چهار دقیقه به ساعت دوازده شب مانده. همچنان قطرات سرماخوردگی در درون بدنم چکه می‌کند.

 من باید زود خودم را به تخت برسانم و جسم زهوار در رفته‌ام را زیر پتو قایم کنم.

سلول‌های مغزم دیگر توان فکر کردن ندارند. سلول‌های مغزی‌ام به مثابه کارگران معدن زغال سنگ روزی دوازده ساعت در شرایط غیر انسانی کار می‌کنند. باید استراحت کنم. بدنم و مغزم به استراحت نیاز دارد. مغزم انباشه شده از فکرهای تو در تو، فکرهای خرچنگی، فکرهای چسبناک، فکرهای پرهیاهو...

و زندگی‌ام را دوباره باید برگردانم به شرایط متعادل و کنترل شده. چند روز کنترل زندگی از دستم خارج شده است. باید دوباره دیسیپلین را به روزمرگی‌هایم برگردانم. یک کتاب مدیریت زمان از کتابخانه برداشتم و چند صفحه از آن را خواندم. بعد از خواندن آن حس بهتری پیدا کرده‌ام.

الآن هم به مثابه پیروی از دیسیپلین کذایی خودم را باید زودتر به تخت‌خوابم برسانم. قبل آن یک قرص ویتامین ث در آب حل خواهم کرد و بالا خواهم کشید و قورت خواهم داد؛ شاید باکتری‌های سرماخوردگی دست از بدن نیمه‌جان من برداشتند.

شب شما بخیر.

دوازده و سه دقیقه.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۷/۰۹/۲۷ |
-تو همون گوریل فهیمی که من قبلا می‌شناختم؟
-قسمت اول سوال بله، قسمت دوم رو نمی‌دونم.
-وبلاگ می‌نوشتی؟
-آره. هنوزم می‌نویسم.
-جنوبی هستی؟
-نه. ترکیبی از سنندج و کرج و تهران.
-پس تو‌ اون نیستی!

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۷/۰۹/۲۷ |

امروز صبح از خواب بیدار شدم و رفتم یک مسیر شش هفت کیلومتری را دویدم.
هوا سرد بود. نم داشت. شب گذشته کلی باران باریده بود و انگار تمام تاریخچه شهر را از خیابان‌ها و کوچه‌ها شسته بود.
من همین‌طور برای خودم می‌دویدم و با هدفون به کوروش یغمایی گوش می‌دادم.
تازگی‌ها خیلی به کوروش یغمایی گوش می‌دهم. انگار که همه آهنگ‌هایش را برای من و در وصف حال من خوانده باشد.
برگ‌های ریخته شده از درختان، کف پیاده‌رو را پر کرده بود. بارانِ دو روز گذشته برگ‌ها را به سنگفرش پیاده‌رو چسبانده بود و ساقه کوچکشان مثل یک دُم سیخ شده از پشتشان به بیرون زده بود.
به دو سه نفر رهگذری که برای دویدن یا چرخاندن سگ‌هایشان به بیرون آمده بودند صبح بخیر گفتم.
داشتم فکر می‌کردم که الآن چطور باید این چند خط را تمام کنم و به نتیجه‌گیری برسم. بعد گفتم بی‌خیال نتیجه‌گیری شوم؛ و به قول چارلز بوکفسکی تنها راه پایان دادن به این یادداشت مانند خیلی از یادداشت‌ها و شعرهای دیگر "ناگهان ساکت شدن است".

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۹۷/۰۹/۲۴ |

مارس 2019 ددلاین یک مسابقه رمان‌نویسی بود که می‌خواستم در آن شرکت کنم. باید یک رمان می‌نوشتم و برای مسابقه ثبتش می‌کردم. اگر برنده می‌شدم ده هزار دلار جایزه می‌گرفتم و ناشر کذایی کتابم را در آمریکا چاپ می‌کرد و بالاخره می‌توانستم خودم را وارد دنیای واقعی نویسنده‌ها تصور کنم. سه چهار هزار کلمه از رمان را هم نوشتم. ولی بعد منصرف شدم. چند دلیل مختلف داشت. احساس می‌کنم نوشته‌هایم درست و حسابی از آب در نمی‌آید. به یک تبعید غم‌انگیز در نوشتن دچار شده‌ام. با زبان فارسی بیگانه شده‌ام و در زبان انگلیسی هم انگار رهگذری بیش نیستم. ابزار نوشتن را گویا از دست داده‌ام. شاید خیلی دارم با نگاه منفی به این موضوع فکر می‌کنم. شاید هم نه. دلیل دیگری که منصرف شدم این بود که با نوشتن رمان احساس کردم بیشتر و بیشتر در افسردگی غرق می‌شوم. سه چهار روز که از نوشتن رمان کذایی گذشت احساس کردم از شدت اندوه و بیگانگی و تنهایی، زمین می‌خواهد دهان باز کند و مرا در خودش ببلعد. به اندازه کافی مغموم و دلگرفته بودم. و نوشتن انگار بسامد اندوه را بیشتر می‌کرد. تصمیم گرفتم دوباره به کارهای روزمره‌ام برگردم تا بتوانم بر تنهایی و افسردگی غلبه کنم: اینکه در انجام کارهایم پربازده باشم، اینکه هفته‌ای سه بار به باشگاه بوکس بروم و آپرکات بزنم و اینکه با دوست‌هایم بیرون بروم و شام بخورم. اثر این دستور‌العمل انگار برای تنهایی پاییز 2018 در شهر مغموم سینت‌لوییس بیش از نوشتن رمان برای جایزه ده هزار دلاری بود.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۷/۰۹/۰۶ |

من همیشه دفتر یا کتاب‌های جدیدی که می‌خرم را ورق می‌زنم و صورتم را لای کاغذ‌ها فرو می‌کنم و بوی نویی آن‌ها را نفس می‌کشم. یک‌جورهایی بهترین حس دنیا را بهم می‌دهد. دیروز که هنر مینیمالیسم را باز کردم و ورق زدم و کاغذهایش را بو کشیدم مثل یک گلوله توپ شلیک شدم به سال ۱۳۷۴، کلاس چهارم دبستان وقتی که برای درس ریاضی صاحب یک دفتر دویست برگ با جلد قرمز شدم! کلا دفتر مشق به همراه جامدادی، پاک‌کن میلان، خودکار استدلر، مداد نوکی و تراش مکانیکی از مهمترین وسایل شوآف در کلاس محسوب می‌شد و میزان لاگژری بودن و طبقه اجتماعی فرد مورد نظر را مشخص می‌کرد. من همیشه از منظر طبقه اجتماعی آن وسط‌های هرم قرار داشتم. همه خودکارهایم بیک بود ولی یک خودکار استدلر قرمز تو جامدادی‌ام هم داشتم و تنها در مناسبت‌های خاص ازش استفاده می‌کردم. دفترهای مشقم هم جینگولک‌بازی و زرق و برق قشر مرفه و بورژوای کلاس را نداشت. اکثر آن‌ها همان دفتر مشق‌های تعاونی بودند با جلد مقوایی که پشت جلدش تصویر سیلوئت یک معلم مدرسه با رزولوشن درب و داغان کشیده شده بود که پای تخته می‌نوشت "تعلیم و تربیت عبادتست"! ولی مادر و پدرم برای درس ریاضی سنگ تمام می‌گذاشتند و برایم دفتر دویست برگ با جلد گالینگور و رنگ قرمز می‌خریدند که کیفیت کاغذهایش فوق‌العاده بودند و من همیشه مشغول بو کشیدن آن‌ها بودم و همیشه دلم می‌خواست توی کاغذهای خط‌کشی‌شده‌اش شیرجه بزنم و شنا کنم.
خلاصه اینکه من از بچگی کراش لوازم‌التحریر داشته‌ام و این کراش همچنان در اعماق ضمیر ناخودآگاهم نهفته است. احتمالا یکی از دلایلی که الآن دفتر و روان‌نویس‌های هیجان‌انگیز می‌خرم مرتبط به یک عقده فرویدی است نسبت به انبوه خودکارهای استدلر و دفترهای فانتزی قشر بورژوای دانش‌آموزان مدرسه.

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۷/۰۹/۰۲ |