سیزدهم اکتبر. امروز صبح ساعت هشت از خانه بیرون زدم و در کوچه پس کوچه‌های اطراف آپارتمانم دویدم. همان مسیر همیشگی را انتخاب کردم. از خیابان بلویو به خیابان دمون، خیابان اسکینکر، و بعد هم جاده کلیتون. پاییز دارد روی شهر می‌خزد و روی درخت‌ها رنگ نارنجی می‌پاشد. تک و توک آدم‌ها توی پیاده‌رو و کنار کافه کلدیز نشسته بودند و داشتند قهوه می‌نوشیدند و کتاب می‌خواندند.
***
شانزدهم اکتبر. ساعت دوازده شب است. به گلدان‌هایم آب دادم و برگ‌هایشان را نوازش کردم. در آپارتمان شماره ۲۰۳، غیر از من گلدان‌هایم تنها موجودات زنده ساکن آپارتمان هستند. برای همین گاهی با همدیگر حرف می‌زنیم و گاهی با هم به موسیقی گوش می‌دهیم. به خصوص صبح‌های شنبه (صبح‌های شنبه را خیلی دوست دارم. به نظر من صبح شنبه بهترین زمان هفته محسوب می‌شود). امشب برای برنامه آب دادن به گلدان‌هایم یک جدول زمانی درست کردم و آن را چسباندم به قفسه کتابخانه. حالا دیگر روزهای آب دادن آن‌ها را با هم اشتباه نمی‌کنم.
*
چند روز پیش داشتم به این فکر می‌کردم که یکی از آخر هفته‌های پیش رو یک اتاق در یک مزرعه در جنوب میزوری یا ایلینوی اجاره کنم و دو یا سه روز را در تنهایی و دور از تکنولوژی و شاید با چند تا کتاب و یک دفتر برای نوشتن بگذرانم.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۷/۲۴ |

ما دو خط موازی هستیم
که نه در دنیای ریاضی
نه در دنیای فیزیک
و نه در دنیای آدم‌ها
به هم نمی‌رسیم
لعنت به قوانین طبیعت


برچسب‌ها: دفتر شعر
نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۸/۰۷/۲۳ |

یکی از فانتزی‌های پدرم این بود که همه خانواده برای تعطیلات نوروز سوار پیکان زرد رنگمان بشویم و دور ایران مسافرت کنیم. همیشه اوایل اسفند پدرم وارد مرحله برنامه‌ریزی سفر می‌شد. یک اطلس قدیمی و پاره پوره داشتیم که در آن موقع سال از قفسه کتابخانه بیرون می‌آمد. پدرم صفحه مربوط به جاده‌های ایران را باز می‌کرد و شروع می‌کرد به نوشتن مقصدهای سفر. این را هم بگویم که همیشه ترجیح می‌داد به صورت ساعت‌گرد دور ایران بچرخیم. از کرج شروع می‌کردیم و از سمت شمال شرق به قائم‌شهر و ساری و گرگان می‌رفتیم. بعد از مسیر گنبد کاووس به مشهد می‌رفتیم. از مشهد راه را به سمت جنوب کج می‌کردیم و از بیرجند رد می‌شدیم تا به زاهدان برسیم. از زاهدان به سمت بندر عباس حرکت می‌کردیم. بعد از آن پدرم کلی با مادرم بحث می‌کرد که آیا باید از بندر عباس به شیراز برویم یا موازی با خلیج فارس حرکت کنیم تا به بوشهر برسیم. پدرم همیشه اصرار می‌کرد که باید گزینه شیراز را انتخاب کنیم. چون دوران سربازی‌اش را در پادگان ارتش شیراز گذرانده بود و دوست داشت نوستالژی دوران جوانی را در حال و هوای شیراز پیدا کند. با اینحال مادرم می‌گفت که مرجان خانم، دوست صمیمی‌اش ساکن بوشهر است و ما باید مسیر بوشهر را انتخاب کنیم چون مادرم ده سال است که به مرجان خانم قول داده تا یک روزی بالاخره به بوشهر برویم و پیش آن‌ها بمانیم.
در نهایت بحث انتخاب بین بوشهر و شیراز باز می‌ماند و قرار می‌شد موقعی که در تعطیلات نوروز به بندر عباس می‌رسیم، همانجا گزینه بوشهر یا شیراز را انتخاب کنیم. بعد از آن مسیر مسافرت ما از آبادان و اهواز می‌گذشت و بعد همین‌طور بالا می‌آمدیم تا به سنندج برسیم و دو سه روز آنجا بمانیم و فامیل‌بازی کنیم. در نهایت راهمان را کج می‌کردیم و به سمت کرج برمی‌گشتیم. البته بعضی از سال‌ها پدرم با هیجان خیلی زیاد برای ما شرح می‌داد که باید از سنندج به سمت تبریز و اردبیل هم برویم و از جاده اسالم به خلخال هم عبور کنیم.
بعد از اینکه برنامه مسافرتمان نهایی می‌شد، تا حدود دو هفته (مثلا تا بیستم اسفند) پدرم به فانتزی ایران‌گردی‌مان بال و پر بیشتری می‌داد. اینکه مثلا از بندر عباس باید با لنج به قشم هم برویم و از قلعه پرتغالی‌ها دیدن کنیم. یا اینکه در اهواز پل سفید را ببینیم و اگر هم به شیراز رفتیم به چاپخانه قدیمی‌ای سر بزنیم که پدرم برای چند ماه موقع سربازی در آنجا کار کرده است.
تقریبا سه روز مانده بود که می‌خواستیم سفر مارکوپلویی‌مان را به دور ایران آن هم در جهت ساعت‌گرد شروع کنیم، پدرم وارد مرحله انکار و عدم پذیرش می‌شد. ناگهان انگار یک آدم دیگر شده باشد و انگاری یک تکه از حافظه تاریخی‌اش حذف شده باشد. می‌گفت که امسال موقع مناسبی برای چنین سفری نیست و باید آن را بگذاریم برای سال‌های بعد.
بعد کل روزهای تعطیل را تو خانه می‌ماندیم و من مشغول نگاه کردن به در و دیوارهای خانه‌مان می‌شدم. گاهی وقت‌ها پدرم بهم توصیه می‌کرد برای اینکه حوصله‌ام توی خانه سر نرود و برای خودم سرگرمی داشته باشم پیک نوروزی مدرسه را حل کنم. می‌گفت که پیک نوروزی شما خیلی هیجان‌انگیز است و می‌تواند دانش‌آموزان را برای کل دوران تعطیلات عید سرگرم کند. بعد توضیح می‌داد وقتی که خودش به مدرسه می‌رفته خبری از پیک نوروزی نبوده است و آن‌ها مجبور بوده‌اند در طول دوران تعطیلات دویست و بیست بار گلستان سعدی را رونویسی کنند و اگر تعداد رونوشت‌هایشان حتی یک عدد هم از دویست و بیست کمتر می‌شد، معلم مدرسه از پا به سقف کلاس آویزانشان می‌کرد.
پا نوشت: من همینجور بزرگ شدم و تا وقتی هم که در سن هجده سالگی خانه پدری را برای همیشه ترک کردم هیچ وقت سفر مارکوپلویی‌مان به واقعیت نپیوست. البته بعدها خودم تک و توک بعضی از شهرهای کذایی را گشتم.


برچسب‌ها: قصه های بابام
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۸/۰۷/۱۵ |