چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. چیزی به آمدن سیمین نمانده است. 

 

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۲/۲۶ |

۱- دارم حساب بازنشستگی باز می‌کنم. وقتی که تو سی و سه سالگی حساب بازنشستگی باز می‌کنی به ابزورد بودن زندگی بیشتر پی می‌بری...
۲- تا همین چند وقت پیش هر کسی حرف حساب بازنشستگی می‌زد در وضعیت انکار فرو می‌رفتم و تمام تلاشم را می‌کردم که بهش فکر نکنم. یک جور حس ناخوشایند بهش داشتم. انگار نمی‌خواستم قبول کنم که هر چی می‌گذرد به دوران بازنشستگی نزدیک‌تر می‌شوم. 
۳- من تو دوران تین‌ایجری هدفم این بود که موقع بازنشستگی دو تا جت شخصی داشته باشم و یک جزیره توی کارائیب. الآن در سی و سه سالگی هدفم این است که موقع بازنشستگی بتوانم یک مواجب‌بگیر بشوم تا اجاره آپارتمانم عقب نیافتد و بتوانم هزینه بیمه پزشکی‌ام را پرداخت کنم.
۴- الآن تو اتاقم پشت میز نشسته‌ام و فرم‌های بازنشستگی را که خانم منابع انسانی توی صندوق پستی‌ام گذاشته است ورق می‌زنم و با اکراه پایان‌ناپذیری جاهای خالی را پر می‌کنم. به یک صفحه از آن رسیدم که نوشته بود اگر بمیرم پول حساب بازنشستگی به چه کسی منتقل خواهد شد. تو پرانتز نوشته بود اگر اسم کسی را ننویسم ایالت پول داخل حساب را مصادره خواهد کرد. تو دلم گفتم فاک! کاش حداقل یک بچه داشتم اسم بچه‌ام را اینجا می‌نوشتم که چندرغاز حساب بهش به ارث برسد. بعد دوباره گفتم چه دلیلی دارد وقتی جمعیت دنیا به هفت میلیارد رسیده است و منابع کره زمین دارد تمام می‌شود دوباره یک هوموساپینس جدید به دنیا اضافه کنم. 
صفحه کذایی را خالی گذاشتم و انتهای فرم را امضا زدم.

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۸/۰۲/۲۲ |
مایک یکی از مربی‌های کلاس بوکسی است که من در آن شرکت می‌کنم. اهل بوسنی است. قد کوتاه و قیافه خشنی دارد. انگار قبل اینکه به کلاس بوکس برسد سه چهار نفر را تو‌ راه ناک اوت کرده باشد. موقعی که مربی جلسه بوکس ما می‌شود کلاس بوکس را با کمپ کوماندوهای ارتش آمریکا در صحراهای آریزونا اشتباه می‌گیرد.
وسط تمرین‌های بوکس حس آنتونی رابینزی‌اش هم گل می‌کند و شروع می‌کند به نصیحت کردن ما. من خیلی از حرف‌های آنتونی رابینزی‌اش خوشم می‌آید و برای همین خواستم آن‌ها را برای شما اینجا بنویسم:
1- ناک اوتش کن.
2- برای رسیدن به موفقیت هیچ مسیر میانبری وجود نداره.
3- وقتی که آدم‌های دیگه تو خونه‌شون در حال استراحت هستن تو توی رینگ باید بی‌وقفه مشت بزنی؛ بدون اینکه برای یه لحظه بخوای به شکست فکر کنی. 
4- زندگی هم دقیقا مثل یه رینگ بوکس می‌مونه. باید بی‌وقفه مشت بزنی؛ بدون اینکه برای یه لحظه بخوای به شکست فکر کنی. 
5- خودت رو به حد و لیمیت خودت برسون و بعد ازش عبور کن.
6- با هر مشتی که می‌زنی یک ذره از قبل از اون قوی‌تر می‌شی.
7- هیچ چیز غیرممکنی وجود نداره.
8- این بدنت و روحت نیست که نمی‌تونه تو شرایط سخت مقاومت کنه، این فکرته که این موضوع رو‌ بهت تلقین می‌کنه.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۸/۰۲/۰۳ |

پدرم تاکید فوق‌العاده‌ای داشت که هیچوقت توی زندگی‌اش سرما نخورده است. یک جور روحیه رویین‌تنی و آشیلی به زندگی داشت. نه قرار بود هیچوقت سرما بخورد نه قرار بود موهایش سفید شود. بعد ما می‌دیدیم که خیلی شیک و رسمی جلوی چشم‌های ما ماهی یک بار سرما می‌خورد و سرفه‌هایش تمام خانه را بر می‌داشت و می‌افتاد به روغن‌سوزی.
موقع سرماخوردگی می‌رفت توی مد انکار و به قول فرنگی‌ها دینایال. می‌گفت این سرماخوردگی نیست و سرفه‌ها هم فقط مرتبط  با تجدید قوای سیستم ایمنی بدنش است.
پدرم برای درمان سرماخوردگی و البته به قول خودش برای تقویت سیستم ایمنی، متدولوژی منحصر به فرد خودش را داشت. روشش اینجوری بود که یک شیشه پماد ویکس روی خودش خالی می‌کرد، توی تخت می‌رفت و تمام پتوهای موجود در خانه را روی خودش می‌کشید. یک موقع‌هایی که پتو کم می‌آمد حوله‌ها را هم به مثابه پتو استفاده می‌کرد. برای اینکه بتواند آن زیر همچنان نفس بکشد، یک سری مقوای مخصوص داشت که لوله‌شان می‌کرد و از طریق لوله از زیر پتو می‌توانست هوای بیرون را استنشاق کند.
پدرم همیشه می‌گفت روش درمانی وپل بر وزن کچل (مخفف ویکس - پتو  - لوله) بهترین روش برای تقویت سیستم ایمنی و همین‌طور رفع سرماخوردگی است. روش کذایی را یک دکتر آمریکایی برای پدرم در سال‌های قبل از انقلاب تجویز کرده بود. دکتر آمریکایی مسافر هتل اینترکنتیننتال بوده؛ هتلی که پدرم در زمان دانشجویی در آنجا کار می‌کرده است. همانجا همدیگر را ملاقات می‌کنند و دکتر آمریکایی این روش را برای پدرم شرح می‌دهد.
با توجه به توضیحات پدرم، من همیشه فکر می‌کردم روش وپل یک فوت کوزه‌گری در پزشکی مدرن آمریکا است. برای همین همیشه با دقت تمام مراحل تقویت سیستم ایمنی با روش وپل را دنبال می‌کردم و همیشه دوست داشم وقتی که سرما می‌خورم با یک همچنین رویکردی خودم را درمان کنم. یک بار در زمان دانشجویی وقتی که خانه مجردی خودم را داشتم دچار سرماخوردگی مهلکی شدم و در حالت احتضار رو به قبله ولو شدم. بعد به سرم زد که روش آمریکایی وپل را اجرا کنم. ویکس را‌ رو خودم خالی کردم، زیر یک میلیون لایه پتو خودم را دفن کردم و دستگاه تنفسی مذکور را که با لوله کردن چند روزنامه درست کرده بودم به دهانم وصل کردم. بعد از گذشته نیم ساعت احساس کردم متابولیسم بدنم در حال انفجار است. نزدیک‌ بود از شدت تب و دمای بالا به آخر خط برسم. باز هم سعی کردم ادامه بدهم ولی یک جورهایی به خاطر گرمازدگی اوردوز کردم. همانجا تمام زندگی‌ام را بالا آوردم. از زیر پتو به بیرون خزیدم، خودم را به تلفن رساندم و به دوستم زنگ زدم. به آپارتمانم آمد، مرا انداخت تو ماشین و به اورژانس رساند تا از طریق همان روش‌های کلاسیک آمپول و سرم به دادم برسند.


برچسب‌ها: قصه های بابام
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۸/۰۲/۰۲ |