امروز هوا خيلي ملس بود. صبح که باران مثل چي مي باريد. عصر هم خورشيد خانم، صکصي تر از هميشه آمده بودند وسط آسمان و تکه ابرها، مثل سربازهای جان بر کف جلوي الهه شان رژه مي رفتند.

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۳۰ |
 

یه خونه هست که دوستش داری همیشه هم تو حیاطش می چرخی برا خودت و گاهی از درخت سیب توی باغچه اش یه سیب ور میداری و گاز میزنی. بعد یه روز صاحبخونه بهت میگه اگه دوست داری برو توی خونه هم یه چرخی بزن. کلید خونه رو میده دستت و تو با کلی ذوق می دوی میری تو خونه ببینی چه خبره.

من الان تو خونه گوریل فهیمم. بچه خوبی هم هستم و ریخت و پاش نمی کنم

دوست دارم بدونم اگه شما اینجا بودید چیکار می کردید؟!

 نوشته شده توسط مامان گوریل نازنازی

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۲۹ |

امشب توي سوييت کلاستروفوبيايي* ام پارتي تک نفره اي راه انداخته ام.

مواد لازم براي راه اندازي پارتي هاي يک نفره در سوييت هاي کلاستروفوبيايي:
1- آلبوم چاينا اين هر آيز** از مادرن تاکينگ
2- کيک مارسيبا
3- يک جعبه سيصد و پنجاه گرمي شکلات آيدين مغزدار به ويژه شکلات هاي با مغز پينات باتر (کره ي پسته شام)
4- کافي ميکس
5- چاي ليپتون
 6- اعترافات  ژان ژاک روسو (کتاب)
7- نوشتن پست چين در چشمان او
8- بعد از مورد 7 يحتمل تکميل کردن يک پلان معماري براي پروژه ي سازه هاي فولادي ام.

البته نيازي نيست که پارتي هاي تک نفره توي سوييت هاي کلاستروفوبيايي مناسبت خاصي داشته باشند. به قول ادبيات مخفي ها "هويجوري"  آدم مناسبتش مي گيرد که پارتي يک نفره راه بياندازد.

توضيحيه در باب کيک مارسيبا و شکلات مغزدار: يک چند وقتي برادرم با دکتر ت. به يک کلينيک جراحي هاي کوچک مي رفت تا مراحل کشيدن دندان عقل را از نزديک ببيند. آن جا سري هم به اتاق "قطع کردن اعضاي بدن" يا يک اتاقي توي همين مايه ها مي زد. ربط قطع کردن اعضاي بدن با کيک مارسيبا و شکلات مغز دار در شبيخوني است که من دم عيدي به کابينت هاي آشپزخانه مي زدم و شيريني و شکلات هاي خريداري شده توسط خانم مادر را به غارت مي بردم. گوريل فهيمي را فرض کنيد که تمام مدت عيد اين ور اينترنت (دقيقا همين ور) نشسته و خوره وار دارد شکلات آيدين و باقلواي استانبولي و قطاب يزدي مي بلعد. بهترين راه براي جلوگيري از ادامه ي شبيخون ها همين بود که برادرم قطع کردن انگشت هاي سياه شده ي بيماران ديابتي را با جزئيات دقيق برايم به تصوير بکشد. اينکه چطور انبر را مي اندازند دور انگشت پا و با يک فشار، انگشت هاي سياه شده را قطع مي کنند. دقيقا به مثابه ي شسکتن يک عدد چوب کبريت. صداي تق تق شکستن انگشت ها را هم برايم طوري تلفظ کرد که يکسره بي خيال هر چه گلوکوز و لاکتوز و انواع و اقسام ديگرش شدم. لب به شيريني مي زدم صداي ترق توروق اش توي گوشم مي پيچيد. سر همين آموزش هاي پيشگيرانه و پزشکي برادرم بود که در طول مدت عيد چهار پنج کيلو کم کردم؛ خودم را از نود رساندم به هشتاد و پنج. يک گوريل هشتاد و پنج کيلوگرمي.

و البته تمام معادلات اخلاقي پزشکي و تغذيه اي به هم مي خورد وقتي که گوريل فهيمي اين ور ايران، توي شهرک سعدي سنندج تک و تنها در سوييت کلاستروفوبيايي اش به سر مي برد.

معادلات وقتي به هم خورد که از کنار قنادي سه راه ادب رد شدم. يک جعبه شکلات آيدين مغزدار توي ويترين قنادي داشت بهم چشمک مي زد. مکث کردم. برگشتم. صاف توي چشمهايشان نگاه کردم. توي چشم هاي تک تک شکلات هاي مغزدار. شکلات هايي که خواهش و تمنا مي کردند تا روي زبانم و در کنار جريان داغ چاي ليپتون آب شوند، از مري ام بروند پايين و توي معده ام به درجه ي بالايي از ساتوري برسند. به نيروانا برسند.
من در يک موقعيت تراژيک گير کرده بودم. از يک طرف اکوي ترق توروق کنده شدن انگشت هاي پايم از يک آمپلي فاير گنده طنين مي انداخت توي گوشم، و از يک طرف شکلات ها توي ويترين صف کشيده بودند و جلويم رژه مي رفتند. سي چهل تاي ديگرشان دست هم را گرفته بودند، يک شکلات با طعم بادام زميني سرچولپي کش *** بود و بقيه داشتند رقص کردي مي کردند. هيجان رقص کردي شکلات ها بر طنين ترق توروق غلبه کرد. زدم به سيم آخر. رفتم توي قنادي. يک جعبه ي سيصد و پنجاه گرمي شکلات آيدين مغزدار. نيم کيلو کيک مارسيبا. پنج هزار تومان.

دم دانشکده ي انساني، توي تاريکي پياده رو کز مي کنم، دور و برم را نگاهي مي اندازم که آشنايي نبيندم. مخصوصا دخترهاي دانشگاهمان. جعبه ي شکلات را در مي آورم و بازش مي کنم. خودم را براي پارتي تک نفره ام توي سوييت کلاستروفوبيايي آماده مي کنم.

گورپدر انگشت هاي قطع شده. شکلات پسته شامي در کنار نوشتن پست وبلاگي. شکلات فندقي در کنار پروژه ي فولاد. شکلات قهوه در کنار ژان ژاک روسو. شکلات الموند در کنار خواننده هاي مادرن تاکينگ. شکلات هزلنات در کنار اس ام اس هاي رومانتيک.

-----
*سوييت هاي سي چهل متري اي که سقفشان يک متر و هشتاد نود سانتي متر باشند و زندگي در آن به آدم احساس کلاستروفوبياي مزمن (تنگناترسي مزمن) بدهد.
**China in here eyes
*** سر چولپي کش: کسي که توي رقص کردي، اول رديف مي ايستد، دستمالي دستش مي گيرد و گروه رقص را رهبري مي کند.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۲۶ |

و تو همچنان با پسرهای دور و برت لاس می زنی؛ و من همچنان ناخن هایم را می جوم و با خودم ایکس او بازی میکنم. بدون اينكه هیچ وقت از خودم ببرم يا ببازم...

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۲۴ |

من دوباره برگشتم به سوييت دنج و خلوتي که اينجا دارم. صبح هايم با تراشيدن ريش و دوش گرفتن شروع مي شود و با کافي ميکس ادامه مي يابد. همراه با چند قطعه ي موسيقي قديمي که از سي دي پلير متعلق به عهد بوق سوييتم پخش مي شود: هايده، ابرو و همين طور ناصر رزازي. خوب اينجا به علت تنهايي منحصر به فردي که دارم نيازي نيست حتمن به خواننده هاي باب روز گوش دهم. عزيز ويسي مي تواند جاي لئوناردو کوهن را بگيرد. هايده جاي ريحانا را. جواد يساري جاي کني راجرز را.

هر چند در تهران حسرت رفتن به نمايش سي کنج دلمان باقي ماند، و كلي جلوي امير عزيز شرمنده شدم، با اينحال اينجا توي سنندج، سه تارم را دوباره کشف کردم. همين طور صيد قزل آلا در آمريکا ي ريچارد براتيگان را. کتابی از اشعار برتولت برشت را. و نيز مداد رنگي دوازده رنگي را که همين جا توي کشوي ميزم گذاشته و تعطيلات عيدي با خودم نبرده بودمش تهران. امشب کاغذ آچهاري برمي دارم و از همان منظره ي مورد علاقه ام نقاشي اي خواهم کشيد. يک كلبه ي چوبي. يک درخت. دشتي پوشيده از چمن. دو تا کبوتر که دارند اوج مي گيرند و مي رسند به خورشيدي که مثل هميشه پريده است وسط آسمان.

روزها را تا ساعت هشت و نه شب توي کتاب خانه ي دنج دانشگاهمان طي مي کنم. با يک کتاب درسي، چند برگ کاغذ چرک نويس. و يک روان نويس فابرکستل آبي رنگ. ساعت ها همين جور دنبال هم مي آيند و مي روند و من کمتر از يک ماه ديگر وقت دارم تا بتوانم خودم را براي کنکور کارشناسي ارشد دانشگاه آزاد آماده کنم. کاش آن آمپول فاضله وجود داشت و خانم پرستار زيبارويي مي تپاندش بيخ ماتحتم و تمام اين فرمول ها و شيوه هاي حل مسئله مي چپيد لاي شيارهاي باريک و درهم برهم مغزم.

"شب است
زوج ها در بسترها می آرامند.
زنان جوان
کودکان یتیم خواهند زاد."
برتولت برشت
ترجمه: علي عبداللهي (علی عبداللهی را يك بار توي نشست ادبي شهر كتاب بوستان توي پونك ديدم. آدم خوبي است كلن.)

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۸/۰۱/۲۱ |

تو فکر اینم که یک هلکوپتر بخرم. همین طور یکی از جزیره های مجمع الجزایر ریوکیو را. به دو سه تا مدل ژاپنی هم برای عشق بازی نیاز دارم. همین دیگر.

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۱۵ |

خوبي حلزون بودن اين است که خانه‌ات را مي‌اندازي روي کولت و مي‌روي براي خودت زندگي‌ات را مي‌کني. گوشه‌ي درختي، پاي بوته‌اي، کنار چمني. کاري به کار کسي هم نداري. هر موقع احساس گشنه‌گي کردي دو سه تا علف مي‌اندازي بالا و رويش دو سه قطره شبنم مي‌نوشي. توي يک هواي باراني مي‌روي به يک شن عبوري از الک شماره‌ي دو لم مي‌دهي، سرت را مي‌کني توي لاکت و درحالي که توي اتاقت به نم‌نم باران گوش مي‌دهي، پيپت را چاق مي‌کني.
و البته بهترين خوبي‌اش اين است که جنس نر و ماده‌‌ توي خودت خلاصه مي‌شود. نه مي‌خواهد دنبال کيس خاصي بگردي، نه توي هزارتوي پيچ در پيچ روابط رمانتيک گير کني، نه اينکه هيچ‌وقت مجبور خواهي شد تلخ ترين نه‌ها را بشنوي.
خودت با خودت توليد مثل مي‌کني، بچه دار مي‌شوي و آخرش هم مي‌ميري، مي‌روي پي کارت.

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۸۸/۰۱/۰۷ |

توی اتاق، یکی از اپراهای مشهور راخمانينوف در حال پخش است. عباس معروفی پشت میز نشسته‌. بسته‌ توتون مرغوب کاپتان بلک را که از خیابان بلاین‌اشتایخ (اسم، من‌درآوردی) خریده‌ است از کشو در می‌آورد. با وسواس خاصی زر ورق‌اش را باز می‌کند. مقداری از آن را داخل کاسه‌ی پیپ‌ می‌ریزد. با سنبه‌ی مخصوص،‌ توتون را داخل کاسه می‌کوبد. با فندک اتمی‌اش آن را روشن می‌کند و پک‌های جان‌داری بهش می‌زند.

نوک پیپ را با دندان‌ نگه می‌دارد. دست‌نوشته‌های رمان جدیدش را مرتب می‌کند. آن را می‌گذارد کنار چراغ مطالعه. یک کاغذ سفید می‌گذارد جلویش، خودنویس پارکر را بر می‌دارد و شروع می‌کند به نوشتن بقیه‌ی رمان. اسمش را هنوز انتخاب نکرده است. شاید چیزی توی مایه‌های "فردریک دو و نیم دختر دارد" باشد.

اپرای راخمانینوف به نقطه‌ی اوج رسیده است. صدای سریدن نوک خودنویس بر روی کاغذ این اوج را دنبال می‌کند. همین‌ جاست که رمان به نقطه‌ی عطف‌اش می‌رسد و شخصیت اصلی داستان، خودش را از یک آسمان‌خراش مرتفع می‌اندازد پایین. بدنش روی پیاده رو متلاشی مي‌شود. عباس معروفی به پیپ‌اش پک عمیقی می‌زند...

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۵ |


نمی‌دانم چرا درست کردن یک وبلاگ جدید، گذاشتن اسم برای آن، نوشتن اولین پست‌هایش و تنظیمات لازمه اینقدر هیجان انگیز است. مخصوصن وقتی که ایده‌ی جدیدی توی ذهنم بود: یک وبلاگ مینیمال.
پاستیل نوشابه‌ای: http://pastile.blogfa.com

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۳ |

مسابقه‌ي تخم مرغ شکني چيزي است که فکر مي‌کنم و البته فقط فکر می‌کنم بيشتر در کوردواري (يعني در بين کردها) رواج دارد. توي فک و فاميل تهرانيمان کمتر ديده‌ام کسي پاي هفت سين چنين مسابقه‌اي راه بياندازد.
يک تخم مرغ شکن حرفه‌اي، از توي تخم‌مرغ هايي که پاي سفره است بهترين و مقاوم‌ترينشان را انتخاب مي‌کند. طرفين با هم توافق مي‌کنند که چه کسي مفعول باشد و تخم مرغ‌اش را بگيرد و چه کسي فاعل تا با تخم مرغ خودش ضربه را بزند. مفعول، تخم مرغ را توي دستش مشت مي‌کند و نوک آن را بيرون نگه مي‌دارد. و فاعل ضربه را با نوک تخم مرغ دیگر مي‌زند. تخم مرغ هر کي شکست از دور مسابقه خارج مي‌شود و نفر بعدي با تخم مرغ سالم مي‌آيد وسط گود. تا آن‌که در نهايت برنده کسي خواهد بود که تخم‌مرغش سالم بماند و نشکند.
نحوه‌ي زدن ضربه نقش مهمي در برد و باخت دارد. مفعول مي‌تواند زرنگ بازي درآورد و در لحظه‌اي که ضربه زده مي‌شود، دستش را مقداري پايين ببرد تا از شدت ضربه کاسته شود. تخم‌مرغ‌ها بهتر است از قطبي که تحدب بيشتري دارند گرفته شود.
به هر حال اگر هنوز تخم مرغ هايتان پاي سفره، سالم مانده برويد و جام جهاني تخم مرغ شکني را توي خانه‌تان برپا کنيد. اگر تخم مرغتان شکست و باختيد زياد غصه نخوريد. پوستش را بکنيد، توي بشقاب بگذاريدش و با نمک، فلفل قرمز و روغن زيتون بودار و حتا کمی هم آویشن آن را سرو کنيد.

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۲ |

دم عیدی. مادرم سرماخورده و افتاده است توی اتاق خواب. برادرم هم رفته است بیرون، دنبال عشق و حال خودش.
برای من از اول صبحی هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. الآن دم غروبی باید بروم توی آشپزخانه و کلی ظرف بشورم، چیز جابه‌جا کنم و کدمردی (مذکر کدبانو) کنم. در حالی که اصلن حوصله‌اش نیست.

عکس نوشت: آدم که حوصله‌ی جمع و جور کردن و ظرف شستن نداشته باشد، می‌رود از آشپزخانه عکس می‌اندازد و بلاگش را به روز می‌کند.

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۱ |

** واقعن حوصله‌ی عجیبی می‌خواهد که راه‌به‌راه به هر کس که می‌بینم یا تلفنی باهاش حرف مي‌زنم سال نو را تبریک بگویم. و بعد جملات تکراری و همیشه‌گی را بلغور کنم: انشاءالله که سال خوبی داشته باشی، سالی سرشار از موفقیت، سرور، کامیابی، شادی و فرصت‌های جدید. امیدوارم که برای خانواده‌ات هم سال خوبی باشد، برای مامان، بابا، آبجی ایکس و داداش ایگرگت و...
طرف مقابل هم دقیقن همین چیزها را می‌گوید. در همان حالی که من هم در همان لحظه دارم حرف می‌زنم. اصلن نمی‌گذارد حداقل تعارفات من تمام شود و بعد رشته‌ی کلام را در دست بگیرد.

*** در مورد هفت‌سین... نشانه‌ی بی‌فرهنگی، ددمنشی، بی‌هویتی و بی‌ریشگی می‌خواهد باشد، باشد. مهمترین چیز برای من این است که از هفت سین چه چیزی گیر شکمم می‌آید. متاسفانه غیر از سیب، به خوردن بقیه‌ی سین‌ها هیچ علاقه‌ای ندارم. خوشم از سنجد و سمنو نمی‌آید، سیر را هم که نمی‌شود پوست کند و خالی‌ خالی خورد. سلیقه‌ی غذایی‌ام هم با گوسفند هیچ شباهتی ندارد تا سبزه و علوفه‌جات دیگر به مذاقم خوش بیاید. سرکه و سکه و ساعت هم پیشکش دیگران. برای همین است بیشتر ترجیح می‌دهم از خیر سفره‌ی هفت‌سین بگذرم و بروم همان بادام هندی‌ها را از آجیل کنار دست سفره جدا کنم. 
به نظر من بهتر بود به جای هفت‌سین، هفت‌شین تاجیکی‌ها را برپا می‌کردیم که یکی از شین‌هایش شراب است. نوشیدن می در لحظه‌ی سال تحویل و گل انداخت لپ‌ها در اولین ساعت سال جدید باید حس جالبی داشته باشد.

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۱ |