یه شب یلدای خوب، شبیه که همه رفته باشن مهمونی. تو اتاقت تنها باشی. شکلات و چای داشته باشی. اینترنت به راه باشه. وی پی ان بازی در نیاره.

و تازه هی به وبلاگش سر بزنی و جواب‌هایی که به کامنت ها داده رو  یواشکی بخونی.

آره، یه شب یلدای خوب همچین شبیه.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۹/۳۰ |

طرف‌های ده شب بود. بلوار حمیدیه را تا انتها راندم تا رسیدم به شهرک بهارستان. قرار بود راس ساعت ده آنجا باشم. آنقدر کوچه پس کوچه‌های شهرک را بالا و پایین کردم تا بالاخره توانستم مجتمع رازقی را پیدا کنم. بهم گفته بود فلاشر ماشین را روشن کنم و شیشه سمت خودم را بدهم پایین و منتظر سوژه بمانم.

هر چه سرم را این ور و آن ور می‌کردم هیچ سوژه‌ای نمی‌دیدم. از آینه عقب هم پشتم را می‌پاییدم. چند دقیقه گذشت تا اینکه دیدم یک یارو از لای درخت‌ها آمد بیرون. دیدم دارد طرف من می‌آید. فهمیدم خودش است. مثل سگ داشتم به خودم می‌لرزیدم. اصلا فکر نمی‌کردم سوژه‌ی مورد بحث، دو متر قد  داشته باشد و یک گوریل به تمام معنا باشد. کلاه اسپورت سرش کرده بود و آفتاب‌گیر آن را داده بود پایین. جوری که نمی‌توانستم چشمانش را ببینم. فقط یک دهان دیدم که بهش یک سیگار نصفه و نیمه آویزان بود. و دو تا سوراخ دماغ که توی تاریکی تقریبا محو شده بود. دست‌هایش را کرده بود تو جیب‌های بارانی‌اش. چپ و راست‌اش را نگاه کرد تا مطمئن شود زیر نظر نیستیم.
کنار ماشین ایستاد. دستش را آورد تو. پاهایم داشتند مثل یک ویبراتور الکتریکی می‌لرزیدند.
دستش را از شیشه کناری آورده بود تو و من نمی‌دانستم می‌خواهد چه کار کند. مثل دیوار داشتم نگاهش می‌کرد. با صدای یواش و با لحن لات‌مآبانه‌ای گفت: دست بده دیگه.
تازه فهمیدم چرا دستش را تا حلق من آورده است توی ماشین. بهش دست دادم. مثل یخ سرد بود. از صدایش معلوم بود که نشئه‌ی نشئه است. پرسید: چطو تا حالا ندیدمت؟
با لحن مودبانه‌ای بهش گفتم: متاسفانه فکر کنم که من رو یادتون نیست قربان.
گفت: خوبه حالا. برو جلو پارک کون. فلاشرتم خاموش کون.
همان لحظه تصمیم‌ام را گرفتم. فرار را بر قرار ترجیح دادم. گاز دادم و سربالایی را رفتم بالا. پیچیدم راست. برای یک لحظه فکر کردم فلنگ را بسته‌ام و از شر این سوژه نشئه خلاص شده‌ام. ولی وقتی فهمیدم انتهای آن خیابان بن‌بست است، تف توی گلویم خشک شد. دور زدم و دوباره برگشتم به همانجایی که با سوژه داشتم صحبت می‌کردم. سوژه همانجا ایستاده بود و نمی‌دانستم چی داشت توی سرش می‌گذشت. داشت من را نگاه می‌کرد. حس کردم می‌خواهد خودش را سپر کند و جلویم را بگیرد و من را بکشد پایین و لت و پارم کند. خودم را آماده کرده بودم اگر جلوی ماشین درآمد گاز بدهم و زیرش بگیرم. در غیر این صورت باید قید بقیه‌ زندگی‌ام را می‌زدم.

ولی نه. کنار خیابان ایستاده بود و فکر می‌کرد من می‌خواهم همان کنار پارک کنم. یک ترمز کوچک زدم، از پنجره دستم را آوردم بیرون و بهش اطمینان دادم که الآن برمی‌گردم.
بعد دوباره پایم را تا ته گذاشتم روی گاز. و فرار کردم. تقاطع را پیچیدم راست. هنوز توی آن شهرک لعنتی بودم. ذهنم منجمد شده بود و اصلا نمی‌توانستم درب ورودی شهرک را ردیابی کنم. دوباره سر از یک خیابان بن‌بست درآوردم. تا حالا توی عمرم در چنین مخمصه‌ای گیر نکرده‌ بودم. دنده عقب زدم. فرمان را پیچاندم. یک رفتگر شهرداری با آرامش کامل داشت زباله‌ها را توی سطل جابجا می‌کرد. آرزو کردم کاش جای رفتگر بودم و مطمئن بودم که دیگر سوژه، سر گندی که بالا آورده‌ام با من کاری ندارد. گاز را گرفتم و دوباره به سمت دیگری رفتم. منتظر بودم یک موتوری کنارم مثل فنر ظاهر شود و سه نفر از پشتش بپرند پایین و بعد در ماشین را باز کنند و من را از ماشین بکشند بیرون و زیر مشت و لگدهایشان لهم کنند. تا حالا با همچین سوژه‌هایی در نیافتاده بودم، نمی‌دانستم آیا در چنین مواردی از چاقو هم استفاده می‌کنند یا نه.

پای راستم روی پدال گاز دچار لرزش شدیدی شده بود و گاز دادن‌هایم ماشین را مثل چرخ خیاطی عقب جلو می‌کرد. دوباره سر از یک کوچه بن‌بست دیگر درآوردم. برایم از روز روشن‌تر شده بود که دیگر کاملا گیر افتاده‌ام. آن‌ها من را تا حد مرگ می‌زدند، ماشین را ازم می‌گرفتند و مثل یک موش می‌انداختندم تو یک کوچه‌ی بن‌بست تاریک خلوت سرد.
دوباره مثل موجودات مافیایی که کادیلاک کوپه دوبل سوار می‌شوند و تو کوچه پس‌ کوچه‌های تاریک ناپل ویراژ می‌دهند، بن‌بست تاریک را دنده عقب زدم، دور زدم و چنان گازی دادم که لاستیک، روی آسفالت  قیژ کرد و احتمالا جایش هم روی آن افتاد. بالاخره بعد از آن همه بلاهت و برخورد به بن‌بست‌های ترسناک شهرک بهارستان، درب خروجی شهرک را پیدا کردم.  انداختم تو بلوار حمیدیه و با تمام توان گاز دادم و از بین ماشین‌ها لایی کشیدم تا هر چه زودتر خودم را به بزرگ‌راه برسانم.
ماشین‌های کناری‌ام را نگاه می‌کردم و قیافه‌ راننده‌هاشان را می‌پاییدم که نکند یکی‌شان همان سوژه‌ی ترسناک دو متری با مشت‌های ویران کننده و لگدهای خانمان سوز باشد.
تو بزرگراه هم که افتادم همین حس را داشتم. انگار سرنشین تمام آن ماشین‌ها سوژه‌ی مذکور بودند و می‌خواستند همان جا به ماشینم بکوبانند و من را کله معلق کنند. زنگ زدم به احسان و بهش گفتم باید ببینمش و این ماجرای احمقانه را برایش تعریف کنم.
***
نیم ساعت بعد سر از خانه‌‌اش درآوردم. توی ماشین نشست. خیالم راحت شده بود. ساعت یازده شب بود. قسر در رفته بودم و با اینحال من همچنان آدم‌های توی پیاده رو و سرنشین ماشین‌ها و موتورها را به دقت نگاه می‌کردم تا مطمئن شوم تا آنجا تحت تعقیب نبوده‌ام. سیگاری آتش زدیم و آهنگی بالا انداختیم. پنجره‌ها را پایین کشیده بودیم...

گاز می‌دادم در تاریکی بزرگراه‌. و به حماقتم فکر می‌کردم. و به اینکه در کل عمرم مثل امشب اندازه یک خوکچه‌ی هندی نترسیده بودم.
با اینحال زندگی همچنان جریان داشت. و می‌شد اطمینان داشت حداقل برای مدت قابل توجهی همه چیز خوب پیش خواهد رفت.

 

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۹۰/۰۹/۲۶ |

دهه هفتاد

نوار کاست مغناطیسی

مادرن تاکینگ

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۰/۰۹/۲۰ |

امروز هم،
 من
و گنجشک‌های روی ایوان
بودنت را
جیک جیک می‌کنیم

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۰/۰۹/۱۵ |

تو روی کاناپه نشسته‌ای و لپ تاپ را روی پاهایت گذاشته‌ای. ساعت از دو شب هم گذشته است. نور قرمز آباژور کنار تو، تمام تنت را مثل خون دلمه بسته سرخ و تاریک کرده است. من این طرف پشت میز ناهارخوری نشسته‌ام. برای سه ساعت دارم با خودم دومینو بازی می‌کنم. چندان نیاز به فکر کردن ندارد. مهره‌های آن را پشت هم می‌چینم، جوری که مهره‌های کنار همدیگر دارای اعداد مشابهی باشند. به تیک تاک سنگین و باوقار ساعت دیواری گوش می‌دهم و به این فکر می‌کنم که نمی‌توان با هیچ کلمه‌ای از این زبان مادری وارد دنیای تو شد. تو در دنیای منحصر به فرد خودت غرق شده‌ای و اجازه نمی‌دهی حتی برای لحظه‌ای هم وارد آن شوم. تو با من مثل یک سایه رفتار می‌کنی. در ذهن شیزوفرنی تو تبدیل شده‌ام به یک شخصیت موهومی که هرازگاهی در تاریکی این خانه‌ی تارعنکبوت گرفته ظاهر می‌شود و هماهنگ با تیک تاک ساعت در آن گشت و گذار می‌کنم.

می‌دانی... وقتی مهره‌های خنک و صیقلی دومینو بین انگشتان دستم لیز می‌خورد و در محل پیش‌بینی شده روی میز می‌افتد به این فکر می‌کنم که زندگی مشترک ما دو نفر با همدیگر مثل یک جنین ناخواسته‌ی رها شده کنار جوب خیابان، یک اشتباه بزرگ بوده است. یک اشتباه خیلی خیلی بزرگ. هیچوقت نتوانستی و البته نخواستی شخصیت نویسنده مآبت را برای لحظه‌ای توی جیب‌هایت قایم کنی و به من فرصت بیشتری بدهی که در زندگی‌ات خودی نشان بدهم. تو یک نویسنده هستی و با آدم‌های داستانت بیشتر از من زندگی می‌کنی. تو از همان اول یک نویسنده بودی و من فکر می‌کردم نویسنده‌ها‌ صبح‌ها بعد از صرف صبحانه، پشت میز کارشان می‌نشینند، هشت ساعت صرف نوشتن کتابشان می‌کنند و بعد میزشان را ترک می‌کنند. و فکر نویسندگی‌شان را هم همانجا توی کشو می‌گذارند، و نقاب یک همسر زیبا و مهربان و دوست داشتنی را به صورتشان می‌زنند و به زندگی خانوادگی معمولشان برمی‌گردند. هر شب که صدای متناوب کوبیدن انگشت‌هایت روی دکمه‌های صفحه کلید لپ‌تاپ‌ را می‌شنوم، بیشتر به بلاهت این طرز فکر که آن موقع‌ها داشتم پی می‌برم. و بیشتر اعتقاد پیدا می‌کنم که تو با فکرت زندگی می‌کنی. تو با تنهایی‌ات، با خودت و با آدم‌های داستان‌هایت زندگی می‌کنی. و من روز به روز برای تو بیشتر و بیشتر تبدیل می‌شوم به جالباسی، کمد، آینه و شمعدان، دریچه کولر و گرد و خاک روی سرامیک پذیرایی.

من نمی‌توانم دست از دوست داشتن تو بردارم. من نمی‌توانم تو را تبدیل کنم به یک کوسن ابریشمی که برای سال‌ها روی کاناپه قرار گرفته و از جایش تکان نمی‌خورد. من یاد گرفته‌ام کارم را خوب انجام بدهم، پول دربیاورم و زندگی‌مان را به جلو ببرم. من یاد گرفته‌ام تو را دوست داشته باشم.

تمام مهره‌های دومینو را به هم می‌زنم. لعنت به این مهره‌های یکنواخت و کسل کننده‌ی دومینو. از کنار تو رد می‌شوم. نگاهت می‌کنم. همچنان داری آن کتاب مزخرف را می‌نویسی؛ تایپ می‌کنی. می‌فهمی که من دارم نگاهت می‌کنم. ولی سرت را بلند نمی‌کنی و عکس‌العملی نشان نمی‌دهی. دیوار هم وقتی که بر آن مشت می‌کوبند بیشتر از تو عکس‌العمل نشان می‌دهد.

 توی آشپزخانه در یخچال را باز می‌کنم. شیشه‌ی آب پرتقال گازدار را بر می‌دارم و توی حلقم خالی می‌کنم.

من آدم احمقی هستم.

طعم ترش پرتقال را روی زبانم می‌چشم.

من آدم واقعا احمقی هستم.

یک قاشق بر می‌دارم و دم یخچال آش نذری سرد و ماسیده‌ای را که دو روز پیش همسایه‌ی بالایی دم خانه آورد می‌خورم.

من می‌خواهم تو را شکست بدهم. هر چه بیشتر نسبت به من و این زندگی، یکنواخت و بی‌تفاوت شوی، بیشتر به شکست دادن تو فکر می‌کنم. به اینکه تو را به زانو در بیاورم.

نان باگت منجمد و پلاسیده را از توی یخدان بر می‌دارم و بین دندان‌هایم له می‌کنم.

تو باید له شوی. تو باید نابود شوی. و تقاص کارت را پس بدهی. تا بفهمی من چقدر عاشقانه دوستت داشتم و چقدر برایم در این زندگی اهمیت داشتی.

پارچ آب را بر می‌دارم، لب‌هایم را می‌گذارم روی لبه‌ی آن و آب را مثل آبشار توی حلقم سرازیر می‌کنم.

تمام کتاب‌هایت باید نابود شوند. آدم‌های خیالی داستان‌هایت باید از بین بروند. ذهنت باید از تمام فکرها و سوژه‌های جدید خالی شود. مغزت باید مثل تمام این روزها که روی این تخت‌های فلزی و سرد با زنجیر بسته می‌شوم، روی شقیقه‌هایم الکترود نصب می‌شود و پالس‌های الکتریکی با نهایت سرعت و قدرت از داخل شیارهای مغزم عبور می‌کنند، شسته، خالی و تصفیه شود.

هوا سرد است. زمین سرد است و پاهای برهنه‌ی من روی این موزاییک‌های سرد و خشن و زمخت قندیل بسته است. تیک تاک ساعت روی گوش‌هایم سنگینی می‌کند. اینجا زندگی متوقف شده است. در حالی که تو و آدم‌های خیالی کتاب‌هایت به مبل‌های راحتی پذیرایی تکیه داده‌اید و زیر نور قرمز رنگ آباژور، دومینو بازی می‌کنید، شوخی می‌کنی، گپ می‌زنید، می‌خندید، می‌خندید و می‌خندید.

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۰/۰۹/۱۳ |
شب ِ سرد
زندگی در اسارت،
لرز

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۰/۰۹/۰۸ |

این روزها در حال درس دادن هستم. و بیش از هر فرد دیگری با ایزابل هوپر در فیلم معلم پیانو همذات پنداری می‌کنم. خیلی از ژست‌اش در آن فیلم خوشم می‌آید. من هم مثل خانم هوپر کنار دست طرف می‌نشینم و درحالی که دارد کارهای انجام داده اش را برای من شرح می‌دهد، من یک پا را می‌اندازم روی پای دیگر، دست به سینه می‌شوم و به توضیحاتش گوش می‌دهم. راستش را بخواهید دیروز داشتم توی اتاقم روبروی آینه‌ی دراور ادای یک استاد حق التدریسی در یکی از دانشگاه‌های ایالتی آمریکا را در می‌آوردم. همین‌جوری کلمات انگلیسی بلغور می‌کردم و بادی‌لنگوئج می‌پراندم هوا. دون‌کیشوت‌وار به این باور رسیده بودم که الان بیست سی نفر دانشجوی لیسانس مهندسی جلویم نشسته‌اند و دارند از حرف‌هایم نت برمی‌دارند.

باید اعتراف کنم روزهایی که یک مقدار وضعم بهتر است و کارهایم به نتیجه می‌رسد و اوضاع بر وفق مراد می‌شود حالم بهتر می‌شود. الآن خیلی بهتر از حالت پنج شش خط پایین‌تر در یادداشت قبلی هستم. روزهایی که اینجوری حالم بهتر است یا تو این رویا غرق می‌شوم که استاد دانشگاه شده‌ام و دارم درسی را پرزنت می‌کنم یا اینکه مهندس ارشد یک شرکت غول‌آسا شده‌ام و از این کلاه‌های ایمنی انداخته‌ام سرم و درحالی که کراواتم توی هوا باد می‌خورد دارم بر عملیات شمع‌کوبی نظارت می‌کنم.
آره خلاصه.
راستی یک آرشیو موسیقی یک و نیم ترابایتی پیدا کرده‌ام.

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۰/۰۹/۰۴ |