همه اش توی خانه نشستهام، ساعت که به سه چهار بعد از ظهر میرسد سر دردم شروع میشود و من مجبور میشوم بروم یک استامینوفن بیاندازم توی حلقم و از شیشهی آب مخصوص خودم هورت هورت آب بکشم بالا. بعد بیایم پشت تلویزیون بنشینم و یک سبد پر آلبالو بگیرم دستم و رویش نمک بپاشم و به حرف زدنهای روپرت مرداک گوش بدهم و بفهمم تن صدای یک میلیاردر مشهور چطوری است و ببینم چجوری دستهایش را تکان میدهد و چجوری کراواتش را بسته است و اینها. بعد احساس میکنم که آدم خیلی قذمیتی است و اصلا نمیتوانم بفهمم که چطور این یاروی قزمیت با پسرش نشستهاند تو پارلمان بریتانیا و در مورد قرار و مدارهایشان با کامرون و بلر و اینها حرف میزنند و بعد من اینجا روی مبل نشستهام و مفیدترین کاری که میتوانم بکنم این است که آلبالو بلمبانم و شبکه جریان برای سدها رسم کنم. آن هم برای پروژهی دانشجویی خودم و برای یک سد خاکی که ارتفاعش را استادم چهارصد متر تعیین کرده است. یعنی هفتاد هشتاد متر از بلندترین سد جهان که تو همین تاجیکستان خودمان هم باشد و شورویها درستش کردهاند هم بلندتر. ولی فقط خودم میفهمم که چقدر سوزش دارد آدم بنشیند و این همه پروژهی دانشجویی انجام بدهد که فقط جلوی استاده کم نیاورد و بهش بفهماند که کارش درست است... دلم یک اتاق یا خانهی درب و داغان میخواهد که گاهی بند و بساطم را جمع کنم و بروم آنجا برای خودم گوشهی عزلت برگزینم. دوست دارم مثلا دو سه روز توی هفته بروم توی یک خانهی کوچک تو یک روستای کوچک و بعد بدون اینکه اینترنت و تلویزیون و اینجور چیزها باشد بنشینم مثل بچهی آدم دو سه تا کتاب درست و حسابی بخوانم یک چیز درست و حسابی بنویسم و شام هم یک نیمروی درست و حسابی درست کنم و با ماست محلی و نان لواش درست و حسابی بزنم توی رگ. ماشینم که درست شد میخواهم بیافتم دنبال همچین خانهای. میروم ته مه های ساوجبلاغ کنار چند تا دار و درخت یک اتاق اجاره میکنم. هر جور اتاقی که باشد برایم فرقی نمیکند فقط باید اجارهاش بیشتر از ماهی پنجاه هزار تومان نشود و از طرف دیگر دستشوییاش کنار اتاق باشد و اینجوری نباشد که آدم وسط شب برای یک جیش کردن ساده بلند شود شلوار و تی شرت بپوشد و دم پایی پایش کند و بعد وسط تاریکی شب برود تو دستشویی آن ور حیاط و شلوارش را برای عقربها و زنبورهای قرمز بکشاند پایین. دارم به این موضوع فکر میکنم که حتی میتوانیم اگر بعضی از شماها پایه باشید برویم دو سه نفری یک همچین جایی را اجاره کنیم و نوبتی برویم تویش گوشهی عزلت بر بگزینیم. به هر حال غیر از یک همچین اتاقی به یک کار درست و حسابی که تویش ماهی یکی دو میلیون تومان پول باشد احتیاج شدید دارم. خسته شدم از بی پولی و از اینکه از بابا بخواهم پول بگیرم و از اینکه پروژهی دانشجویی انجام بدهم و از دانشجوی بدبختتر از خودم پنجاه شصت هزار تومان پول بگیرم و بعد تازه پروژه را برایش اسکن کنم و ایمیل بزنم و بعد پول اسکن آن را هم صفحهای سیصد تومان باهاش حساب کنم.

دیشب بالاخره مجبور شدم بمانم خانهی پدرم و شب را آنجا بخوابم. چند روزی میشود که تنها است و به همین خاطر دیشب حوصله و اعصابش درب و داغان بود.
(خطر به هم خوردن حال خواننده)
شب که میخواستم دندانهایم را مسواک بزنم، توی دستشویی یک سوسک گندهی حال به هم زن دیدم که داشت همان طرفها توی توالت برای خودش میپلکید. من هم که کلا دچار کاکروچفوبیای بسیار شدیدی هستم. از دستشویی آمدم بیرون و به بابام گفتم بیا یک فکری به حال این سوسک بکن و یک جورهایی سر به نیستش کن.
باباهه بهم گفت: تا کی میخوای از سوسک بترسی آخه توله سگ؟ (پدرم عادتش است که به بچهی آدمیزاد بگوید توله سگ) بعد گفت خودت برو بکشش. لحناش دقیقا مثل این شکنجهگرهای پیشکسوت بود که به آدمهای تازه واردشان شیشه نوشابه میدهند و میگویند برو سراغ متهم تا یک مقداری دستت راه بیافتد.
من هم گفتم باشه.
در دستشویی را بستم، سرم را انداختم پایین، دندانهایم را مسواک زدم و سعی کردم به فیلم سخنرانی پادشاه فکر کنم و سکانسهای ناب بازی جعفر راش را توی ذهنم ریویو کنم. کارم که تمام شد از دستشویی آمدم بیرون، در را کیپ کردم و اصلا هم به روی خودم نیاوردم که هیچ موجود زندهی دیگری غیر از من در آنجا وجود داشته باشد.
شب تو اتاق خواب با پدرم کنار هم خوابیدیم. اتاق تاریک بود. یک عالمه کلنجار رفتم با خودم، تا اینکه بالاخره از جایم بلند شدم و زیر در کیپ شده یک پتو انداختم. پدرم پرسید داری چه کار میکنی؟ گفتم: پتو رو اینجا کیپ کردم که دیگه سوسک نیاد توی اتاق.
گفت: چقدر از سوسک میترسی بچه. بگو ببینم، اون سوسکه رو کشتی؟
گفتم: آره. کشتمش.
گفت: بگو جون بابا.
گفتم: جون بابا.
(پایان خطر به هم خوردن حال خواننده)
بالاخره ساعت یک و سی دقیقه شب خوابم برد. آن هم به زور. هیچ وقت عادت نداشتم تو رخت خواب یک خانهی دیگر خوابم ببرد. حتی خانهی پدرم. هر چه باشد شش ماهی شده بود که توی خانهی پدرم نخوابیده بودم.
همان کلههای سحر بود که دیدم پدرم صدایش در آمد. اول نفهمیدم چه میگوید. توی خواب و بیداری بهش گفتم که دوباره حرفش را بزند. بعد، بالاخره کاشف به عمل آمد دارد میگوید بلند شو برو نون بخر.
موبایلم را نگاه کردم، دیدم ساعت هفت و سی دقیقهی صبح است. چشمهایم را گذاشتم روی هم و دوباره خوابیدم. چند دقیقه بعد دوباره گفت: رفتی نون بخری؟ دوباره از خواب پریدم.
نهایتا برای اولین بار در شش ماه اخیر ساعت هفت و سی دقیقهی صبح از خواب بیدار شدم و برای اولین بار در عمرم ساعت هفت و سی دقیقهی صبح رفتم بیرون از خانه که نان بخرم. وقتی که توی صف نانوایی بودم داشتم به این فکر میکردم که چطور جیم بزنم و تا دو ساعت دیگر خودم را از شر خانهی پدری نجات بدهم.
الآن ساعت شانزده و دو دقیقه است و من بسیار خوشحالم که توی اتاق شخصیام واقع در منطقهای در غرب تهران، زیر باد کولر نشستهام و دارم وبلاگم را آپدیت میکنم و تا یکی دو هفتهی دیگر حتی کلاهم را هم طرفهای کرج نمیاندازم.
ساعت دو شبه... مودم وایرلسم رو صبح بردم سر به نیستش کردم. گذاشتمش توی انباری و در رو قفل زدم و کلید انباری رو پرت کردم تو ته مه هایم کیف مامانم. من باید با خودم مثل معتادهای آخر خط رفتار کنم. وگرنه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم. الآن که میبینید آنلاین شدم، واستهی اینه که با اینترنت از این هوشمندها اومدم بلیط اتوبوس بخرم واسته پس فردا. گفتم یه فرصت باشه بیام یه سوک سوک بگم و بعد برم بقیهی روشهای چرت و پرت طراحی سد رو بخونم. این همه روش سید و بیشاب و کریشنا و مارتین واسته طراحی سد باس بخونی، آخرشم هیشکی نمیآد یه دو میلیون بذاره ته جیب آدم بگه بیا این سد خاکی رو واسته ما طراحی کن... یه چیزی که بیخ خرم مونده و اگه نگم، میمیرم، اینه که بعضیها وقتی میبینن کامنتدونی یه وبلاگی بسته شده میرن یه سوراخ سنبهای از تو کامنتدونی باز پستهای قبلی پیدا میکنن و نظرشون رو هر طور شده واستهی اون پستِ با کامندونی بسته به خورد آدم میدن. خلاصه... اینجوریهاست.
خواستم یادداشتی بگذارم و بگویم که همین الآن میخواهم بروم بخوابم و صدای کولر آبی آپارتمان روبرویی خانهمان را میشنوم و صدای ماشین میشنوم و حالت تهوع دارم و خیلی خوابم میآید و یک جورهایی از خواب دارم میمیرم و بعد اینکه اصولا به این فکر میکنم که فرآیند نوشتن آدم باید یکجورهایی برگردد به مرحلهای که نویسنده محور میشود تا مخاطب محور و این یعنی اینکه هر چی دلت خواست بنویسی و اصولا بیخیال جذب مخاطب و این حرفها بشوی و احساس میکنم هر چی بدبختی و کم نویسی و کم حرفی تازگیهایم از همین جا آب میخورد که هی با خودم کلنجار میروم که ای بابا، باید بنشینی یک چیز درست حسابی و دندان گیر بنویسی و بعد در حالی که به این موضوع فکر میکنم از طرف دیگر به این فکر میکنم که نه بابا، باید بنشینی تو یک صفحهی خالی هر چه دلت خواست تایپ کنی و بیخیال هر کدام از آنهایی باشی که وبلاگت را باز کردهاند و دارند تو را میخوانند. اصلا این نوشتن یک مرض خیلی عجیب و غریب است. از یک طرف آدم دوست دارد همینجوری برای خودش دفترچه خاطرات بنویسد و روزمرههایش را بنویسد و چرت و پرتهایی که به ذهنش میرسد بنویسد. از طرف دیگر دیگر هیچ علاقهای احساس نمیشود که آدم برود تو یک کاغذ آنالوگ با خودکار آنالوگ چیزی بنویسد و نهایتا دوست دارد چرت و پرت هایش را توی وبلاگش بنویسد و باز دوست دارد و احساس خوبی بهش دست میدهد که یک سری آدم بیایند آنها را بخوانند و از یک طرف به این فکر میکند که اگر چرت و پرت بنویسد پس آن آدمها بدشان میآید و یا مجبوری جلویشان خجالت بکشی و اینجور چیزها.
آدم یا باید خیلی کله خر باشد که هر چی از دهنش درآمد بنویسد و به هیچ جایش هم نباشد دیگران چه فکر میکنند یا باید خیلی گمنام و بی نام و نشان بنویسد تا دیگر به آنجایش نباشد که آنها دیگر، آنور مانیتور چه فکری به حالش میکنند. شوربختانه (دیگر دارد حالم از این کلمه به هم میخورد) من نه اولی هستم و نه دومی... به هر حال سعی میکنم همان اولی باشم. کله خر بودن به نظرم یکی از بهترین نعماتی است که یک آدم میتواند آن را داشته باشد... خلاصه. همین.
پ ن: وای... دو روز دیگر امتحان دارم و من وضعیت درسیام اصلا خوب نیست.