توی پیادهرو راه میروم. اخمهایم تو هم است و تندتند گام بر میدارم. از آنهایی هستم که به همه چیز و همه کس نگاه میکنند. از گربه و سطل آشغال و پنجرهی خانهها گرفته تا پیرمرد، زنهای چادری، دختران سانتیمانتال، کارمندهای میانسال و بچههای قد و نیم قد.
با یکی از این بچههای چهار پنج ساله چشم تو چشم میشوم. یک پسربچهی تپل. با بلاهت دوستداشتنیای که توی صورت همهی بچههای کوچک دیده میشود. از مقیاس نگاه او، حتمن یک هیولا هستم. یک هیولای اخمآلود که تند حرکت میکند. احتمالن زمین زیر پایش میلرزد. میآید طرف او، تا بخوردش. یا بگیرد و ناکاوتش کند. به من نگاه میکند. همانطور که گربهها به آدم خیره میشوند. ترس میافتد توی صورتش. در یک لحظه تصمیم میگیرد. و با تمام نیرویی که در پاهایش وجود دارد، شروع میکند به دویدن. با تمام وجود، از دست این غول بی شاخ و دم در میرود. طوری که بخواهد جانش را نجات دهد.
و من. مثل غولهای خوب، مثل گوریلهای پیر و بیآزار، میروم آنسوی خیابان. سرعتم را کم میکنم تا کاملن از من فاصله بگیرد. تا احساس امنیت و آرامش کودکانه دوباره بهش برگردد. تا ترس از صورتش برود و جایش را بدهد به همان بلاهت بچهگانه.
یاد دوران بچهگی خودم میافتم. و آن افلیج بیچاره که در همسایهگی ما زندهگی میکرد. و قیافهی عجیب و غریبش. و طرز راه رفتنش. که چهطور تا میدیدمش، فلنگ را میبستم و در میرفتم. برادر بزرگترم میگفت تو زورت از این بیچاره بیشتر است. ولی من نمیتوانستم زیر بار حرفش بروم.

سوپ جو، نیمرو، ماست و نان بربری
پانوشت: نیمروی موجود در قابلمهی کوچک رویین، دست پخت نویسندهی وبلاگ میباشد.
وقتی که سه چهار روز توی خانه تنها باشی و یک عمر هم توی جهان، کمکم وارد دنیایی مالیخولیایی میشوی. کاراکترهای خیالیای را در خانه بازآفرینی میکنی. یکیاش همین "آناهیتا ع" ِ خودمان. باهاش حرف میزنی و میخندی. باهاش روی تخت یک نفره معاشقه میکنی. باهاش شراب قرمز دستساز مینوشی و تخته نرد بازی میکنی. برایش سهتار میزنی و «مرغ سحر» را میخوانی.
وقتی که داری چیزی مینویسی، (مثل همین الآن ِ من)، کنارت مینشیند و به سیگار اولترالایتش پک میزند. وقتی که پشت میزت نشستهای و داری درس میخوانی، او، نیمه عریان، روی تخت دراز کشیده، ورقهای پاسور را توی دستش فنر کرده و پرتش میکند توی صورتت. و بعد کرکر میزند زیر خنده. خندهی شیطنتآمیز. نمیگذارد که درس بخوانی. میرود توی فکرت و آنجا مثل یک میدان مغناطیسی تمام جریانات ذهنیات را میکشد طرف خودش.
صبح از توی بغلش بلند میشوی و در حالی که او هنوز مثل دخترهای بیتفاوت ِ پاریسی توی همان تخت خواب یک نفره چرت میزند، میروی و صبحانه آماده میکنی. برای خودت و آناهیتا ع... مثل مردهای زنذلیل.
دو تا تخممرغ میاندازی توی ماهیتابه و میگذاریاش بالای گاز. نان سنگک را روی شعلهپخش کن میگذاری تا گرم شود. و چای را توی قوری دم میکنی.
حالا که او نشسته است پشت میز آشپزخانه، تو، بساط صبحانه را روی میز میچینی. و توی سکوتی رئال، به بلبل زبانیهای موهومی آنا گوش میدهی.
این درحالی است که ضمیر خودآگاهت بهت سقلمه میزند و میگوید: هی پسر، تو واقعن دیوانه شدهای. و تو، یواشکی (طوری که آنا نشنود) بهش میگویی: خفه شو. زیپ دهانت را بکش و گورت را از اینجا گم کن برو پی کارت.

فرض کن ساعتها توي يک اتاق سه در چهار متر مربعي توي يک اقيانوس تنهايي و سکوت غوطهور شدهاي. و در عين حال يک خروار فکر، خيال و توهم توي ذهنت تلنبار شده. به همراه يک مشت تصويرهاي واقعي و غيرواقعي که پردهي ذهنت را اشغال کرده. و صداهاي جورواجوري که توي فکرت گوش ميکني. آن وقت است که روي ديوار اتاق دنبال پنجرهاي روزنهاي چيزي ميگردي تا تمام اين امواج فشرده و محبوس شده را از طريق آن به يک فضاي خالي هدايت کني. درست مثل موج انفجاري که به صورت کاملا افسار گسيخته فضاي اطراف را ميکاود.
وبلاگ همان روزنهی کذایی است، برای مایی که توی اتاقهای سه در چهار متر مربعی بسته و بدون هیچ پنجرهای زندهگی میکنیم.
داریوش اول در کتیبهی بیستون میگوید: «فرورتیش دستگیر شد و او را نزد من آوردند. گوشها و بینی و زبان او را بریدم و چشمهای او را درآوردم. او را در دربار من به غل و زنجیر کردند تا همهی مردم او را ببینند. بعد او را به اکباتان بردم و به دار آویختم... و اهورامزا یاری خود را به من کرد.»
ایدهاش را یکی از دوستانم داده بود. بعد از غروب که میخواستم برگردم خانه، یاد حرفش افتادم. ابزار لازم هم برای عملی کردن ایدهی مذکور همراهم بود: ژاکت گرمی که زیر کاپشن پوشیده بودم. چند تا آهنگ درست و حسابی توی گوشی. و موجود بودن هدست گوشی در کیفم. هرچند که مقداری زهوارش در رفته است.
باری، سردی هوا و خلوت بودن خیابانها آنقدر ملس بودند که نتوانستم آنچه که توی سرم میگذشت را عملی نکنم. برای همین زیپ کاپشنم را کشیدم، یقهاش را بالا زدم، دم و دستگاه گوشی و هدست را راه انداختم. و شروع کردم به راه رفتن، و گوش دادن به موزیک، در طول مسیر نسبتن درازی که به خانه منتهی میشد.
المانهای پیادهروی ِ طولانی، خیابان، تنهایی، شب، سرما، پاییز و موسیقی برای ایجاد یک حس نوستالژیک عمیق در آدم، بسیار مناسب و کارآمد هستند. پیشنهاد میکنم که حتمن چنین تجربهای را در همین شبهای پاییزی عملی نمایید.
دستمایهی تمام داستانهای نویسندهی عزب، دونژوانیست که زنگ آپارتمان کناریاش را میزند، و داخل خانهی زن جوانی میشود، که تنها زندهگی میکند.
ساعت هفت و سي دقيقهي صبح. کنار آن دکهي روزنامهفروشي از تاکسي پياده ميشوي. توي خيابان بنبستي که منتهي ميشود به ايستگاه مترو. حالا بايد با عجله از بين تعداد زيادي ماشين، آدم، موتورسيکلت که توي همديگر ميکس شدهاند، راستهي راهت را بگيري، تا برسي به در ورودياش.
توي سالن بليط فروشي. آدمهايي با چشمان پف کرده و صورت خوابآلود. هر کدامشان دارند در يک جهت حرکت ميکنند. اگر بليط اعتباري نداشته باشي، مجبوري پشت يکي از آن صفهاي طولاني بايستي. در حالي که ساعت را نگاه ميکني، اين پا و آن پا کني و کيفت را به آن يکي دست پاس دهي.
جلوي پلهي برقي. ده بيست نفر جمع شدهاند و دارند غرولند ميکنند. آن جلو پيرزن چادري بغچه به دست، مردد مانده است. ترس پاهايش را فلج کرده. آخر سر تصميم ميگيرد برگردد، يک جمعيت متراکم و عصبي را پس زند و در حالي که همهي چشمها دارند نگاهش ميکنند، برود سمت پلههاي ثابت. ميروي روي پله برقي ميايستي، چند دقيقه بعد سرت را برميگرداني و به پيرزن نگاه مياندازي. موفق شده است هفت هشت تا از پلهها را بالا رود.
روي سکوي مترو کم مانده است که انفجار جمعيت رخ دهد. ديگر راهي براي اينکه بشود در امتداد سکو حرکت کرد، باقي نمانده. همان جا بايد بايستي، تا يکي دو تا از قطارها بيايند، کنار سکو بايستند، مسافرگيري کنند. و بعد حرکت نمايند. تا از تراکم جمعيت جلويت مقداري کاسته شود.
وقتي که قطارها ترمز ميکنند، صداي اصطکاک چرخهاي آن با ريل توي هياهو، داد و بيداد، و جيغ و فرياد مردم گم ميشود. وقتي که در باز ميشود، ميتواني ببيني که چه طور نزاع واقعي و بيرحمانهاي براي تصاحب آن چند صندلي به وقوع ميپيوندد. و چهطور واگنها، هنگام ورود ناگهاني جمعيت، روي ريل، اين ور و آن ور ميشود؛ در حالي که نزديک است تعادلش را از دست بدهد...
حالا ميشود به لبهي سکو نزديکتر شد، و اميد داشت که ميتوان چند سانتيمتر مربع را، توي قطاري که دارد نزديک ميشود به خود اختصاص داد. صداي مامور مترو توي بلندگو: "لطفا از لبهي سکو فاصله بگيريد". "لطفا پشت خط قرمز بايستيد". در اين حين است که پشتيهاي آدم بيشتر هول ميدهند. در اين وضعيت ايستادن پشت خط قرمزي که ديده هم نميشود، يک جورهايي بار طنز دارد. فقط بايد تقلا کني تا وقتي که هولت ميدهند، جلوي آن غول فلزي که دارد به طرفت ميآيد پرت، و زير چرخهايش له و لورده نشوي.
حالا قطار ايستاده. در قطار باز ميشود. از بين آن داد و بيدادها بيشتر اين کلمات به گوش ميرسند: "آقا هول نده"، "وحشي"، "گله"، "تمدن 2500 ساله".
در همين لحظه بايد حواست را بيشتر از هميشه جمع کني، کيفت را سفت بچسبي و جيبهايت را بپايي. بدنت را سفت و نفست را توي سينهات حبس کني. تا بعد از وارد شدن به داخل واگن، قفسهي سينهات هنوز سر جايش باشد.
به اندازهي يک چشم روي هم گذاشتن است؛ تا ببيني تمام آن صندليها تصاحب شدهاند . صندليهايي که قبل از باز شدن در و از پشت پنجرههاي واگن، حکم قلههاي مرتفع و صعبالعبور را دارد. براي تصاحب اين صندليها بايد تجربهي متروسوارهاي حرفهاي، فرز و چالاک را داشت. با مقدار معتنابهي قدرت بدني.
حالا است که بايد با يک دست کيف سنگينت را بگيري و با دست ديگر خودت را به ميلهي بالاي سرت، آويزان کني.
يکي دو ايستگاه بعد: "آقايان، خانمها، سرگرمي بچهها دويست." مرد چاق و سي و چند ساله با آن صداي نکرهاش اين جمله را تکرار ميکند. با دو سه تا بادکنک ِ باد شده که دستش گرفته است، دارد خودش را از جمعيت چپيده شده عبور ميدهد.
تقلا ميکني تا از اين فاصلهي يک متري، ستون ورزشي يا خبري روزنامهاي را بخواني که توي دست يکي از همانهايي است که صندليها را تصاحب کردهاند. درحالي که فونت ريز کلمات روزنامه و بر عکس خواندن مطالب آن، دارند چشمهايت را از حدقه درميآورند. ولي کارياش نميشود کرد، توي اين حالت، حتي بيمزه و بيمحتواترين گزارشها هم جذابيت خاصي پيدا ميکنند. همين لحظه است که تصاحب کنندهي صندلي، با خونسردي کامل، روزنامه را ورق ميزند. بدون آنکه به اين موضوع توجه کند که مطلبي که داشتي ميخواندياش نصفه و نيمه باقي مانده است.
حالا بايد تراکم جمعيت موجود در واگن را تحمل کرد. و دردي که کمکم دارد به پا و کمر آدم نفوذ ميکند. همينطور هواي مرطوب و بوهاي تهوعآور را. و کلافهگي بيش از حد را.
تا اينکه بعد از انتظاري طولاني برسي به ايستگاه مقصد. از واگن پياده شوي و درحالي که به برنامه و کارهاي طول روز فکر ميکني به طرف پلهي برقي حرکت کني. روي پلهي برقي که ايستادهاي، توي دلت، کاملا ناخودآگاه اين جمله را زمزمه و تکرار ميکني: "آقايان، خانمها، سرگرمي بچهها دويست."
ساعت دوازده و سي دقيقه. توي حياط کتابخانه نشستهام و دارم ساندويچ کتلت ميخورم.
آفتاب امروز فوقالعاده است و گرماي دلچسبي را نصيب دستهاي لختم کرده. و همين طور نيم نسيم خنکي که از طرف چپ ميوزد.
اينجا جلوي سکويي که رويش نشستهام يک باغچهي کوچک قرار دارد. با چهار پنج تا درخت. ميشمارمشان: دقيقا پنج تا درخت. غير از آن کاج بقيهشان لخت و عورند. کاج هم که سبزياش رنگ و روفته و مستعمل است. سرم را که ميبرم بالا و به شاخههاي خشک و بدون برگشان نگاه ميکنم ياد بازيگران فيلمهاي پورنو ميافتم.
و کف باغچه. خاک خشک، متراکم و سرد. بدون حتي يک علف هرز.
کوچهي پشت کتابخانه توي زاويهي ديدم است. يک پيکان تاکسي قراضه، جلوي آپارتمان سه چهار طبقه پارک ميکند. يک بچهي دبستاني يک متر و اندي از ماشين پياده ميشود. تاکسي حرکت ميکند. بچه ميرود جلوي در آپارتمان. تقلا ميکند تا انگشتش به زنگ برسد. قبل از اين که موفقيتي کسب کند در باز ميشود. بچه ميرود تو و در را ميبندد.
ساختمان بغلي آپارتمان در حال ساخت است. ساختمان بتن آرمهاي که به طبقهي دوم رسيده. دو سه تا کارگر دارند آرماتور ستونها را وصله ميکنند. دستمال سرهايشان را نگاه ميکنم. بنفش رنگاند.
---
ساندويچم تمام شده است. آفتاب افتاده توي چشمهايم. چشمهايم را ريز کردهام و به خاک داخل باغچه خيره شدهام.
---
زندهگي همچنان روال عادياش را دنبال ميکند. اين را به خصوص ميتوانم از سر و صداي بوق زدن و گاز دادن ماشينهايي بفهمم که از بزرگراه اشرفي اصفهاني به گوش ميرسد.
ایمیلم را که باز میکنم، اینباکسم هنوز همان عدد تکراری 34 را نشان میدهد. هفتههاست گیر کرده روی عدد 34. و من روی اسپم کلیک میکنم. تا آن دو سه تا ایمیل تبلیغاتیای را بخوانم که برای من فرستاده شده است.
وقتي با دو تا دوست وبلاگنويس بروي درکه، آن وقت حس هنريمآبت گل ميکند، گوشيات را از جيبت در ميآوري و شروع ميکني به عکس انداختن از سوژههاي جالبي که دور و برت ميبيني. اين سوژههاي جالب همهجا پيدا ميشوند البته. توي همين کوچه پس کوچهها. توي تمام خيابانهاي تهراني که مثل يک هزارتوي بزرگ، پيچيده و گيج کننده است. ولي اين که گوشيات را در بياوري، لنزش را جلوي يک سوژهي خاص قرار دهي و از آن عکس بگيري، جسارت خاصي ميخواهد. که اين جسارت، حداقل در مورد من، هميشه توي چنتهام پيدا نميشود.
مگر همان طور که گفتم يکي دو نفر کنارت باشند و جايي باشي که عکس گرفتن براي کساني که از کنارت رد مي شوند عادي تر به نظر برسد. آن وقت است که دوست دارم تمام آن دويست سيصد حافظهي مگابايتي ِ خالي را پر کنم از عکس ديوارهاي کاهگلي و کوچههاي روستايي تنگي که دو نفر به زور ميتوانند تنگ همديگر توي آن راه بروند.
همين طور ميشود از آن پيرمرد لاغر و ريزنقش عکس انداخت. آن جايي که کنار تل خاکي و دکهی سبز رنگ، يک گوني روي زمين پهن کرده، کفشهايش را درآورده و جفتشان کرده است کنار گوني. روي گوني نشسته و دارد دوتار ميزند. و باهاش يک ترانهي محلي را ميخواند. با آن صداي گرفته و خشدار. و در عين حال گرم و گيرا.
عکسها را که مرور ميکنم، ميتوانم توي اين عکس آخري علاوه بر ديدن آن دوتار کهنه و زهوار در رفته، صورت چروکيده و آفتابسوخته، دندانهاي به هم ريخته، و آن يک جفت کفش سیاه، صداي فلزي دوتار را هم بشنوم. همينطور بوي خاک و رطوبت درختان را هم استشمام کنم. به عکسها که نگاه ميکنم، نسيم سرد شدهي پاييز، آب بينيام را در ميآورد و زبانم از آش داغي که خورده بوديم دوباره ميسوزد.


گاهی اوقات، توی یک کتابخانه، که بیشتر شبیه بازداشتگاههای کشورهای کمونیستی است، خوردن طعمههای آن اسنیک ِ لاغرمردنی ِ گوشی 1100 چهقدر میچسبد. به خصوص وقتی که دو ماه بیشتر به کنکور ارشدت نمانده و یک خروار درس روی هم تلانبار شده باشد.
به هر حال هر چه باشد، از آنهایی هستم که هر روز فکر جدیدی توی سر و کلهام ویراژ میرود؛ در تک تک دقایق آن روز، به هر کاری هم که مشغول باشم.
یکی از این افکار اخیر یاد گرفتن زبان فرانسوی بود. و بلافاصله بعد از تولید این فکر است که باید تمام کار و بارم را بگذرام کنار و بروم خیابان انقلاب. یک دیکشنری فرانسوی فارسی بخرم، و به سرعت برگردم خانه و حتی بدون عوض کردن لباس بروم و "زبان فرانسوی یاد بگیرم". به این صورت که توي اینترنت دو سه تا جملهی فرانسوی پیدا کنم و بعد با هیجان هر چه بیشتر، توی دیکشنری نونواری که کاغذهای سفیدش بوی نوی میدهند، دنبال تکتک لغات آن جمله بگردم. بعد از فهمیدن معنای آن جمله، و چند بار تلفظ کردن آن، بهم این احساس دست بدهد که دارم توی شانزلیزه راه میروم. آن وقت است که بادی به غبغب میاندازم که بله، من فرانسوی هم بلدم.
"تقریبا" میشود اذعان کرد که توی تمام هم نسلیهای ما نسبت به فرار، علاقهی وافری وجود دارد. علاقه به اینکه زندهگیمان را بگذاریم روی کولمان، ریشههایمان را از زمین قطع کنیم و بگذاریم از این سرزمین آبا و اجدادی، برویم بیرون. مقصد من برای این فرار و تن دادن به این آوارهگی فرانسه است. پاریس. حداقل برای این دو سه روزی که دیکشنری فرانسوی فارسی خریدهام. چه بسا که تا چند ماه پیش دلم هوس آوارهگی در کوچه پس کوچههای پراگ را کرده بود. همین طور زندهگی در او.دبلیو.کی (×پاورقی). و برای همان متمایل شده بودم به خریدن دیکشنری چکی انگلیسی. یا حتی قبل تر: دیکشنری آلمانی فارسی، برای زندهگی در وین، و داشتن پیشهی نوازندهگی در یک ارکسترسمفونیک مشهور و معتبر.
گاهی با احسان، یکی از دوستهایم، سر همین خزعبلات خیالپردازی میکنیم: زندهگی در پاریس، پراگ، وین، بوینس آیرس یا مادرید. بهش میگویم آخرش شانس هم اگر بیاوریم، در همین تهران، آبباریکهای نصیبمان میشود، برای گذران زندهگی ِ سگی ِ خودمان، زنمان و دو تا فسقل بچهای که از سر و کولمان بالا میروند.
هر چند که آنجا هم برویم به احتمال زیاد همین عاقبت شوم، خرمان را خواهد گرفت. هر چه باشد "زندهگی" کردن همان زنده بودن است که بهش یک پسوند "گی" هم اضافه کردهاند. هر جا باشد همان زندهگی است دیگر. به قول یکی از دوستان حتی ممکن است بعد از چندین سال، وقتی برمیگردیم و به بکگراند زندهگیمان نیم نگاهی میاندازیم، میبینیم که طی این سالها به جای آنکه ما زندهکی کرده باشیم، زندهگی ما را کردهاست.
"از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن، یکی از بیدار شدن."
غلامحسین ساعدی، سالروز مرگ: دوم آذر.
پ ن: من هم از دو چیز میترسم: یکی از متولد شدن، یکی از مردن.
ویل دورانت توی کتاب لذات فلسفهاش جملهی جالبی دارد. من نقل به مضمون میکنم: اگر میل جنصی وجود نداشت هیچ مادری حاضر نمیشد درد زایمان را تحمل کند و هیچ پدری رغبت نمیکرد هزینهی بیمارستان و پزشک و غیره و ذالک را برای زایمان مادر تقبل نماید.
این مادر ِ طبیعت متد جالب توجهی را به کار بسته. اینکه میل جنثی را انداخته توی آلاط تناصلیمان. تا وقتی که بالغ شدیم، و به تمام جذابیتهای لازم، برای جلب توجه جنس مخالف رسیدیم، اقدام به جفتگیری نماییم. طبق همان قصار عیسی مسیح؛ هر کس، در نهایت جفت خویش را پیدا میکند.
ما جفتمان را پیدا میکنیم. مهریه تعیین میشود. شیربها و نامزدی و عروسی و الی آخر. و بعد شب زفاف فرا میرسد. تا اینکه جفت محترم زیر یا روی پتویی دو نفره به همان اعمال کذایی دست میزنند. تمام این دنگ و فنگها برای ارضای همان میل. میلی شدید و مهارنشدنی. به شدت میل بولداگی که به یک قلاده بسته شده است؛ برای اینکه بپرد به جان مهمانی ناخوانده. و البته همارز همان رابطهای که بین آلاط تناصلی دو زوج تازه عروس، شکل گرفته، عشق هم توی قلبهایشان نفوذ میکند. و اندیشهی ایجاد یک زندهگی ایدهآل و مرفه، توی مغزهایشان.
حکایت مادر طبیعت را اگر دنبال کنیم میرسیم به شبی از شبها که توی آن دم و دستگاهها، اتفاقاتی میافتد. اتفاقاتی که کلمات کلیدی برای تشریح آن، کروموزوم است و دیانای و اسپرم و غیره. که متاسفانه نگارنده به دلیل کمبود دانش زیستشناختیاش از شرح جزئیات آن معذور است.
مدتی بعد از این تصادم یا ترکیب اسپرمها، نوزادی زاده میشود. با تحمل همان درد زایمان و تقبل همان هزینهها. نوزادی که حتی اگر از آفتابپرست هم زشتتر باشد، به چشم "تولیدکنندهگاناش" در حد یک نینی خوشگل و تودل برو قلمداد میشود. نینی خوشگل و تودل برویی که از سوی هر دو طرف دوست داشتهمیشود. و این افتخار را پیدا میکند که پدر و مادرش زیر یک سقف زندهگی کنند. برای همهمان واضح و مبرهن است که حضور پدر و مادر و "باهم" بودن آن دو برای تربیت و بزرگ نمودن آنچه که تولیدش کردهاند امری ضروری است. بر خلاف آنچه که افلاطون میگوید؛ جدا نمودن کودکان از والدینشان و سپردنشان به دارالتعلیمی که از سوی حکومت آرمانی افلاطون بنا شده است.
اگر طبق محاسبات طبیعت یک دو دو تا چهار تا داشته باشیم میبینیم آن هنگام که بچهها، بزرگ شده و به سنی رسیدهاند که بتوانند زندهگی مستقلی را شروع کنند، مصادف است با هنگامی که والدین به میانسالی رسیده و تقریبا میل شدید جنثیشان ملایم شده و کمتر تمایلی به برآوردن آن در طرفین وجود دارد. بالاخره شتر دم لانهی بولداگ مذکور هم نشستهاست.
مادر باهوش طبیعت، با همین ابزار میل جنثی توانسته همانطور که دو نفر را ترغیب کرده تا تولید مثل کنند، آن دو را با آن ابزار به این وادارد تا هنگام مستقل شدن فرزندانشان هم در کنار یک دیگر باقی بمانند.
و اینجاست که دوپی رادیان بر روی دایرهی زندهگی چرخ زدهایم. و رسیدهایم سر جای اولمان. شایان ذکر است آن جایی که داستان را شروع کردیم اول دایره نبوده است. دلیلش هم حتی از لحاظ هندسی کاملا آشکار است. چرا که اصولا دایره نقطهی ابتدایی یا انتهایی ندارد. به هر حال بعد از پیمودن دوپی رادیان روی دایرهی مذکور به اینجا میرسیم. جایی که این بار آن نینی ِ تودل برو، شده است یک جوان بیست و چند ساله که همراه با همسرش توی پیادهرو دارند ویترین یک سیسمونی را ورانداز میکنند. برای یک تکه گوشت زندهای که توی شکم مادر، دارد لگدپرانی میکند، برای اینکه هر چه زودتر بیاید و روی محیط دایرهی کذایی قرار بگیرد.
از ماجرای مرموز دایره و آن شکل متفاوت و ترسناک هندسیاش که بگذریم میرسیم به افرادی که از دایرهی مذکور به بیرون پرت میشوند. از مداری که بر روی آن به دنیا آمدهاند و مجبور به دویدن بر روی آن بودهاند، خارج میشوند.
و اما این پرت شدنها وقتی اتفاق میافتد که میبینیم، سن ازدواج بالا رفتهاست. تمایل به ازدوج و بچهدار شدن کم شده. کارخانههای تولید دارو به سودهای کلانی فکر میکنند که از فروش انبوه قرصهای ضد بارداری به جیب میزنند. جیب جراحان هم قلنبه شده است. برای عمل سقط جنین. برای عمل از بین بردن قدرت باروری اسپرمهای نر و ماده.
قضات دادگاه خانواده، آخر ماه به خاطر تعداد زیاد پروندههای طلاق، آمار قابل قبولی برای شعبهی دادگاهشان رد میکنند.
از طرف دیگر. سایتهای 360 و فیسبوک و امثالهم پر شده است از گی و لذبین و اصلیو و ذنانهپوش و غیره.
و بالاخره این همه گریز از دایرهی طبیعت چه توجیهی میتواند داشته باشد؟ آیا هوشمندی طبیعت در برابر هوشی که گونهی ما، به آن دست یافته، کم آورده است؟ آیا میشود گفت که ما، مخصوصا در این یکی دو نسل اخیر، داریم خارج از دایرهی طبیعت حرکت میکنیم؟
آیا ما داریم موجوداتی غیرطبیعی میشویم؟ یا شاید به سمت طبیعتی پیش میرویم که تا به حال بر روی کرهی زمین وجود نداشتهاست.
افزایش آلودهگیهای زیستمحیطی را هم بگذارید کنار آن. و دهها مشکل دیگری که قرن ما را بحران زده کرده است.
این سوالیست که ذهن من را به خودش مشغول کرده. از ویل دورانت شروع کردم، تا آن دایرهی منظمی که اجدادمان در تمام ادوار قبلی، بدون اینکه مقداری هم شعاع چرخششان کم و زیاد شود روی آن دویده بودند.
حالا چه شده است که "میل جنثی" این چنین از هدف اصلی خود دور شده؟ سوال اساسی این است. چرا در نسلهای اخیر، میل جنثی، از هدف طبیعی ِ خود که تولید مثل است فاصله گرفته و بیشتر تبدیل شده است به وسیلهای برای ارضای لذت؟
میتوان پاسخهای متفاوتی به آن داد. یکی از پاسخها که به نظر من منطقیتر است را در ادامه شرح میدهم.
برای شرح پاسخ باز نیاز به یک مقدمهچینی داریم. باید از تقابلی صحبت کنیم که بین ما و طبیعت روی کرهی زمین طی دو سه قرن اخیر رخ داده است. تقابلی که از یک سو با پیشرفت علم پزشکی و از سوی دیگر با اهمیت یافت "فرد" به عنوان شهروندی که حقوق خاصهی خودش را در قوانین مدنی کشورهای مختلف دارد، به وجود آمده است. این دو فرآیند باعث شده که فرد در جوامع اهمیت بیشتری پیدا کند. متوسط عمر افراد، بیشتر شود. و آمار مرگ و میر به مقدار قابل توجهی کاهش یابد.
توجه داشته باشید، که هدف طبیعت، بر روی کرهی زمین، در مورد تمام موجودات زنده، حفاظت از "گونه"ی آنهاست و نه حفظت از "فرد" آنها. حفاظت از گونهی خرگوش اهمیت بیشتری دارد تا حفاظت از جان خرگوش سفید پشمالویی که کنج یک درخت بید، زیر دندانهای تیز یک روباه مثله میشود.
و لذا به دلیل اهمیت یافتن "فرد" در گونهی ما، جمعیتمان بر روی کرهی زمین، طی یکی دو نسل اخیر به میزان قابل توجهی، افزایش پیدا کرده است. "این در حالیست که زمین به اندازهی کافی، برای چپاندن ما، تنگ همدیگر، جا ندارد."
جملهی اخیر میتواند پاسخ منطقیای باشد برای کاهش تمایل ازدواج و بچهدار شدن. هر چند شاید نشود مستقیما آن را به این مربوط دانست. ولی میتواند در ابتدا و انتهای یک زنجیر ِ چند حلقهای ِ علت و معلولی قرار بگیرد.
و اگر هم این دو علت و معلول یکدیگر نباشند، این بیبند و باری جنثی، در حقیقت میتواند کمکی نماید برای کاهش رشد تصاعدی جمعیت جهان. و میتواند در مقابل روند رشد جمعیتیای قرار بگیرد که به دلیل افزایش طول عمر و کاهش مرگ و میر ِ ناشی از پیشرفت علم پزشکی، اتفاق افتاده است. یک جورهایی باعث تعدیل آن میشود.
بحث سگ پولداگ اینجا تمام میشود. و من پاسخم را برای فرارهای غیرمعمول از دایرهای که نسلهای قبلمان بر روی آن حرکت میکردند، تشریح کردم.
ولی اینجا یک سوال ترسناک وارد ذهن من میشود. آیا این بیبند و باری جنثی میتواند جلوی رشد تصاعدی جمعیت جهان را بگیرد؟ یا تنها یک تقلای کوچک است، برای جلوگیری از این انفجار جمعیت؟ و اصولا شش هفت میلیارد زمینی ِ ذیشعور چه طور میتوانند که توی یک واگن کوچک مترو چپانده شوند؟
اصولا زمین، با این منابع محدود، چهطور میتواند، این همه مصرف کننده و نابودگر منابعش را پشتیبانی کند؟ آیا سیارهی دیگری برای نقل مکان ما آمادهی پذیرایی است؟ احتمال وجود داشتن سیارههای دیگر را بگذاریم برای خوراک نویسندههای علمی تخیلی.
من بیشتر به چند قطبی شدن نیروهای سیاسی فکر میکنم. به بمبهای اتمی که توی زرادخانهها تلنبار شدهاند. همین طور به بودجههای کلان نظامی که نمایندههای مجلس و سناتورهای باد به غبغب انداخته به تصویب میرسند. به مهندسان و دانشمندانی که در حال حاضر دارند در مورد طراحی سلاحهای کشتارجمعی پیشرفتهتر بحثهای فنی مهندسی میکنند. همینطور به آن پوست و استخوانهایی که رویشان مگس وزوز میکند. توی اوگاندا و غنا و کنیا و مانند اینها.
تاریخی که ما داریم برای خودمان رقم میزنیم تبدیل شده است به یک طنز تلخ و سوزناک. از یک طرف افزایش جمعیت افراد و کاهش مرگ و میر به دلیل رشد دانش پزشکیمان و از سوی دیگر، لت و پار شدن همان جمعیت در زیر انفجار بمبهای خوشهای. کرهی زمین برای دیکتهی این تعادل اجباری، تبدیل به کمدین ماهری شده است.