ساعت دوازده شب هست. من روی کاناپه لم داده‌ام. گوشی تلفنم دارد حرف‌های چند نفر در کلاب هاوس را به صورت زنده پخش می‌کند. یکی دارد در اتاق کلاب‌هاوس آواز می‌خواند. صدایش خیلی خوب است. دارد آهنگ سنگ خارا را می‌خواند. دلم کمی رومانس می‌خواهد. کمی ماجراجویی در زندگی. 

دیشب خواب مادرم را دیدم. مثل خیلی از شب‌های این شش ماه گذشته. خواب دیدم که مامان یک کت و شلوار زرد رنگ پوشیده بود با یک پیراهن سفید. خیلی خوشحال بود و می‌خندید. من تو خواب خوشحال بودم که مامان خوشحال است و دارد می‌خندد. 

مامانم وقتی زنده بود همیشه آهنگ سنگ خارا را می‌خواند. با صدای فوق‌العاده‌اش. حالا دارم همان آهنگ را در کلاب‌هاوس گوش می‌دهم. سعی می‌کنم بغضم را قورت بدهم. توانایی شنیدن آهنگ‌هایی که مامانم می‌خواند را ندارم. "تا به رویش رهسپارم، سر ز مستی بر ندارم، من پریشان حال و دلخوش، با همین دنیای خویشم. جای آن دارد که چندی همره صحرا بگیرد. سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرد."

من احساس می‌کنم زندگی‌ام را به طور بی‌معنی‌ای دارم جلو می‌برم. هنوز به این سوال فکر می‌کنم. کی و با کی باید ازدواج کنم. انگار دیگر به مرزی رسیده‌ام که باید ازدواج کنم. احساس یک یهودی تنها را دارم که بعد از جنگ جهانی دوم از نسل‌کشی نازی‌ها نجات پیدا کرده است. با اینحال اندازه تمام کهکشان راه شیری تنها است. برای اینکه تمام خانواده‌اش را در اردوگاه‌های نازی از دست داده است. حالا تنها است. و تنها کاری که ازش بر می‌آید این است که با یک یهودی دیگر که از اردوگاه نجات پیدا کرده است ازدواج کند. و خانواده تشکیل دهد. 

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۴۰۰/۰۶/۲۹ |