چند ساعت پیش خواب بودم. از ساعت هشت عصر تا یازده شب. خوابهای بعد از غروب و آن هم در روزهای تعطیل یکی از ویران کنندهترین انواع خوابها است. خواب دیدم که در یک خانهی قدیمی در یکی از شهرهای مازندران به کتابهای کتابخانه نگاه میکنم. کتابهای پدرم بود که از بچگی با عنوانها و جلدهایشان آشنایی داشتم. تاریخ تمدن، حقوق مدنی، تاریخ بیست سالهی ایران و یک عالمه کتاب حقوقی و تاریخی دیگر. یک عکس سیاه و سفید قدیمی روی کتابخانه تکیه داده بود. مادر و پدرم بودند که روز عروسیشان کنار همدیگر عکس انداخته بودند. مادرم لباس عروس تنش کرده بود و پدرم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بود. توی خواب احساس کردم دلم برایشان تنگ شده است. پیش خودم فکر کردم که آخر هفته سوار اتوبوس می شوم و به خانهی کرج میروم، جایی که مادر، پدر و برادرم آنجا همگی با هم زیر یک سقف زندگی میکنند و شبها دور یک سفره غذا میخورند. بعد توی خواب فهمیدم که در یک خواب دیگر فرو رفتهام. از لایهی دوم خواب بیدار شدم و فهمیدم آن چیزی که از خانوادهام تصور میکردم بر میگردد به پانزده سال پیش. و الآن پدر و مادرم از هم جدا شدهاند و من یک برادر دو ساله از طرف پدر دارم. و فهمیدم که فاصلهی خیلی زیادی است تا بتوانم خانوادهام را دوباره ببینم و در آغوششان بکشم.
از خواب بیدار شدم. در تاریکی مثل جسد توی تختم ولو شده بودم. بعد دچار حالتی شدم که میگویند قبل از مرگ برای آدم اتفاق میافتد. سه دههی زندگیام مثل یک فیلم از جلوی چشمانم عبور کرد...
زمستان سال 1378 را دیدم که روی صندلیهای آهنین بیمارستان مهر پشت در سیسییو نشسته بودم و منتظر بودم که بدانم پزشک قلب در مورد سکتهی مادرم چه نظری میدهد. سردی یکنواخت صندلیهای آهنین بیمارستان مهر را روی پاهایم حس میکردم و آن انتظار ممتد را برای شنیدن یک خبر بد یا بدتر.
وارد زمستان 1388 شدم که دو هفته مانده به کنکور کارشناسی ارشد از بلندی یک رابطهی مرتفع بدون هیچ چتر نجاتی رها شدم و با سر به سمت یک صخرهی بزرگ تنهایی سقوط کردم.
و بعد دوباره به دههی شصت برگشتم که دختر شش سالهی همسایهمان که برای مدت خیلی زیادی با هم دوست بودیم سوار ماشین پدرش شد و بعد آنها پشت کامیونی که اسباب خانهشان را حمل میکرد حرکت کردند و من او را برای آخرین بار از پنجرهی پشت ماشین پدرش دیدم که داشت به من نگاه میکرد و اشک توی چشمهایش جمع شده بود.
پاییز 1386 که برای اولین بار مطلبم در یک نشریه معتبر چاپ شد و من نشریه را از دکهی روزنامهفروشی خریدم، با اشتیاق تمام کاغذهایش را ورق زدم تا به یادداشت خودم رسیدم و برای چندمین بار کلمه به کلمهی آن را با بوی کاغذهای کاهی نشریه بلعیدم و بعد زیر رگبار شدید در پیادهرو قدم زدم و در رویای آنکه روزی نویسندهی بزرگی خواهم شد غرق شدم.
تمام عصرهای سرد زمستانی را که با دوستانم در خیابان انقلاب قدم میزدیم، تئاتر میرفتیم، کتاب میخریدیم و در شیرینی فرانسه، قهوه مینوشیدیم و کیک میخوردیم.
تمام ساعت هفت صبحهایی را که با چشمهای خوابآلود در صف طولانی مدرسه میایستادم و به مزخرفات ناظم مدرسه گوش میدادم.
تمام شبهایی که داستانهای کوتاهم را روی کاغذهای کلاسور با مداد نوکی مینوشتم و فردا و فرداهایش آنها را به تنها خوانندهی داستانها تحویل میدادم. خانم نویسندهی سی سالهای که در خیابان ستارخان در کنارش راه میرفتم و کالسکهی دختر دو سالهاش را هدایت میکردم و به نظراتش در مورد داستانهایم گوش میدادم.
روزهای برفی سنندج که شهر در تعطیلی کامل به سر میبرد و من از خانه بیرون میزدم و در برف پنجاه سانتیمتری پیادهروی میکردم تا به سوپرمارکت کنار خانه بروم و شکلات محبوبم را بخرم و به خانه برگردم و در کنار بخاری در تنهایی دانشجویی خودم سهتار بزنم و رمان نیمهتمامم را بنویسم و چای و شکلات بخورم.
زمستان 1387 که به همراه یک دوست جدید تمام خیابانهای اصفهان را پیاده گز کردیم و بر روی پل مارنان در کنار دو سه خانوادهی اصیل اصفهانی به زاینده رود نگاه میکردیم و در مورد زیبایی این شهر مرموز حرف میزدیم.
دو سال بعد که در خانهی استیجاری در خیابان تومانیان ایروان یک هفته قبل از کریسمس در بالکن مینشستم و خاطرات روزانهام را مینوشتم و به مردمی نگاه میکردم که خودشان را برای کریسمس سرد ایروان آماده میکردند. و به پیرمرد دستفروش نگاه میکردم که در پیادهروی روبروی من یک آش محلی میفروخت و صورت یخ زده و چروکیدهاش از پشت بخار غلیظی که از دیگ آش بیرون میزد مبهم و مات بود.
و زمستان پارسال که با دخترک موقرمز در جمعهی تاریک و خلوت تهران به ساندویچ فروشی خیابان ایرانشهر رفتیم و موقعی که منتظر ساندویچهایمان بودیم جلوی لنز دوربین موبایلهای همدیگر ادا در میآوردیم و از هم عکس میانداختیم.
و نهایتا دو ماه پیش که در فرودگاه امام خمینی برای آخرین بار مادرم را در آغوش کشیدم و آنقدر گریه کردم که صورتم در اشک غرق شد و چشمهایم از داغی سوخت و سوخت. و بعد تنها مادر زندگیام را پشت سرم جا گذاشتم و رفتم...
چشمهایم را باز کردم. تمام بدن، لباسها، بالش و پتو خیس عرق شده بوند. سردم شده بود. گلویم زق زق میکرد و درد سرم را سوراخ کرده بود. من همچنان داشتم با سرماخوردگیام میجنگیدم. ساعت 11 شب بود. من در گوشهی این خانهی چوبی در وسط یک بیشهزار ممتد تنها افتاده بودم و داشتم با سرماخوردگیام دست و پنجه نرم میکردم. و مطمئن بودم که این مرضی نیست که بخواهد مرا بکشد و به این حرف نیچه فکر میکردم که آنچه که مرا نمیکشد، مرا قویتر خواهد کرد.
پانوشت: در حال حاضر تنها دلخوشی من برای زنده ماندن امید به چاپ و انتشار یک مجموعه از نامههایی است که برای یک دخترک موقرمز نوشتهام. آیا کسی هست که بتواند برای پیدا کردن یک ناشر و به تبع آن برای ادامهی زندگی به من کمک کند؟