سينا، پسرعمويم آمده بود توي اتاق دانشجويي گند گرفته‌ام و داشت با كامپيوتر ور مي‌رفت. من هم روي ميز تحرير نشسته بودم و داشتم سه‌تار مي‌زدم. توي دشتي كوك بود. زرد مليجه مي‌زدم.
خوب، گاهي انگشت سبابه‌ي دست راست آدم، كه باهاش سه‌تار مي‌زنند، دماغش زيادي چاق است. ديروز ظهر هم انگشت سبابه‌ام‌ خيلي خوشحال به نظر مي‌رسيد. تند مي‌رفت و تند مي‌آمد. نت‌هاي ريز را از هميشه تند‌تر مي‌نواخت. انگار كه انگشت سبابه‌ي محمدرضا لطفي باشد. يا حتا سريع‌تر از آن. كيوان ساكت.
گاهي وقت‌ها سينا خوب فكر آدم را مي‌خواند. برگشت بهم گفت: "من مي‌دونم تو با چي حال مي‌كني. دوست داري مثلا يه مستمري يه ميليون تومني داشته باشي و يه سوييت شيك و نقلي راسته‌ي خيابون ميرداماد."
مكث كرد. زردمليجه متوقف شد. با همين چند جمله روح انگشت سبابه‌ي محمدرضا لطفي هم از انگشتم پريد بيرون  و احتمالا برگشت توي كالبد صاحب اصلي‌اش. يكي نبود به اين سينا بگويد مگر مرض داري اوقات آدم را تلخ مي‌كني؟ مگر كرم داري كه پنبه دانه‌ها را توي اين كوير بي‌پولي مي‌آوري جلوي چشم آدم؟
به روي خودم نياورد و با ولع زيادي گفتم: " و يه معشوقه‌ي درست و حسابي كه مثل الكترون‌هاي توي سيم برق، هميشه تو دست و بال آدم حي و حاضر باشه."
گفت: "آره... و بعد ديگه كاري به كار دنيا و خلقش نداري. واسه‌ي خودت سه‌تارتو مي‌زني، كتاب‌هات رو مي‌نويسي و ويرايششون مي‌كني. هر موقع هم عشقت كشيد يه رمان مي‌گيري دستت و مي‌خونيش."
گفتم: " بعد از اينكه كل شب رمانم رو مي‌نويسم، دم صبحي پا‌ مي‌شم مي‌رم توچال. اون بالا نيمرو مي‌زنم با آبليمو و فلفل قرمز. با يه ماءالشعير تگري طعم ليمو"
ليمو آخرين كلمه‌ي اين ديالوگ يك دقيقه‌اي بود. برگشت و مشغول ور رفتن‌اش با كامپيوتر شد. ناكس خوب رگ خوابم را زده بود. ده دقيقه‌اي رفتم توي يك روياي گنده‌ي شتري كه توش يك عالمه پنبه دانه بود. بعد سه‌تارم را تكيه دادم به ديوار و از روي ميز پريدم پايين.
ساعت يك ربع به دو بود. بايد كيفم را جمع و جور مي‌كرد و مي‌رفتم سر كلاس يك استاد نكبتي. لباس‌هام را پوشيدم. از در كه داشتم مي‌رفتم بيرون گفتم: "سينا جون فقط اون يه ميليون تومنه با اون سوييت نقلي و لوكس توي ميرداماد كمه. وگرنه بقيه‌ي ماجرا حله."
منتظر نشدم كه جواب بدهد. رفتم بيرون و در را محكم بستم: تق.
حيف انگشت نشانه‌ي دست راستم كه استعدادش سركوب شده بود.
اين زندگي نسبتا سگي...

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۳/۲۱ |

برچسب: داستان
زمستان 1387 يك ماهي توي اصفهان براي خودم ول گردي مي‌كردم. عصرها پياده از دم سي و سه ‌پل مي‌انداختم و بعد از يك ساعتي مي‌رسيدم به پل مارنان. مي‌رفتم وسط دهانه‌ي پل تكيه مي‌دادم به جان پناه آن و بعد پيپم را روشن و چاق مي كردم.
پل مارنان را از تمام پل‌هاي ديگر اصفهان بيشتر دوست داشتم. خلوت‌تر از همه‌ي آن‌ها بود. تنهاتر. و پيرتر هم. مي‌گفتند انگار در زمان هخامنشيان ساخته شده است. هرچند به نظرم اين ديگر يك لاف اصفهاني بود.
پل مارنان مثل يك پيرمرد غول پيكر و تنومند روي عرض زاينده رود داشت شنای سوئدی مي‌رفت. من مي‌رفتم روي كمر پيرمرد مي‌نشستم و به زاينده رود نگاه مي‌كردم.
زمستان 87 بستر زاينده رود خشك خشك بود. خاك بسترش ترك برداشته بود.
سوز سردي مي‌زد توي صورتم. هر بار كه به پيپم پك مي‌زدم عقربه‌ي ساعت مچي‌ام را نگاه مي‌انداختم. نزديك‌هاي شش كه مي‌شد، خودم را جمع و جورتر مي‌كردم. مثل هيتلر با دست، موهايم را به سمت كنار مي‌زدم. البته نه به اندازه‌ي او خشن، ديكتاتورمنش و هيستوريك‌وار. عينك را با نوك انگشتم هول مي‌دادم تا برود چفت چشم‌هايم بشود.
شش كه مي شد، حالا پنج دقيقه اين طرف و آن طرفش بماند، آن دو تا پير زن سانتي‌مانتال با مانتوهاي سفيد و كفش‌هاي كتاني‌ مي‌آمدند. و همچنين در كنار آن‌ها، ستاره‌ي پل مارنان بود. آن دختر بيست و چند ساله كه هميشه يك روسري گل منگولي‌ سرش بود. كلي گل جورواجور روي آن. زرد، قرمز، بنفش و نارنجي. دماغي كه عمل جراحي‌اش كرده و چانه‌ا‌ي كوچك و زنخدان دار. و گونه‌هايي كه برداشته بودش.
دخترها كه عمل جراحي‌ مي‌كنند جذاب‌تر مي‌شوند. حتي اگر جراحشان گند بزند. حداقل من اين‌طور فكر مي‌كنم.
مي‌آمدند روي پل و آهسته آهسته به سمت من حركت مي‌كردند. مثل يك منجم پير وسواسي مشغول رصد كردن ستاره‌ي پل مارنان مي‌شدم. كه هميشه ساعت شش طلوع و بعد از پنج دقيقه آن طرف پل غروب مي‌كرد.
نزديك‌هاي من كه مي‌رسيدند، سرم را صاف مي‌كردم و به روبرويم خيره مي‌شدم. چشمم قفل مي‌شد روي يكي از آن ميليون‌ها ترك خاك كف زاينده ‌رود. در همين حين دماغم را مثل سگ شكاري خبره‌اي كار مي‌انداختم تا از بين ادكلن‌هاي مختلف آن سه زن، تنها عطر گرم دخترك را بو كنم.
گوش‌هايم را تيز مي‌كردم تا بفهمم با لهجه‌ي اصفهانيشان راجع به چه چيزهايي حرف مي‌زنند. يكي از آن پيرزن‌ها آن‌قدر وراج بود كه اصلا نمي‌گذاشت ستاره حرف بزند... فقط شايد يك "اوهوم" كه طنين‌اش به سرعت توي سوز سردي كه مي‌وزيد گم مي‌شد.
وقتي كه ستاره‌ي پل غروب مي‌كرد و ناپديد مي‌شد پيپم را خاموش مي‌كردم و راهم را مي‌گرفتم به طرف خانه. در حال گز كردن خيابان‌هاي اصفهان به كساني كه دماغ‌هايشان را جراحي‌ كرده‌اند و گونه‌هايشان را گذاشته اند فكر مي‌كردم. با صداي بلند. مردم بر مي‌گشتند نگاهم مي‌كردند كه اين ديگر چه خل و چلي است كه با خودش در مورد عمل جراحي دماغ دختر‌ها و گذاشتن گونه‌هايشان حرف مي‌زند. حتي در مورد ليپاساكشن هم. آخر ستاره‌ انگار ليپاساكشن هم كرده بود.
روي تخت مهمان‌سرايي كه در آن ساكن بودم مي‌نشستم و بوي نم موكت را از بوي گند چاه فاضلاب و بوي تند پيف‌پاف تشخيص مي‌دادم. اينجوري براي فردا عصر مهارت تشخيص دادن يك بوي خاص از بين چند رايحه‌ي ديگر را در خودم تقويت مي‌كردم.
توي خواب‌هاي طولاني و سنگين‌ام همه‌اش داشتم داخل يك دشت بزرگ با كلي گل های خوشبو و  رنگ‌وارنگ راه مي‌رفتم... زرد، قرمز، بنفش، نارنجي.

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۸۸/۰۳/۱۶ |

ساعت ده شب که گشنگی توی معده ی همه مان فشار منفی ایجاد کرده است، با دختر عمویم می رویم فلافل بخریم. سوار رنوی زن عمویم می شویم. من پشت فرمان ام و دختر عموی یازده ساله ام کنار من. ماشین را روشن می کنم و می اندازم توی تاریکی کوچه.
بله... امشب باید یک شبیه سازی پاریسی داشته باشیم. به خاطر کهنگی مفرط رنو، شبیه سازی پاریسیمان باید برگردد به دهه ی هفتاد، هشتاد میلادی. یک آلبوم موزیک فرانسوی را از توی موبایلم می اندازم بالا و صدایش را تا ته زیاد می کنم.
مخلوطی از صدای آکاردئون و ویولون. آکاردئون، ساز مورد علاقه ی فرانسوی ها. به گمانم اگر توی آهنگ هایشان صدای آکاردئون نباشد اصلا به آن گوش نمی دهند. شاید هم به عنوان موسیقی به حسابش نیاورند. بودن یا نبودن صدای آکاردئون توی یک آهنگ فرانسوی مثل بودن یا نبودن زن آدم است تو بستر زناشویی.
به هر حال. امشب سنندج به اندازه ی کافی پاریسی شده است. آن همه چراغ که مساحت شهر را کاملا روشن کرده است، از بالای دامنه ی آبیدر خیلی خوب و زنده به نظر می رسد.
من و سحر داریم با یک رنوی دهه ی هفتادی به فلافل فروشی می رویم و با ریتم تند آکاردئون سرهایمان را توی هوا تکان می دهیم. چپ و راست. بالا و پایین.

یک ساعت بعد: اگر الزاما از سلیقه ی دیگران پیروی نمی کردم هرگز برای خودم فلافل نمی خریدم. ترجیحا سگ داغ، یا کوکتل.
مخصوصا فلافل آن سگ پزی نفرت آور.
حالا هر گازی که از ساندویچ می زنم انگاری که دارم زهری می نوشم که تا دقایقی دیگر معده ام را ضربه فنی می کند.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۳/۱۳ |

ظهر آفتابی یك روز تعطیل، يك خانم سي ساله‌ي خوشگل، با يك روسري گل منگولي، سوار يك رنوي زرد كم رنگ، از كنار من كه نبش خيابان ايستادم گاز مي‌دهد و رد مي‌شود. من سرم را بر مي‌گردانم و از توي شيشه‌ي عقب رنو به روسري گل منگولي‌اش نگاه مي‌كنم.
---
پ ن: لطفا بعدا نوشت پست پیش را هم بخوانید.

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۳/۰۷ |

نقاشي پايين تقديم مي‌كنم به نيما، كه ازم خواسته بود يك ماشين مدل قديمي لوكس قرمز بكشم. آدم‌ها هميشه فانتزي‌هايشان را نقاشي مي‌كنند. من فانتزي‌هاي سفارشي را هم نقاشي مي‌كنم. حالا اين ماشين فانتزي خودم هم شده است.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۳/۰۶ |

چراغ‌ها را خاموش مي‌كنم. موبايلم را براي 6:45 صبح كوك مي‌كنم. دراز مي‌كشم. هوا گرم شده است. ولي باز پتو را مي‌كشم روي خودم. عرق مي‌كنم. از پهلوي راست قل مي‌خورم. طاقواز مي‌شوم. پتو را پس مي‌زنم. پلك‌هايم را باز مي‌كنم. به پهلوي چپ مي‌روم. بالش را برعكس مي‌كنم. پتو را مي‌كشم روي پايم. دوباره طاقواز مي‌شوم. دستم را مي‌اندازم توي موهايم و چنگ مي‌اندازم. پلك‌هايم را مي‌بندم. از 100 به سمت يك مي‌شمارم. طرف‌هاي شماره‌ي 80 عددم را گم مي‌كنم. موهايم خيس عرق شده‌اند. صداي شرشر آب از توي لوله‌اي، جوبي جايي مي‌آيد. يك ماشين از توي خيابان رد مي‌شود... پتو را پس مي‌زنم. از جايم بلند مي‌شوم. چراغ بالاي تخت را روشن مي‌كنم. اين دفتر را بر مي‌دارم و تويش اين‌ها را مي‌نويسم. شايد خواب بيافتد توي چشم‌هايم.
بايد حداقل شش ساعتي بخوابم. كه فردا توي آن همه كلاس از صبح تا بوق سگ چرتي نباشم. ولي مي‌دانم، باز هم بي‌خوابي مي‌آيد سراغم. اگر هم خوابم ببرد، از كجا معلوم كابوس‌هاي ديشب تكرار نشود.
يكي مجبورم كرده بود خودكشي كنم. دنبال روش خودكشي كردن مي‌گشتم. يك بارش خودم را انداختم زير اتوبوس. زيرم گرفت و بعد با كاردك جمعم كردند. رگ دستم را هم توي حمام زدم. يك بار هم توي اتوبوس سنندج به تهران بودم. چپ كرد. آتش گرفت. توي آتش سوختم. حدقه‌ي چشم‌هايم خالي شده بود. مي‌شد دستم را بكنم تويش و جداره‌ي داخلي كاسه‌ي خالي‌اش را لمس كنم. يادم هست كه قبل از اينكه همه‌ي اين بلاها سرم بيايد، آمده بودم توي همين وبلاگ يك پست گذاشتم كه بايد خودكشي كنم. كه همه چيز تمام شده. هم خودم و هم وبلاگم.
از خواب پريدم. صداي زوزه‌ي گربه مي‌آمد. دوباره سر و كله‌اش پيدا شده بود. دوباره آمده بود توي پاركينگ. ساعت شش صبح بود. بلند شدم. قرص ضد حساسيت را انداختم بالا. آب شير را باز و ليوان را پر آب كردم. مثل  هميشه آب ولرم و حال به هم زني كه مزه‌ي كلر هم مي‌دهد. برگشتم توي تختم.
ساعت دوازده ظهر بيدار شدم. رفتم پايين پاركينگ را نگاهي بياندازم. پدرسگ توي يك كارتن قايم شده بود. با ميله ضربه‌ي شديدي زدم به كارتن. مثل فنر پريد هوا و از در پاركينگ كه باز گذاشته بودم فرار كرد. توي كارتن را نگاهي انداختم. گندش بزنن. بچه‌اش هم آنجا بود. جم نمي‌خورد. انگار تازه زاييده بودش. همان‌جا شايد. ديشب شايد. فقط يك تكه گوشت بود كه با ضربان نبض تكان مي‌خورد. بيرون برو نبود. نمي‌توانست تكان بخورد. آخر سر با يك نايلون گرفتم و پرتش كردم توي خيابان.
بدجور چندشم شده بود.
برگشتم بالا. صبحانه‌ي ساعت دوازده ظهري را داشتم مي‌خوردم. صبحانه‌ي هميشه‌گي. صبحانه‌ي يكنواخت. صبحانه‌ي معمولي. معمولي. معمولي. كيك و كافي‌ميكس. همه اش لاشه‌ي بچه‌ گربهه جلوي چشمم بود. بدجور پرتش كردم. تالاپي افتاد و گوشتش روي زمين پخش شد. شايد تا آخر عمرش معلول شود. يك گربه‌ي معلول، معلول،‌ معلول. كيكم را كه مي‌خوردم ناخواسته به اين فكر مي‌كردم كه دارم گوشتش را خام خام مي‌جوم، مي‌جوم، مي‌جوم.
امروز هم روز گندي بود. بي‌رمق بود. خاكستري بود. يكنواخت بود. زندگي كپك زده. خودم هم كپك زدم. يك بچه گربه را هم ناك اوت كردم. شايد مجازاتم اين بوده كه حالا مورچه‌ها هم بهم هجوم بياورند. همه جا پخش و پلا شده‌اند. توي سينك ظرف شويي، كنار ظرف و ظروف آشپزخانه. روي زمين. توي لباس‌هايم...
حالا دفتر را پرت مي‌كنم كنار. چراغ را خاموش مي‌كنم و مي‌روم توي تخت. اگر بي‌خوابي‌ام بگذارد مي‌روم تا كابوس‌هايي را ببينم كه براي آشفته كردن حال و روزم ثانيه شماري مي‌كنند. و بعد دم صبحي بيدار مي‌شوم و مي‌روم توي كلاس‌هايي كه در آن چشم‌هايم پف كرده و خيره است به وايت‌بورد. فردا هم گندتر از امروز خواهد بود. كاش مي‌شد الآن پرتم مي‌كردند توي ساعت شش فردا عصر. حداقلش اين بود كه يك عصرانه مي‌خوردم. آهنگي مي‌انداختم بالا و يك مقداري روي پرو‍ژه‌ي فولادم كار مي‌كردم.

بعدا نوشت: خوب، من باید یک سری توضیحات را در مورد بچه گربه ی محترم ارائه بدهم. چون  اگر همین جوری پیش برود اسمم به عنوان گوریل منحرفی که ترتیب بچه گربه ها را می دهد، بد جور در خواهد رفت. برای همین صحنه ی جنایت را مقداری تشریح می کنم.
بچه گربه توی کارتن بود و جم نمی خورد. من کارتن را بلند کردم و بردم توی خیابان. کجش کردم تا با یک مقداری حرکت خودش بیرون برود و قال قضیه  کنده شود. ولی بیرون برو نبود. برای همین با یک نایلون گرفتم تا بگذارمش روی زمین. ولی به محض اینکه بلندش کردم، به این خاطر که یک مقداری چندشم شده بود از دستم افتاد و روی زمین ولو شد. در حقیقت من آن وسط نقش پرتاب کننده ی بچه گربه را بازی نمی کردم. فقط وقتی که افتاد بدجوری روی زمین ولو شد. نمی دانم... شاید هم خیلی بدجور ولو نشد. به هر حال ولو شد . نیم ساعت بعد هم که به محل حادثه مراجعت کردم، دیدم نشانی از بچه گربه ی محترم نیست. لذا به این نتیجه رسیدم که احتمالا مادرش برداشته و برده بودش. بعید به نظر می رسید توی لنگ ظهری زیر آن آفتاب، چه می دانم، شغالی، روباهی، کفتاری، چیزی ترتیبش را داده باشد. روز بعدش دوست محترم، خانم ش.ط. کلی دلداری دادند که بلایی سر بچه گربه نیامده است و از ارتفاع یک متری، یک و نیم متری که بیافتد زمین چیزی اش نمی شود. فقط این را اضافه کردند که ممکن است پدر گربهه ترتیب بچه اش را داده باشد و خورده باشدش. که البته من این احتمال را هم رد می کنم. چون به نظرم اگر خودم هم پدر شوم هیچ حاضر نیستم بچه ام را بگیرم و خام خام تیکه پاره و لقمه ی چربش کنم. چه برسد به گربه ها.
برای بار ان ام مستحضر هستید که... بچه گربهه را عامدا جوری که یک نارنجک را پرت می کنند طرف دشمن، روی زمین پرتاب نکردم.
همین دیگر.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۳/۰۶ |

+ هميشه‌ي خدا سرماخوردگي جزء خط قرمز‌هاي زندگي‌ام بوده است. كه حاضر بوده‌ام همه چيزم را از دست بدهم و حتي يك روز هم به ويروس نكبتي‌اش مبتلا نشوم.

+ پاراگراف بالا يك ساعت پيش از داخل ذهن درب و داغانم بيرون آمد. وقتي كه تازه از خواب بيدار شده بودم، در پتويم مي‌لوليدم و با بالشم كشتي كج مي‌گرفتم. توي موبايلم تايپش كردم. گوشي را پرت كردم زير تخت و بعد دوباره به لوليدن داخل پتو ادامه دادم. يك عصر حال به هم زن.

+ البته سرماخوردگي نيست، حساسيت بهاري است. ولي وقتي آب دهانم را قورت مي‌دهم، ته گلويم بدجوري مي‌سوزد. انگار يكي آنجا نشسته باشد و هر بار نوك سنجاق قفلي‌اش را فرو كند توي گلويم.
نه ديگر. كارم از قرص كلداستاپ و آنتي هيستامين و اين جور چيزها هم گذشته است. دو تا دو تا مي‌اندازم بالا و باز هم عطسه و فين و سوزش. در چنين حالت‌هايي جمله‌ي "گند بزنن به اين زندگي" را با خودم تكرار مي‌كنم. همين‌طور جمله‌ي هميشگي‌ام را: فاك ده ورلد.

+ زن عمويم از بالا صدايم كرد كه بروم خريد كنم. توي راه به اين گل‌هاي خودروي قرمز بد و بيراه مي‌گفتم. هر چه فحش ناموسي بود نثارشان كردم. من بخت برگشته بايد قرباني سيستم مزخرف توليد مثل آن‌ها باشم.
براي خانه‌ عمويم اين‌ها، كلي خريد كردم. براي خودم هم كه توي سوييت آپارتمانشان هستم يك كيلو موز خريدم. به اضافه‌ي پفك، چيپس پياز جعفري و كيك كاكاوئي.

+ اگر تست هوشي ازتان گرفتند و توي دفترچه سوال ازتان پرسيده شد نسبت بربري و ترك، يا كله ماهي و رشتي، يا ريواس و كرد با موز و جاي خالي چيست، توي گزينه‌ها دنبال گوريل بگرديد.

+ حالا به ديوار كنار تختم لم داده‌ام و به هر كدام از چيزهايي كه خريدم ناخنكي مي‌زنم. توي فكر اينم كه شلنگ گاز كوچكي كه گوشه‌ي آشپزخانه افتاده است را به شير گاز وصل كنم؛ بعد براي صبحانه بروم از همين آقاي حميد، سيب‌زميني و پنير و شير و نان لواش بخرم. و براي خودم يك صبحانه‌ي درست و حسابي دست و پا كنم. ولي فراخي ماتحت من بيشتر از اين حرف‌هاست. هر روز صبح چيزي بهتر از كافي ميكس و كلوچه‌ي جمانه گيرم نمي‌آيد. البته فردا استثنا است. موز هم دارم.

+ ديباليكسانيا لي ليسه/  استيس كيبسي گوابوبسه
 دوپاله فوم فيمي فيگا/ سيپني سانه فانتاس ماتا/  نديرانه داگلاماتا
داريا گيان بورنسس وولي/ دوزاكريا فيليس پولپسه

يا يك چيزي توي همين مايه‌ها. الآن دارم به يك آهنگ‌ يوناني گوش مي‌دهم و نقاشي مي‌كشم.

من و مسالینا، دوست دختر يوناني‌ام قايق بادباني‌مان را از بندر مگارا توي آب انداخته‌ايم و چند كيلومتري از ساحل دور شده‌ايم. الآن تنها ما هستيم و آب‌هاي خليج سارونيك.

+ ترجيحا بروم بخوابم. 

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۸/۰۳/۰۱ |