی که گوشهاش پاره شدهاند و کراواتی که دم خیابان سه تایش را هزار تومان میفروشند، روی مبل تک نفرهی کت و کلفتی در فاصلهی دو متری از تلویزیون نشسته است و دارد به یکی از این برنامههای سلامتی، مشاورهی خانواده، پزشکی و از این جور چیزها نگاه میکند... در صورتش کوچکترین احساسی دیده نمیشود. نه خشم، نه ناراحتی، نه خوشحالی و نه هیچ هیچ چیز دیگری. سرش را میجنباند طرف من. من در آستانهی در ایستادهام و وبا خماری و منگی تمام سعی میکنم بفهمم در حال حاضر در کدام بازهی زمانی و در چه موقعیت جغرافیاییای قرار گرفتهام. با این جملهی تکراری پدرم که هر روز در همین ساعت و با همین لحن به من میگوید، حواسم دوباره سر جایش میآید و منگی و سرگیجهام میرود توی پستوی مغزم.
- شام رو درست کن بخوریم، ساعت هفت و نیم باید بری سر کار. دیرت نشه محسن.
سرش را بر میگرداند و به صفحهی تلویزیون خیره میشود؛ و با کنترل از راه دور صدای تلویزیون را زیادتر میکند. همیشه وقتی پیشبینی میکند که من میخواهم نق و نوق کنم همین کار را میکند. انگار که بخواهد صدایم را نشنود یا کمتر بشنود یا حواسش را از حرفهای من پرت کند، پرتتر کند.
بدجوری لجم درآمده است. میروم سمت تلویزیون. اعصابم خورد شده. تلویزیون را خاموش میکنم و پشتم را میکنم به آن و به بابا نگاه میکنم. به چشمهایش. همینزوری بدون هیچ حسی نگاهم میکند...
- یه دفعه شد خودت از این مبل لعنتی بلند شی و یه چیزی درست کنی؟ یه دفعه شد بیای کنار تختم و بگی محسن جون شام حاضره، بلند شو که با هم بخوریم؟ (احساس میکنم یکی از همان مجریهای تلویزیونم. بابا با همان یکنواختی و بیتفاوتی که به آنها نگاه میکند به صورت من زول زده بود. تن صدایم را بالاتر بردم و در یک لحظه احساس کردم داد و بیداد راه انداختهام) خسته شدم از اینکه هر شب سیبزمینی و تخممرغ پخته خوردم... خودتو نگاه کن: شدی شبیه یه سیبزمینی گندیده و کپک زده. مگه خودت نمیگفتی اون موقعها که مامان بود یه عالمه آشپزی میکردی؟ آرزو به دلم موند یه دفعه توی عمرم قرمه سبزی بخورم. فقط بلد بودی که چاپلوسی مامان رو بکنی و خودت رو واسهی اون لوس کنی؟ بدبخت واسهی همین ولت کرد و رفت با یکی دیگه رو هم ریخت. این قدر که تبدیل شده بودی به یه موجود زن ذلیل که آدم حالش از دیدنت به هم میخورد (دو دستش را میبرد طرف یقه و گرهی کراواتش را سفت میکند.) دیگه شورش رو درآوردی... یه کم از این زندگی نکبتی که واسهی خودت و من درست کردی بیا بیرون... یه کار مفید توی عمرت انجام بده. نمیمیری که بلند شی یه چیز درست کنی؟ میمیری؟ سکته میکنی؟ پس میافتی؟ گند بزنن به این زندگی سگی که واسهی خودت و من درست کردی.
توی آشپزخانه دارم دو تا سیبزمینی گنده را پوست میکنم. سرم را برمیگردانم و نیم نگاهی بهش میاندازم. (آشپزخانهمان اوپن است) همینجور خیره شده به صفحهی سیاه تلویزیون و لام تا کام حرف نمیزند. سکوتش بدجوری تو گوشهایم سنگینی میکند... زیادهروی کرده بودم.
روی موضوع مامان خیلی حساس است. وقتی در مورد آن باهاش حرف میزنی، انگار که یک چاقو را فرو کرده باشی توی شکمش و بعد آن را بچرخانی و یک تکه از گوشتش را در بیاوری.
تمام بیست دقیقه، نیم ساعتی که مشغول آشپزیام، بابا سرش را از صفحهی سیاه تلویزیون تکان نمیدهد. از یک طرف خودم با آن حرفها مقداری احساس سبکی کردهام. خودم را یک جورهایی روی پیرمرد بیچاره خالی کردهام. از یک طرف هم بدجوری عذاب وجدان گرفتهام. بیچاره جان ندارد دماغش را بالا بکشد. همین که خودش بلند میشود و کارهای روزانهاش را انجام میدهد کلی جای شکرش باقی است.
راستش را بخواهید دیگر حالم از سیبزمینی و تخم مرغ پخته به هم میخورد. تصمیم گرفتهام امروز نیمرو و سیبزمینی سرخ کرده درست کنم. برای همین سیبزمینیها را خلالی میکنم و تو روغن سرخشان میکنم. و بعد هم سه تا تخممرغ میشکنم آن تو می گذارم که حسابی برشته شود. هر چند پدرم دوست دارد نیمرو، به خصوص زردهی آن شل و ول باشد... ولی فعلا من دارم آشپزی میکنم و به همین خاطر این من هستم که تصمیم میگیرم نیمروی شاممان برشته باشد یا شل و ول. اتفاقا امروز از لج بابا هم که شده میگذارم آنقدر برشته شود که زیرش بسوزد و بوی روغن سوختهاش هم بلند شود. همیشه از بچگی کارم همین بوده. به محض اینکه از چیزی لجم در میآمد گند میزدم به یک چیزی تا حال طرفم را بگیرم. آن وقتها خیلی بیشتر با پدرم درمیافتادم. وقتی دعوایم میکرد، احیانا کتکم میزد به روی خودم نمیآوردم. فقط گریه میکردم و به این فکر میکردم که نیم ساعت دیگر بلایی سر تخت خوابش میآورم که تا عمر دارد از کارش پشیمان شود.
نیم ساعت بعد قایمکی میرفتم توی اتاقش، کنار تخت میایستادم، شلوارم را میکشیدم پایین و با آسودگی خاطر میشاشیدم به آن. در همان لحظه نفس عمیق میکشیدم و چشمهایم را که از شدت اشک ریختن لوچ و چسبناک شده بود میمالاندم و میخاراندم... بزرگتر که شدم متمدنانهتر عمل میکردم. میرفتم تو کمد لباس و بعد از یک فصل گریه کردن، توی جیبهای کتش تف میکردم. زبانم را توی دهانم جمع میکردم و فشار میدادم تا بزاقم تا آخرین قطره ترشح شود تا حساب جیبهای بیشتری از کتهای پدرم را برسم. خیلی خوب بود. واقعا حس عالیای داشت. یک جور تخلیهی روحی روانی کامل بود.
حالا هم با سوزاندن نیمرو یک همچین حسی بهم دست داده است. اعصابم از اینکه پدرم تبدیل به یک جسد حال به هم زن شده که جلوی تلویزیون برای همیشهی خدا ولو است کمتر خورد است. ولی الآن هم که دارم غذا را توی بشقاب میکشم و رویش یک عالمه فلفل قرمز میپاشم باز به صحنهی سفت کردن گرهی کراوات پدرم فکر میکنم. خیلی باید بهش فشار آمده باشد که اینطوری آب دهانش را قورت بدهد و گرهی کراوات قذمیتش را روی یقهی پیراهن مردانهی اتو نکردهاش سفت کند.
میز را چیدهام. همه چیز آماده است. خودم نشستهام یک طرف. ولی بابا همچنان به تلویزیون خیره شده، جم نمیخورد و حرفی هم نمیزند. دو دفعه بهش گفتم "بابا جان پاشو بیا شام رو بخوریم" ولی باز هم هیچ چیزی نگفت و از جایش هم تکان هم نخورد.
حالا باید بروم ناز یارو را هم بکشم. خودم با این وضعیت قاراشمیشم؛ فقط همین را کم داشتم. بلند شدم و رفتم طرف بابا. سرم را خم کردم و گونهاش را که سه تیغ کرده بود و به قول معروف مگس هم روی آن لیز میخورد بوسیدم. دستش را گرفتم که بلند کنم.
زد زیر گریه.
دست خودم نبود. چند ثانیهی بعد خودم هم گریهام گرفت. جفتمان زار زار گریه میکردیم و مثل گرگ زوزه میکشیدیم. مثل دو تا بچهی پنج سالهی دوقلو شده بودیم که برای چهار تا شکلات روی سرامیک آشپزخانه کنار پای مامان غلط میزدیم و عرعرکنان اشک میریختیم.
یک ربع بعد بدون این که با هم حتی یک کلمه هم حرف بزنیم داشتیم نیمرو و سیبزمینی سرخ کردهی سوخته میخوردیم که سرد هم شده بود. لقمهها را میگذاشتم تو دهانم و به همراه یک عالمه بغض و تف و خلط قورتش میدادم. دماغم کیپ شده بود و شوری اشکهایم چشمهایم را بدجوری میسوزاند.
بابا گفت: اینو سوزوندی که بچه جون.
تو دلم گفتم: همینه که هست. دوست داشتی خودت درستش میکردی.
دیگر هیچی نگفت. به جز وقتی که از خانه رفتم بیرون و یک خداحافظ خشک و خالی به زور از زیر زبانش به بیرون پرید…
به آقای (خانم) فتحی: این تقریبا یک داستان بود!
| برنامه رادیویی شماره شش | زمان ۲۰:۴۳ | پخش آنلاین (و لینک دانلود) 3.۶ mb |
در این برنامه با سروش روحبخش -روزنامهنگار و وبلاگنویس- در مورد وبلاگنویسی، کتاب، سریالهای خارجی و همینطور مجلهی چلچراغ (که سروش تا چند هفته پیش سردبیر آن بوده است) حرف زدهام.
از دو قطعهی چایکوفسکی به مناسبت تولدش توی موسیقی پسزمینه استفاده کردهام. همینطور یکی از قطعههای پیتر گابریل را گذاشتهام که به خاطر زنده بودن برنامه سوتی بزرگی دادم و اسم خواننده را لئونارد کوهن خواندم...
به هر حال این شما و این سروش روحبخش:

پانوشت از طرف سروش: از قول من به خاطر گوشیام عذرخواهی کن و بگو در هیچ شرایطی گوشیتان را -حتی اگر وسط یک مکالمهی جدی کاری پنج بار هنگ کرد و قطع شد- به دیوار اتاق پرت نکنید، چون آن وقت صدایتان اینجوری ازش در میآید.
پانوشت از طرف من: این یک طرح نسبتا بامزه از رادیو گوریل است که فرهاد زحمت کشیده و درستش کرده. مرسی فرهاد.
| برنامه رادیویی شماره پنج | زمان ۱۸:۵۰ | پخش آنلاین (و لینک دانلود) 3.2 mb |
در این برنامه با خانم پپری مصاحبه کردم و باهاش در مورد جشنوارهی پیام امید و بستی شکلاتی-موزی حرف زدم. جشنوارهی پیام امید، یک جشنوارهی خیریه است که غرفهای مختص وبلاگنویسان دارد. قرار است فردا یعنی جمعه ساعت 15 توی این غرفه جمع شویم. اگر میخواهید برای کارهای خیریه-وبلاگی بیاید به این آدرس سر بزنید. بستنی شکلاتی موزی را هم خانم معمار بیکار درست کردهاند و طرز تهیهی آن را نوشتهاند. ایشان این بستنی را (یعنی صرفا عکس آن را) به من تقدیم، هدیه یا یک همچین کاری کردهاند.
بقیهی برنامه را هم در مورد کتاب "روح ملتها" اثر آندره زیگفرید، کنی جی و هفتهی معلم حرف زدهام. و الآن به این دلیل که با استفاده از جتاودیو توانستهام حجم برنامه را به شدت پایین بیاورم کلی ذوق زدهام (مرسی از دی جی احسان). شما میتوانید بدون اینکه اجرای رادیویی را دانلود کنید، به صورت آنلاین به این برنامه گوش دهید.

بستنی شکلاتی-موزی من که همین الآن درستش کردهام تقدیم به خانم معمار بیکار
عسل را آوردهام توی تخت. پامشقی جلویش نشستهام و مشغول تایپ کردن این سطور هستم. عجالتا اجازه بدهید یادآوری کنم عسل اسمی است که روی لپتاپم گذاشتهام. همان کاری که تازگیها مد شده است، اینکه مردم روی خودرویشان اسم میگذارند. و چون من جزو مرفهین بیدرد* نیستم که ماشین داشته باشم، لذا سعی میکنم خلاقیت اسم گذاری روی داراییهای منقول و بیجان را بر روی لپتاپ زبان بستهام پیاده کنم.
پیش از این، عسل را روی میز تحریرم میگذاشتم؛ مثل نامزدهایی که پشت میز فستفود روبهروی هم مینشینند و چیزبرگر میلمبانند... حالا انگار به عقد همدیگر درآمدهایم. از اینکه عسل توی تختم است احساس پسر مودب و روستازادهای را دارم که شب زفاف را تجربه میکند.
تجربهی حضور عسل در تختخواب ذهنم را میبرد طرف دخترهای هجده سالهی نو رسیدهای که توی تختشان به صورت دمر دراز میکشند، لپتاپ (احتمالا صورتی رنگشان) را میگذارند جلویشان، چانه را توی دستهای کاسه شدهشان میگذارند و پاهای سفید، کشیده، با ناخنهای لاک زده را توی هوا میچرخانند و میرقصانند. با تصور چنین صحنهای دلم میگیرد. بهم احساس تنها بودن دست میدهد. احساس کارگری بهم دست داد که در فرمانیه با ماشین لوکس و مدل بالایی مواجه میشود که در آن سه چهار تا خانم جوان در حال گپ زدن و گشت زدن تو خیابانها هستند...
یک ربع پیش به دستشویی رفتم تا دندانهایم را مسواک بزنم. گوشی موبایلم را هم با خودم بردم. منحصرا به این دلیل که در حین مسواک زدن به اجرای ساکسیفون آقای کنت گورلیک ملقب به کنی جی گوش دهم. تا مثل جری و تام (در کارتون تام و جری) حرکات خودم را با ریتم موسیقی تطابق دهم. میزان تخلیهی خمیر دندان بر روی مسواک را به اندازهی مدت زمان یک نت سیاه کش بدهم و حرکات دستهایم حین مسواک زدن را با ضرباهنگ قطعهی Body and Soul هماهنگ کنم... دوست دارم وقتی بزرگ و پولدار شدم در تمام قسمتهای خانهی لوکس و مجللم، روی دیوار، دستگاه پخش موسیقی نصب شود. موقعی که توی توالت شیک و مدرنم مشغول مسواک زدن هستم کنی جی گوش کنم و وقتی که توی وان حمام، معشوقهام را بغل کردهام مرسده سوسا از بلندگو پخش شود. موقعی هم که توی آتلیهام نشستهام و نقاشی میکشم به شجریان گوش میدهم (وقتی که پولدار باشم و یک مقداری هم بیدغدغه، معلم خصوصی نقاشی استخدام میکنم تا باهام نقاشی کار کند).
امشب میخواهم زود بخوابم تا فردا در جهت پولدار شدن و برآورده کردن ایدهآلهای مطرح شده در پاراگراف بالا، به کتابخانهی ملی بروم و درس بخوانم. وقتی که کار نداشته باشید و وضع مالیتان هم خراب باشد فقط میتوانید به این دل خوش کنید که با درس خواندن میشود به پول رسید... حداقل، عقیدهی من چنین است.
*جزو مرفهینی هستم که به درد ورم مثانه دچار شدهام.
پانوشت: برنامهی رادیویی شمارهی چهار را هم که دو تا پست قبل به روی وب رفت، از دست ندهید: میتوانید در این آدرس آن را به صورت آنلاین بشنوید و اگر دلتان خواست دانلودش کنید. در این آدرس!
ساعت ده شب است و من به شدت احتیاج به چند کاسه بستنی شکلاتی پیدا کردهام... میخواهم بروم یک بستنی دو لیتری شکلاتی میهن بخرم.
همین الآن.
پانوشت: خریدمش.
| برنامه رادیویی شماره چهار | زمان ۱۵:۲۲ | لینک دانلود ۲.۶mb |
در این برنامه راجع به آنتونیو ویوالدی و رومن پولانسکی حرف زدهایم و با آقای پر.یود مغزی هم مصاحبهی تلفنی کردهایم.
| برنامه رادیویی شماره سه | زمان ۱۳:۱۱ | لینک دانلود |
همانطور که مستحضر هستید و احتمالا از قبل هم استحضار داشتهاید، من خیلی موجود جوگیری هستم. وقتی که یک چیزی هیجانزدهام کند دیگر ول کن قضیه نیستم. اگر آن چیز شبکهی رادیویی باشد، راه به راه برنامه ضبط میکنم و میفرستم روی آنتن. اگر مثلا یک کیلو گوجهسبز درشت آبدار باشد، همه را یکجا میخورم، حتی اگر به قیمت به فا.ک رفتن دندانهایم تمام شود.
به هر حال وقتی که آدم توی خانه حوصلهاش سر برود و نای انجام دادن کار درست حسابیتر (مثل کتاب خواندن) را هم نداشته باشد، بهترین کار این است که یک برنامهی رادیویی درست کند. همین کار را هم کردم. حداقل تاثیری که داشت این بود که یک مقداری از سکوت درآمدم... توی خانه که تنها باشم، همیشه سکوت میکنم. با خودم توی دلم حرف میزنم، یا اصلا حرف نمیزنم. مخلص کلام اینکه ساکتم. خوبی ضبط رادیویی این است که آدم میتواند حتی اگر کسی هم دور و برش نباشد، مقداری حرف بزند...
برنامه که آماده شد، مثل این موجودات خودشیفته چند بار به اجرای رادیویی خودم گوش دادم. به بامزگیهایم خندیدم... یا موقع نق و نوقها دلم گرفت و دپرستر شدم.
اما بالاخره حوصلهام از چند بار گوش دادن برنامه سر رفت و باز دوباره در بیکاری مفرط غرق شدم. تنها کاری که میشد در چنین شرایطی انجام داد مقداری چرخ زدن در خانه، به آشپزخانه رفتن و باز کردن در یخچال بود. اینکه محتویات داخل یخچال را با کنجکاوی زیر و رو کنم. هرچند که مثل همیشه با همان محتویات همیشگی روبرو میشوم: کاهو و سبزی خوردن و تخم مرغ و سایر خوردنیهای خام، نشسته و غیر هیجان انگیز. اگر یک روز خانهی مجردی خودم را داشتم، یخچالش را پر میکردم از تمام خوراکیهای هیجان انگیز جهان: شکلات، آبجو، نوشابه، موز، آلبالو، کیک خامهای، آب پرتقال...
بالاخره آخرهای یخچال یک قوطی کنسرو باز نشدهی آناناس کشف کردم؛ کشف بزرگی بود. موقع عید که مادرم توی بیمارستان بستری بود، فک و فامیل یک عالمه از این خوراکیهای جنگولکی آورده بودند و همهشان هم در همان روزهای اول توسط شخص من خورده شد. حالا این یک قوطی چطور توانسته بود از دست من قسر در برود خدا میداند...
البته کنسر آناناس هم آنقدر آش دهنسوزی نیست که بتواند بیهودگی و کسالت عصرگاهی را کاملا جبران کند... ولی به هر حال بهتر از هیچ است. درش را باز کردم و سه تا قاچ از آن را گذاشتم تو بشقاب. بعد هم چاقو و چنگال میوه خوری: خیلی تکراری بود... باید تغییری توی رسم و رسوم آناناس خوری اعمال میکردم. برای همین بزرگترین سایز چاقویی که توی کشو پیدا میشد را انتخاب کردم. خوردن آناناس با چنین چاقویی هیجان بیشتری دارد؛ طبیعتگرایانهتر است. توحشی که توی این نوع خوردن وجود دارد بکر است. به خصوص وقتی که از نوک این چاقوی بزرگ هم به عنوان چنگال استفاده کنید.
علاوه بر این، چاقویی که در عکس مشاهده میکنید همیشه مرا یاد تمام لحظههایی میاندازد که خودم به پوچی میرسیدم یا اینکه مادرم برایم غیر قابل تحمل میشد؛ که به ترتیب در چنین مواقعی میخواستم خودم و مادرم را با این چاقو بکشم. با یک ضربهی محکم و جانانه و مستقیم در وسط قفسهی سینه. کار برای همیشه تمام میشود و دیگر راه برگشتی هم وجود ندارد.
ولی همانطور که استحضار دارید من مهربانتر از این حرفهایم که بخواهم مادرم را بکشم و ایضا بیبخارتر از آنکه بخواهم خودم را بکشم.

|
برنامهی شماره دو / زمان ۱۱:۴۲ |
لینک دانلود (4shared) |
|
عنوان: ملکهی آرژانتینی |
تاریخ ضبط: سوم می ۲۰۱۰ |
|
برنامهی شماره یک / زمان ۶:۳۶ |
|
|
عنوان: نیمروی تزیین شده |
تاریخ ضبط: سوم می ۲۰۱۰ |
مانیفست:
هیچ چیز هیجانانگیزتر از داشتن یک ایستگاه رادیویی نیست. نه داشتن شبکهی تلویزیونی، نه روزنامه، نه مجله، نه وبلاگ و نه هیچ چیز دیگر. اینکه پشت دم و دستگاه استودیو بنشینی، یک هدفون گنده بگذاری روی گوشت و بعد مطلبی را از روی کاغذ بخوانی تا صدایت از آن سوی امواج به شنوندههایی برسد که نمیشناسیشان و هیچوقت هم ندیدیشان.
اصولا ضبط کردن صدا توی یک دستگاه ضبط صوت به نظرم یکی از جالبترین کارهایی است که آدم میتواند توی عمرش انجام بدهد. همیشه در پس زمینهی ذهنم سکانسی از یک فیلم خیلی قدیمی که شاید تو هفت هشت سالگی دیده بودمش وجود دارد. یک مرد بور اروپایی بود با عینک کائوچویی خیلی کلفت و ریش زیاد. گوشهی اتاقش روی یک صندلی چوبی مینشست و در حالی که هوا نیمه تاریک بود و مطمئنا آسمان بیرون گرفته و ابری، خاطراتش را با ذکر تاریخ میلادی داخل یک ضبط صوت نقل میکرد و ضبط میکرد. واقعا آرزو داشتم که روزی یکی از همین ضبط صوتها را داشته باشم و خاطراتم را به همین شیوه و منحصرا با ذکر تاریخ میلادی و نه شمسی در آن بازگو کنم.
حالا با برکت کامپیوتر و اینترنت پر سرعت و برنامهی ریکوردر میتوانیم در چند دقیقه صدایمان را نه تنها برای خودمان، بلکه برای دیگران هم ضبط کنیم تا آنها بتوانند به آن گوش دهند. به همین خاطر تصمیم گرفتم بالاخره یک جورهایی سکانس فیلمی را که تو بچگی دیده بودم، بازسازی کنم.
تصدیق میفرمایید که وقتی بتوان این فایلهای صوتی را از طریق اینترنت برای یک سری مخاطب ارائه داد و به اشتراک گذاشت، آنوقت شما صاحب یک ایستگاه رادیویی اینترنتی شدهاید. واضحتر اینکه من در حال حاضر صاحب یک ایستگاه رادیویی هستم. واقعا، واقعا ایدهی فوقالعادهای است. این ایستگاه رادیویی تازه تاسیسم را عمرا با بخش عمدهی سهام فاکس نیوز و ایبیسی و یورونیوز و امثالهم تاخت بزنم.
برنامههای شبکهی رادیویی گوریل فهیم فعلا شامل دو بخش میشود. یکی بازخوانی مطالبی که بر روی وبلاگ نوشته میشود و دیگری برنامههایی که به صورت بداهه ضبط میگردد و شامل بازگویی خاطرات روزانه یا درد و دلهای شخصی خواهد بود.
این شما و این اولین برنامهی شبکهی رادیویی گوریل فهیم. (البته به این دلیل که مادرم خواب بود، مجبور شدم در استودیوی اتاق خوابم، برنامه را با صدای آهستهتری ضبط کنم. تصدیق میفرمایید که این مشکل فنی دلیل قانع کنندهای بر در پیت بودن یا قذمیت بودن شبکهی رادیویی من نیست!)
پس این شما و این اولین برنامهی غیر درپیت شبکهی رادیویی گوریل فهیم:

امروز برای دومین بار برای ورزش رفتم به پارک بغل خانهمان. و این تنها کار مفیدی بود که در طول روز انجام دادم. صبح که تا ساعت دو ظهر خوابیدم و بعد برای سه چهار ساعت سرم را در اوج کسالت و بیکاری به کتاب و تلویزیون گرم کردم. و بعد طرفهای ساعت شش همینجور که روی زمین دراز کشیده بودم و کتاب را به زحمت با دستهایم بالا گرفته بودم و میخواندم، وارد عالم خواب و بیداری شدم. تو همین عالم داشتم به این فکر میکردم که نگه داشتن کتاب روی هوا برای مدت طولانی کار سخت و طاقتفرسایی است. شاید روزی یک دستگاه اختراع کنم که به شانه و گردن آدم وصل شود و با یک دسته یا اهرم، کتاب را روبروی صورت آدم نگه دارد. آن وقت میتوانیم موقع کتاب خواندن با هرجای بدنمان که دلمان خواست بازی کنیم. به خصوص ما مردها میتوانیم موقع خواندن کتاب با آنجایمان یک قل دو قل بازی کنیم... کتاب روی صورتم ولو شد و تو یک خواب عصرگاهی دوست داشتنی فرو رفتم. خوابهای عصرگاهی همهشان اینطوریاند. اولش دوست داشتنی و دلپذیر و شیریناند. ولی یکی دو ساعت بعد با کابوس از خواب بیدار میشوی و تا چندین ساعت بعد از آن کسل و افسرده و بیرمق هستی.
کابوس افتضاحی دیدم؛ خواب دیدم که از دم ایستگاه مترو (به گمانم ایستگاه متروی گلشهر بود) میخواهم خودم را به قطاری برسانم که چند ثانیهی دیگر حرکت میکند. سرعت بالا و پایین رفتنم از پلههای برقی و غیر برقی به طرز وحشتناکی زیاد بود. آنقدر زیاد که دیگر نمیتوانستم کنترلی بر حرکت پاهایم داشته باشم. انگاری که سوار اسکیت شده باشم و تو یک سرپایینی با شیب 89 درجه در حال سقوط کردن باشم. وحشتناکتر این بود که آدمهای دیگر هم با همین سرعت خیلی زیاد از پلههای مترو بالا و پایین میرفتند. بالاخره که به سکو رسیدم، دیدم در قطار بسته است و قطار در حال دور شدن از سکو است. در همین لحظه کابوس کذایی به اوج خودش رسیده بود. میدانید... کابوس فقط این نیست که سر بریده شده و دل و رودهی آدم و روح سرگردان ببینید. حاضرم قسم بخورم که بالا و پایین رفتن از پلهها با چنان سرعت ماشینواری و بعد نرسیدن به قطار ممکن است وحشتناکتر از چنان تصاویری در خواب باشد. آنقدر ترسناک بود که با تپش قلب شدید از خواب بیدار شدم... ساعت هشت شب بود. مادرم خانه نبود. خانه در سکوت حال به هم زنی فرو رفته بود. هوای رو به تاریکی، سکوت، کابوس، و بیکاری مفرط. داشتم به کابوسم فکر میکردم. و به فیلمی که سالها پیش (خیلی سال پیش) تو تلویزیون دیده بودم و اتفاقا پدرم آن را در نوار ویدیو ضبط کرد. تمام فیلم فقط تصاویری بود از حرکت خیلی خیلی سریع مردم توی پیادهرو، اداره، مردم موقع رد شدن از خط عابر پیاده. همینطور سرعت غیرقابل تصور ماشینها توی بزرگراه. و قطارها. همینطور حرکت سریع ابرها و...
چنین فیلمی هم فیلم ترسناکی است، هرچند صحنهی بریدن پا با ارهی برقی را به نمایش نگذاشته باشد.
بالاخره راس ساعت یازده تصمیم گرفتم که دوباره لباس ورزشیام را بپوشم و بروم توی پارک کنار خانهمان. طول مسیر را دویدم و بعد، اول از همه دو ست کامل، از وسایل ورزشی آنجا استفاده کردم. خانم و آقای دال، همسایهی واحد چهارم را هم دیدم که آمده بودند برای ورزش. خانم دال انگاری کلی هیجان زده شده بود که من را آنجا دید. شروع کرد به سوال پیچ کردن من. که چه کار میکنم، چی میخوانم، دانشگاهم کجا است و از اینجور حرفها. به محض اینکه آقای دال از آنطرف آمد و با من احوالپرسی کرد، خانم دال هم انگار هیچوقت مرا ندیده باشد، سرش را انداخت پایین و به جفتک پرانی روی آن وسیلهی ورزشی مشغول شد.
بعد از کار کردن با دستگاهها، چهار پنج بار هم دور پارک را دویدم... کلا چیزی حدود یک ساعت طول کشید. تجربهی فوقالعادهای بود. این دو روزه خیالم راحت شده است که تو پیری وضعیت جسمیام خیلی قوز بالا قوز نمیشود. اینکه مثلا عروسم بیاید و من را بیاندازد روی کولش و ببردم توالت. بالاخره باید فکر آنجا را هم از همین الآن بکنیم.
به خانه که برگشتم مثل دیروز خودم را انداختم زیر دوش. آب را داغ داغ کردم. جوری که پوست آدم قلفتی کنده شود. جوری که بعد از چند دقیقه خودم را توی حجم غلیظی از بخار کشف کنم (مثل سونای بخار). اگر میخواهید لذت واقعی حمام رفتن را تجربه کنید، باید شیر آب داغ را تا آخر آخر باز کنید.
از حمام که آمدم بیرون، حولهی پالتویی آبی رنگ را پوشیدم و بعد مثل این آدمهای به شدت اهل حال، به همان صورت رفتم تو آشپزخانه. دستهایم از گشنگی داشت میلرزید. توی ماهیتابه با یک عدد تخممرغ نیمرو درست کردم. آن را داخل بشقاب گذاشتم و دورش را با سبزیخوردن و ترب قرمز تزیین کردم. صمیمانه اعتقاد دارم برای آنکه از طعم غذا بیشتر لذت ببرید، ظرف غذایتان را تزیین کنید. نمیخواهم حالتان را به هم بزنم، ولی مطمئن باشید حتی اگر گوشت سگ سرخ شده در روغن زیتون را هم با سس و سیبزمینی سرخ کرده و سبزیخوردن و هویج و اینجور چیزها تزیین کنید، باز به همان اندازهی بیفاستراگانوف خوشمزه و لذیذ از آب در میآید.
شما فقط تماشا کنید که توی ظرف غذای تزیین شده توسط نویسندهی این سطور، چه قدر رنگها خوب کنار همدیگر قرار گرفتهاند و به همین خاطر احساس خوبی به آدم میدهند. سبز و قرمز و زرد و سفید، به اضافهی گلهای نقش شده روی بشقاب. این فوقالعاده است. به خصوص وقتی که گشنهتان هم باشد و در کنار بشقاب نان سنگک خشخاشی برشته هم قرار گرفته باشد.

فکر میکنم تمام روز کسل کنندهام، تمام ساعات خواب بیموقع و مزخرفم، و آن کابوس وحشتناک، در همین دو ساعت با ورزش و دوش آب داغ و نیموری تزیین شده جبران شد. الآن حس خیلی خوبی دارم.
من اگر خدا بودم، کاری میکردم که زندگیام از ساعت یازده شب شروع شود و تا شش و هفت صبح ادامه پیدا کند. فقط توی این هفت هشت ساعت است که میتوانم مثل آدم زندگی کنم، که میتوانم حس روزمرگی و کسالت را از زندگیام بیرون کنم. بعد از آن فقط آرزو میکنم زمان شیفت پیدا کند روی ساعت یازده شب فردا.
پانوشت: قسمت نظرخواهی دوباره باز شد. کلا به این خاطر که روحیهی دمدمی مزاجی توی خون ما (کل خانواده) به شدت ریشه دوانده است.
پست مرتبت: نیمروی نوستالژیک (برای دیدن عکس باید از گوشتکوب شکن استفاده نمایید.)
حذف قسمت نظر خواهی یک دلیل عمده دارد. اینکه کمتر تابع نظرات باشم، بیشتر خودم باشم و سعی نکنم جوری بنویسم که همه خوششان بیاید. که مثلا جوری بنویسم که فلانی بدش نیاید و بهم بد و بیراه نگوید... وقتی که در انتقادات را به روی خودم ببندم، با خیال راحتتر مینویسم... با آزادی بیشتری فکر میکنم و خیالم من باب نوشتههام راحتتر است. میتوانم چرت و پرت بنویسم و نگران اینکه کسی نقدم کند نباشم. خوب... اگر قرار است شما به مثابهی یک کشیش در اتاقک اعتراف نشسته باشید، من در گوشتان به نجوا اعتراف میکنم که طاقت انتقاد ندارم، انتقاد ذهنم را برای مدتها به خودش مشغول میکند. که از انتقاد بدنم رعشه میگیرد، اعصابم خرد میشود و گاهی حتی به سرم میزند که در وبلاگم را به همین خاطر تخته کنم.
خیلی وقت بود که به خاطر بازتاب نوشتههام در قسمت نظرات با وسواس بیشتری مینوشتم، با خودسانسوری بیشتر. با دقت بیشتر. که از یک سو انتقاد کمتری را تحمل کنم و از سوی دیگر بیشتر ازم تعریف کنند. قربان صدقهام بروند، برایم ماچ بگذارند، و بگویند هی گوریل، تو چه قدر خوب مینویسی. بله... اعتراف دوم من به شمایی که کشیش باشید این است که از شنیدن تعریف و تمجید در حد صک.س لذت میبرم و غرق در شهو.ت و سرخوشی و سرمستی میشوم.
یک دلیل دیگر که قسمت نظرات را حذف کردهام این است که تازگیها به سندرم "افزایش کامنت" مبتلا شدهام. سندرم افزایش کامنت یک مرض وبلاگی است که در بین وبلاگنویسها - به خصوص در بین وبلاگنویسان ایرانی - بسیار شایع میباشد و حتی به یک اپیدمی درآمده است. این سندرم یعنی اینکه شما به طرز جنون آمیزی تمایل پیدا میکنید نظرات قسمت کامنتدانی زیادتر و زیادتر شود. هر چه بیشتر باشد بهتر است. آنقدر زیاد که چندین و چند صفحه نظر داشته باشید. اگر وبلاگ نویس باشید خدا نکند که به چنین جنونی مبتلا شوید. آنوقت تمام هدف وبلاگنویسی شما به پر کامنت بودن مطالبتان ختم میشود. خوب مینویسید که برایتان بیشتر و بیشتر کامنت بگذارند. یا اینکه برای مدتها وبلاگتان را به روز نمیکنید، صرفا به این خاطر که میخواهید قسمت کامنتدانی پر و پیمان باشد؛ از ترس اینکه مبادا مردم مطلب بعدیتان را دوست نداشته باشند و برایتان کامنت نگذارند. آنوقت جوری میشود (که به قول یکی از خوانندهها که همین الآن دارم باهاش میچتم) باید کلمات را با پنس از ته حلقتان بیرون کشید و ریخت توی وبلاگتان. واقعا جور افتضاحی میشود.
از عواقب سندرم افزایش کامنت همین بس که کمتر مینویسید و بیشتر به کامنتخوانی و کامنتبازی روی میآورید.. به همین خاطر بالاخره ترجیح دادم عطای ارتباط دو طرفه بین وبلاگنویس و مخاطب را به لقای آن ببخشم. و نتیجه همین شد که شد (به قول کتابهای عربی دوران دبیرستانمان: فوَقَعَ ما وَقَعَ).
لبهایم را ماتیک میزنم و کاغذ سفید را میبوسم. کاغذ سفید را اسکن و عکس اسکن شده را آپلود میکنم. عکس را توی وبلاگم میگذارم... تا بالاخره وقتی صفحهام را باز کردی، لبهایت را روی مانیتور، درست روی عکس زیر بگذاری و ببوسیام.
این تنها روشی است که میشود تو را از فاصلهی تهران تا کوالالامپور بوسید. خانم الف که دو سال پیش دیدمت و دیگر هیچوقت ندیدمت!

یک جورهایی ادامهی پست قبل است:
اول که لباس ورزشی پوشیدم دلم به این خوش بود که امپیتری پلیرم را هم بر میدارم و همراه خودم میبرم و موقع دویدن، التون جانی، لئوناردو کوهنی چیزی گوش میدهم. بعد فهمیدم که دستگاه کذایی را به خانم شهرزاد هـ قرض دادهام و این یعنی اینکه باید سراسر مراحل ورزش را در سکوت اجرا کنم.
به هر حال از خانه بیرون زدم و رفتم به پارک کنار خانهمان. آنجا اول با این دستگاههای دکتر قالیباف یک مقداری نرمش کردم و بعد سه بار هم دور پارک را دویدم. چند تا خانم نسبتا سانتیمانتال هم که بوی عطرشان با بوی درختها و گلها یک سمفونی بویایی فوقالعاده تشکیل داده بود، آنجا داشتند ورزش میکردند. ورزش کردن در کنار این خانمها واقعا حس خوبی داشت. احساس کردم در یک کلوب ورزشی وسط بورلی هیلز دارم تمرین و نرمش میکنم...
به خانه که آمدم بلافاصله رفتم دوش گرفتم و خودم را انداختم توی این حولههای پالتویی. حس آدم درست حسابی و مایهدار بهم دست داده بود.
کلا میخواهم یک مقداری خودم را تبدیل به یک آدم درست و حسابی بکنم. خسته شدم از این تریپهای روشنفکری. که مثلا سه روز خودم را توی خانه زندانی کنم و بساط نایتلایف راه بیاندازم و بزنم توی فاز افسردگی و عاشقی و پوچگرایی. حالا گیرم که یک ماشین درست حسابی و یک دوست دختر (به مثابهی میسطرس) درست حسابی ندارم. حداقلش این است که هر شب میروم توی پارک ورزش میکنم و بعد دوش میگیرم. و بعد خودم را میاندازم توی حولهی پالتویی و به موسیقی کلاسیک گوش میدهم. این آیتم حولهی پالتویی و موسیقی کلاسیک به شدت حس مایهدار بودن را تقویت میکند. بعد هم مینشینم کتابهایی که استادمان بهمان معرفی کرده را از اینترنت دانلود میکنم و از روی متن انگلیسی مطالعهشان میکنم. میخواهم به شدت رشتهی جدیدم را که واردش شدهام "بترکانم". تمام رفرنسهایمان را مو به مو بخوانم و نهایتا به یک آدم مهمی تو مایههای ترزاقی و کاساگرانده و براجا ام داس (این سه نفر جزء غولهای مکانیک خاک هستند) تبدیل شوم.
الآن حس خیلی خوبی دارم. بدنم اندازهی یک عدد گرد خاک سبک شده است.
الآن ساعت یازده شب است. درست در زمانی که مردها با زنهایشان در تخت دو نفره برهنه میشوند و از آن کارها میکنند، میخواهم لباس ورزشی بپوشم، هدفون به گوشم بزنم و بروم چند دقیقهای در کوچه پس کوچههای محلهمان بدوم... الآن چند سالی میشود که تقریبا هیچگونه ورزشی نکردهام. بدنم تبدیل به یک تکه چوبکبریت کاملا سوخته شده است که با یک فوت کوچک، میشکند و فرو میریزد...
گاهی که دلم هوس یک چیزی میکند، آرزوی تراکتور-واری در من به وجود میآید که آن را تصاحب کنم. اگر مثلا آن یک چیز ماشین مدل بالا و گران قیمتی باشد، یا خانم فوقالعاده صک.ثی و سانتیمانتالی، میزنم تو فاز افسردگی و پوچگرایی فلسفی (به این دلیل که به این زودیها و شاید هرگز به چنین آرزوهایی دست پیدا نمیکنم). و اگر کیف کوچولویی باشد که مثل کیف پستچیها باید بندش را انداخت روی شانه و داخلش خردهجاتی مانند چند تا کاغذ سفید، خودکار، شیشهی آب، دستمال کاغذی و یک رمان کوچک که با روزنامه جلدش کردهام را قرار بدهم، آن وقت حاضرم از بغدادِ آریاشهر تا سمرقندِ قلهک سفر درون شهری کنم، که آن را بخرم.
دوست دارم از این قوطیهای مستطیلی کمر باریک فلزی و شیک که تا لب از وودکا پر شده است هم توی کیفم باشد. هرازگاهی که اعصابم از بیماشینی و بیپولی و بی دوست دختری خرد میشود، چند جرعه از آن بیاندازم بالا و به زندگی فحش خواهر و مادر بدهم (ولی عجالتا به دلایل امنیتی-شرعی همان شیشهی آب را جایگزین چنین آرزویی کردهام).
حدود سه ماه پیش، وقتی داشتیم با خانم ویلسون خیابان شریعتی را پیاده گز میکردیم، به پیشنهاد ایشان وارد معازهی کیففروشی کنار ایستگاه متروی قلهک شدیم. از همان موقع، کیف کوچولوی کذایی چشمم را گرفت. دوست داشتم همان روز آن را بخرم، ولی موجودی مالیام کمتر از قیمت آن بود و از طرفی این غرور کلیشهای و متداول مانع آن شد که بخواهم پولش را از ویلسون قرض بگیرم. لذا توی این مدت همهاش دنبال فرصتی میگشتم که طی یک سفر درونشهری به آنجا بروم. یک بار هم قبل از عید، حوالی ساعت نه و نیم شب به مغازهی کیففروشی سر زدم. ولی از شانس گند من، یاروی کیففروش طرف ساعت نه مغازهاش را بسته بود. من از پشت کرکرهی پایین کشیده و در شیشهای بسته به کیف آدیداسی نگاه میکردم که آرزوی داشتنش به شدت دور از دسترس بود. مثل یک مانکن با وقار و مجلل به دیوار مغازه تکیه داده بود و نور نئون چشمکزن مغازه، آن را خواستنیتر از دفعهی قبل کرده بود. خواستنیتر و دوستداشتنیتر...
***
و اما بالاخره امروز بعد از این همه مدت با هدف خریدن کیف از خواب بیدار شدم (در حقیقت هدف دیگری برای زندگی کردن نداشتم). از خانه که میخواستم بروم بیرون، چند کاغذ سفید، خودکار، شیشهی آب (به جای قوطی وودکا)، دستمال کاغذی و رمان کوچکی که با روزنامه جلدش کردهام را توی نایلون گذاشتم و همراه خودم بردم؛ تا به محض خریدن کیف، این وسایل را داخل آن بگذارم. و بعد مثل پستچیها، بندش را از شانهی چپم آویزان کنم و زیر کیف را با دست راستم بگیرم.
سفرم حدود یک ساعت و نیم طول کشید. خدا خدا میکردم که از شانس گندم، مغازهی کیففروشی بسته نباشد... یا بدتر، بساطش را جمع نکرده و جایش مثلا آب میوه فروشیای به مثابهی یک بیلاخ به سوی من، افتتاح نشده باشد… اما خوشبختانه همهچیز سر جایش بود. مغازهی کیففروشی کنار ایستگاه متروی قلهک باز بود و کیف آدیداس (هر چند تقلبی) به دیوار آن آویزان. چهارده هزار تومان گذاشتم کف دست فروشنده. به همان اندازه برای پول دادن اطمینان و ایمان داشتم که یک پدر متعهد بخواهد خرج دوا درمان بچهاش را به بیمارستان پرداخت کند. فروشنده خواست تو نایلون بستهبندیاش کند... گفتم نه؛ همین الآن میخواهم ازش استفاده کنم. زیپش را باز کردم. کاغذهای آچهار تا شده و کتاب جلد روزنامهای و شیشهی آب (به مثابهی قوطی وودکا) و بقیهی چیزها را گذاشتم توی کیف. زیپش را بستم و مثل پستچیها آویزانش کردم روی دوشم. از مغازه که بیرون آمدم، کاملا حس یک نویسندهی حرفهای بهم دست داد... در دنیای موازی* به دفتر یک انتشاراتی رفتم، یک عالمه کاغذ دستنویس از کیف آدیداس چهارده هزارتومانیام بیرون آوردم، مرتبشان کردم و گذاشتمشان روی میز خانم ناشری که خیلی خوشگل و صکثی بود. در این دنیای موازی یک شلوار جین درب و داغان پوشیده بودم، به اضافهی بارانی سیاهی که به زانوهایم میرسید و کلاه شاپویی که روی سرم گذاشته بودم. یک مقداری سبیل پشت لبهایم سبز شده بود و داشتم به پیپی (تکیه بر روی اول کلمه است!) که شکوفه برایم خریده و هدیه داده بود پک میزدم.
اصولا فکر میکنم این جنگولکبازیهایی که در دنیای موازی در میآورم، و همینطور این چیزهای کوچکی که در دنیای واقعی برای خودم میخرم و دلم را به داشتنشان خوش میکنم باعث میشود گاهی اندازهی الاغِ در حال خندهای خوشحال باشم. باعث میشود در بلاهت الاغواری فرو روم و رشد غدههای سرطانی افسردگیام برای مدتی متوقف شود. برای یک روز، دو روز... و بعد که اثر استامینوفنی آن تمام شد و درد زندگی دوباره شروع به درآوردن پدرم کرد، آن وقت دوباره در پی چیز جدیدی جهت تسکین آن باشم. یک خودکار، کتاب یا دوست جدید حتی.
*دنیای موازی یک دنیای مالیخولیایی است که به موازات دنیای واقعی در تخیلاتم اتفاق میافتد و خیلی هم حضور سنگین و پر رنگی دارد.

پانوشت: آبپرتقال سنایچ واقع در عکس، همان آبپرتقالی است که چند روز پیش در گالری کنار خانهمان ار خانم نقاش گرفتم.
باز هم پانوشت: شمارهی بعدی چلچراغ هم یکی از همین استامینوفنها به حساب میآید. امروز ساعت چهار عصر بالاخره بعد از سه روز به فا.ک رفتن، پنج صفحه پروندهی نمایشگاه کتاب تهران به خوبی جمع و برای چاپ آماده شد. هفتهی بعد یک اسکناس هزار تومانی ناقابل را برای خریدن چلچراغ اختصاص دهید و پروندهمان را بخوانید.
پانوشتی که بهتر است اضافه شود: کار مشترک من و خانم هلیا حنیفی را در وبلاگشان بخوانید: هلیاپوچ
صفت نظمگرای درونم همهاش بهم بد و بیراه میگوید. که بروم مثل آدم دندانهایم را نخ بیاندازم و مسواک بزنم. بعد یک لیوان آب خنک از تو یخچال برای خودم بریزم و با یک نفس تا ته بالا بروم (جوری که جگر آدم حال بیاید). بعد مایع دهانشویه را قرقره کنم و بالاخره بیایم توی تختم دراز بکشم و زیر نور ملایم مهتابی روی دیوار، کتابم را با نهایت آرامش مطالعه کنم. چنان آرامشی که انگار همه چیز دنیا سر جای خودش است و هیچ کجای کار آن نمیلنگد.
با اینحال همیشه صفات ماتحتگشادی بر من غلبه میکند. ساعت دو و سهی شب بدون آنکه هیچکدام از مناسک خوابیدن (اعم از مسواک زدن و قرقرهی مایع دهانشویه) را به جا آورده باشم، روی زمین ولو میشوم. کتابم را دستم میگیرم و با تحمل فشار شدید ناشی از شاش (یا مودبانهتر جیش*) در ناحیهی مثانهام زور میزنم که خوابم نگیرد. در حالی که نور لامپ چشمهایم را سوراخ میکند و سرما هم تا مغز استخوانهایم نفوذ کرده است (حتی اگر وسط تابستان باشد)...
یکی دو ساعت بعد از خواب میپرم... نگاهی به دور و برم میاندازم. کتاب کنار سرم ولو و کاغذهایش مچاله شده است. فشار مایع کذایی به حد غیر قابل تحملی رسیده است. ته گلویم سوزش گرفته و هیچ از ماجرایی که در کتاب اتفاق افتاده است، به یادم نمیآید.
* صمیمانه معتقدم که کلمهی شاش بار مردانه دارد؛ در حالی که جیش یک کلمهی به غایت زنانه است.

به مناسبت روز جهانی زمین
۲۲ آوریل
شعار: زمین را به فا.ک ندهیم.
وقتی که
سیاهی خط چشمهایت
روی گونههایت
با اشکهایت
جاری میشود
پانوشتی که حتما باید اضافه شود: من نمیدانم چرا بعضی چیزها با هم قاطی میشوند یک هویی. این شعر، توصیف یا هر چیز دیگری که در بالا خواندید هیچ ربطی به خانم نادرهی مرحومه نداشت. واقعا هیچ ربطی نداشت. شدیدا تکذیب میکنم. نمیدانم، از پدرسگیام بگیرید یا از راست کردگیام... جملهی شعر مانند بالا از فوران احساسات جنصی و عاطفی و بصری و شنیداری نسبت به "ژان" دوست دختر آقای "مودیلیانی" نشات گرفته است. و در نتیجه هیچ تشابه احساسیای با تاثری که از درگذشت خانم نادره پیدا کردم نداشت. در آن شور و شوق رمانتیک نهفته بود و در این اندوه از دست دادن یک هنرمند که جای مادربزرگم را دارد. ترکیب آن شور و این اندوه، باعث میشود که با تناقض بزرگی مواجه شوم... انگار اودیپی باشم که به رابطهی نامشروعم با یوکاسته پی بردهام. یوکاستهای که مادرم بوده و من، ندانسته با او ازدواج و اختلاط کردهام.
لذا اگر بیشتر از این شعر یا وعر بالا را به خانم نادره ربط دهید مجبور خواهم شد مثل اودیپ چشمهایم را کور کنم و سر به بیابان بگذارم.
"مودیلیانی" فیلمی است که بر اساس زندگی "آمادئو مودیلیانی" (اندی گارسیا) نقاش همدورهی پیکاسو (امید جلیلی) ساخته شده است. من سه چهار ساعت پیش این فیلم را دیدم. در صحنهای از آن ژان دوست دختر مودیلیانی داشت اشک میریخت. اشکهای سیاهش (به خاطر سیاهی خط چشمها) رو گونههاش جاری شده بود. واقعا صحنه فوقالعادهای بود.
پیشنهاد میکنم حتما این فیلم را ببینید.

"ژان ابوترن با کلاه" اثر آمادئو مودلیانی
پانوشتی که بعد از پانوشت بالایی حتما باید اضافه شود: جدا از تمام این حرف و حدیثها، فوت خانم نادره به مثابهی یک شوک الکتریکی قوی بود. کاملا غیرمنتظره. آنقدر غیرمنتظره که من توی دفتر یادداشت آبی رنگم که هزار تومان خریدهامش، این را نوشتم:
جامهی مرگ
به تن بعضی آدمها
چقدر زار میزند