آدم که غمگین باشد می‌رود سراغ آلبوم عکس‌های گذشته. بعد یکی از آن‌ها را انتخاب می‌کند و همینجوری بهش نگاه می‌کند و همینجوری آمپر غمگینی‌اش بیشتر و بیشتر می‌شود. این شخصیت که برایش شاخ گذاشته‌اند معلم فیزیک سال اول دبیرستانمان بود. من هم تو این عکس هستم. همان طرف‌ها. خیلی با کلاس نیافتاده‌ام که بخواهم آدرس بدهم.
می‌دانید بدترین اشتباهی که  تا به حال در زندگی‌ام مرتکب شده‌ام این بود که سعی کردم با کسی که نمی‌خواهد باهام حرف بزند، حرف بزنم. برای همین با یک شماره‌ی غریبه بهش زنگ زدم. گوشی را برداشت و بعد بدترین چیزهایی را که ممکن بود ازش شنیدم.
آن آگهی فوت که روی برد مدرسه زده‌اند آگهی فوت آقای هوشیاری است. آقای هوشیاری معلم اجتماعی همان سالمان بود. از سرطان ریه مرد و یک معلم جدید جایگزین‌اش شد. روند جایگزین کردن معلم مرده با معلم زنده حتی یک روز هم به تاخیر نیافتاد. معلم زنده‌ی جدید آمد سر کلاسمان و به ما به خاطر معلم مرده تسلیت گفت و بعد بقیه‌ی درس را از آنجایی که معلم مرده درس داده بود شروع کرد.
و بعد بچه‌ها ریختند توی سالن و برای یک معلم زنده‌ی دیگر شاخ گذاشتند و با او عکس انداختند.
وقت‌هایی که حالت گرفته‌ است بدترین چیز آن است که برادر آدم بیاید توی اتاق و بعد از سال‌ها محبت برادرانه‌اش گل کرده باشد و بخواهد با آدم چاق سلامتی کند. بعد تو مجبوری همین جوری خودت را عادی جلوه بدهی، بخندی و خوشحال باشی.
من واقعا نمی‌دانم که این وضعیت تا کی می‌خواهد ادامه پیدا کند. من مرد زندگی روزمره نیستم. من همه‌اش می‌خواهم یک اتفاق خیلی خیلی ناگهانی بیافتد. من همیشه باید در نوک منحنی تانژانت نود درجه قرار داشته باشم. به طرز وحشتناکی پولدار شوم. یا مثلا به طرز خار‌ق‌العاده‌ای مشهور. یا حتی در منتهی الیه بدبختی و نکبت قرار بگیرم. کلا باید وضعیتم حالت بی‌نهایتی داشته باشد.
فقط سه چهار نفر از این‌هایی که تو عکس هستند را می‌شناسم و یادم هست چه کسانی بودند. دو تایشان توی لیست دوستان فیس‌بوکم هستند. هر دو تایشان ازدواج کرده‌اند. تو فیس‌بوک روی پروفایلشان زده است: Married. من هم می‌خواهم ازدواج کنم. آدم‌های مجرد یا فیلسوف می‌شوند یا خودکشی می‌کنند. آدم‌های متاهل یا بدبخت می‌شوند و تو زندان می‌افتند یا پولدار می‌شوند مثل سگ.
عقده از وقتی توی وجود آدم‌ها شکل گرفت که آن‌ها متمدن شدند و خواستند با هم به صورت دوستانه و در صلح زندگی کنند. بعد کسانی که به تیپ و تاپ هم خوردند مجبور شدند با هم به ملایمت و با سیاست رفتار کنند. اینجوری شد که در روابط اجتماعی وقتی یکی تو را مسخره می‌کند باید بهش لبخند بزنی و عصبانیت‌ات را توی شرت‌ات قایم کنی. وقتی یکی تو را در حد مزاحم خودش می‌بیند مجبوری ازش عذر خواهی کنی، راهت را بکشی ، مودبانه به بقیه‌ی زندگی‌ات بپردازی و دیگر مزاحمت ایجاد نکنی. وقتی یکی جواب تلفن‌ات را نمی‌دهد، این موضوع را به عنوان یک ابژه‌ی روشنفکرانه قبول کنی و او را به حال خودش رها کنی.
اینجوری می‌شود که تو تبدیل می‌شوی به یک آدم متمدن و جنتلمن. با اینحال وقتی توی اتاقت تنها می‌شوی می‌خواهی با دندان تمام گچکاری سقف را خرت خرت بجوی. به همین خاطر است که من عقیده دارم آدم باید تو دوره‌ی گلادیاتورها زندگی کند. مثل یک گلادیاتور واقعی با خنجر حرفش را به همه بفهماند.
آقای هوشیاری - همان معلمی که سرطان ریه گرفت و مرد- یکی از قدیمی‌ترین دوست‌های پدرم بود. آقای هوشیاری قبل از انقلاب و اوایل انقلاب رئیس آموزش و پرورش شهرهای مختلف بود. بعد بالاجبار بازنشسته شد و در مدرسه‌ی ما علوم اجتماعی، تاریخ و جغرافیا درس ‌داد. مسئول کتابخانه‌ی مدرسه هم بود. بچه‌ها می‌رفتند ازش کتاب اختلالات جنصی امانت می‌گرفتند و بعد مسخره‌اش می‌کردند که هیچ مشکلی ندارد و هیچ ایرادی نمی‌گیرد از اینکه بچه‌ها خواسته‌اند کتاب اختلالات جنصی امانت بگیرند. آخرین بار تو بیمارستان کسری تهران دیدمش. با پدرم رفتیم عیادتش. مثل جسد شده بود. دست من را گرفت و لپ‌هایم را بوسید. سه روز بعد مرد. 

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۹۱/۰۲/۲۳ |

یک- بعد از ظهر سگی در تهران:
دوستم بعد از مدت‌ها آمد پیش من. ساعت هفت عصر بود. بعد از ور رفتن با ایکس-باکس عاریتی از پسر دایی‌ام جلوی تلویزیون خوابم برده بود. داشتم خواب شخصیت کابال در بازی مورتال کومبت را می‌دیدم که یکی از دوست‌هایم زنگ زد و گفت که جلوی در خانه است. در را باز کردم و آمد بالا. بهش گفتم درسم تمام شده است و فارغ التحصیل شده‌ام و حالا مثل پیرمردهای بازنشسته می‌مانم توی خانه و تلویزیون می‌بینم. بیچاره تازه از پایان‌نامه کارشناسی ارشدش دفاع کرده بود. یک مدتی هم توی شهرداری مسئول کنترل پروژه بود. بعد آمده بود جلوی کثافت کاری یک شرکت مشاور همکار شهرداری را بگیرد. از شهرداری پرتش کرده بودند بیرون و بیکار شده بود.
خلاصه جمع، جمع بیکارها بود. نشستیم با هم چند دست مورتال کومبت زدیم. همچین آپرکات می‌زدم توی فک‌اش چهار متر پرت می‌شد آن طرف‌تر. بهم گفت خیلی کارت توی مورتال کومبت درست شده است. بهش گفتم از عوارض بیکاری بعد از فارغ‌التحصیلی است؛ یواش یواش راه می‌افتی.

دو- نایت لایف در تهران:
آن یکی دوستم (احسان) زنگ زد که شب بزنیم تو خیابان‌ها. ساعت نه بود. رفتم دنبالش. یک آهنگ متالیکا انداخته بودم بالا و صدا را تا ته زیاد کرده بودم. بهش گفتم برویم یک جایی نایت لایف داشته باشد. آدم خوشگذرانی کند تا دم صبح بلکه مصیبت بیکاری پرت شود بیرون از ذهن. تو ترافیک ستارخان افتادیم. ترافیک نکبتی را با دست‌هایش نشان داد و گفت این هم از نایت لایف تهران.
ولی من همچنان زور زدم یک نایت لایف درست و حسابی در تهران پیدا کنم. خلاصه سر از یوسف آباد درآوردیم. ته مه‌های یوسف آباد یک فست فودی به اسم سالات یا یک همچین چیزی بود که یک چیزی تو مایه‌های نایت لایف راه انداخته بود. سه تا میز فینگیلی گذاشته بود تو پیاده رو تا بتوانی تو پیاده رو بنشینی و شام بخوری. یک پیتزا سالات خریدیم و با احساس نصف کردیم. من با دلستر لیمو و احسان با کوکاکولا. من سعی می‌کردم با تمام وجود پیاده رو، ساختمان‌های همسایه و ماشین‌هایی که کنارمان پارک شده بود را نگاه کنم تا حس خوردن شام در پیاده‌روی یک خیابان خلوت و زندگی نایت‌لایفی را تا حد ممکن تجربه کنم.
بعد همینجور باز دور زدیم و به این نتیجه رسیدیم که نایت‌لایف تهران به معنای واقعی فقط در داروخانه‌ی شبانه‌روزی وجود دارد.
ساعت طرف‌های دوازده بود که دم یک آب هویج فروشی زدم کنار. پیاده شدیم و دو تا هویج بستنی سفارش دادیم. مغازه‌دار بیچاره چراغ‌های مغازه را خاموش کرده بود که بهش گیر ندهند چرا هنوز مغازه‌اش را نبسته است. هویج بستنی را داد دستمان و گفت بیاید یواشکی این گوشه متریال را بزنید به بدن تا زیاد ازدحام جلوی مغازه ایجاد نشود. خلاصه مثل بچه‌های خوب کنار سطل زباله هویج بستنی‌مان را خوردیم و به ویراژ کامیون‌هایی نگاه کردیم که دود اگزوزشان در حلق ما فرو می‌رفت.
نهایت امر قبل ساعت دوازده خودمان را رساندیم به خانه.

سه- نایت لایف در تبریز:
چند روز پیش برای کنفرانس و این جور چیزها تبریز بودم. دم ظهر دوست وبلاگی آقای میم دنبالم آمد و رفتیم یک جایی به اسم ائل گلی. که البته شاه گلی است به معنای دریاچه‌ی بزرگ. آنجا یک دریاچه بود که وسط آن یک جزیره بود که وسط آن یک عمارت ساخته بودند که انگار رستورانی چیزی بود. البته ما از آن بالا به خاطر پله‌های خیلی زیادی که داشت پایین نرفتیم. چون یک قانون کلی وجود دارد و آن این است که همیشه وقتی از یک سری پله پایین می‌روی و کلی از دیدن منظره روبرویت لذت می‌بری، باید بالاخره یک موقعی از همان پله‌ها بالا روی تا به نقطه‌ی اول برسی. برای همین جهت عدم اسراف کالری ترجیح دادیم منظره‌ی شاه گلی را از همان بالا ببینیم.
شب دو تا از دوستان وبلاگی دیگر یعنی خانم سین گرامی و خانم خاله آذر دنبال من آمدند و در لابی یک هتل دور یک میز نشستیم و با هم قهوه نوشیدیم و حرف زدیم. کلا یکی از مصادیق واقعی نایت لایف می‌تواند این باشد که تو لابی هتل با دوستانتان دور یک میز بنشینید و حرف بزنید. (این لابی هتل در نایت لایف شدن ماجرا خیلی مهم است). بعد سوار ماشین خانم خاله آذر شدیم و نایت لایف در تبریز را به گشت و گذار در تمام تبریز ادامه دادیم. یک جایی بود به اسم رشدیه که خیابان‌ها و ساختمان‌های قشنگی داشت و قابلیت نایت لایفی زیادی در آن مشاهده می‌شد.
فردای آن روز با خانم سین به بازار تبریز رفتیم و ناهار را در رستوران حاج علی صرف کردیم. وای اگر بدانید چه رستوران منحصر به فردی بود. اول از همه یک ظرف سوپ جو گذاشتند جلوی ما که داخل سوپ زرشک هم بود. غیر از زرشک‌ها تمام محتوای سوپ ته نشین شده بود و این زرشک دوست داشتنی من بود که به خاطر چگالی کمتر از چگالی مایع سوپ مثل یک لایه‌ی رویایی در سطح آن چشمه‌ی عدن تجمع یافته بود. بعد که چشمه‌ی عدن با آن زرشک‌های جاودانه را به عنوان پیش غذا خوردیم غذای اصلی را گذاشتند جلویمان. کباب برگ بود با برنج دودی که دانه‌هایش اندازه‌ی عمارت شاه عباس قد برافراشته بود. یک پارچ دوغ هم گذاشتند که خیلی خوشمزه بود و به معنای واقعی، محل زیادی از اعراب داشت.
غذا که تمام شد یک دیس برایمان آوردند که توی آن یک طالبی را از وسط نصف کرده بودند و ما باید به عنوان دسر آن را با قاشق می‌خوردیم. وقتی با قاشق تکه‌های طالبی را در می‌آوردم، یک جور بهم حس کنده‌کاری و مجسمه سازی و این‌ها دست می‌داد. خلاصه اینکه غذای رستوران حاج علی آدم را یاد اندرونی شاهزاده‌های قاجاری می‌انداخت که برایشان توی دیس و این‌ها غذا می‌بردند.
این قسمت رستوران حاج علی هر چند که در ظهر آفتابی تبریز در روز بعد اتفاق افتاد ولی من یک کات بهش می‌زنم و آن را پیست می‌کنم تو شب قبل و ماجرا را می‌چسبانم به نایت لایفی در تبریز؛ به مثابه‌ی یک پارتی‌بازی و تشکر از خانم سین، خانم خاله آذر و آقای میم.

چهار- نایت لایف در عشق آباد:
طرف‌های بیستم آوریل من و یکی از دوست‌ها به اسم امیر تو عشق‌آباد بودیم. اسم عشق‌آباد را صرفا در کتاب جغرافیای پنجم دبستان شنیده بودم که پایتخت یکی از کشورهای همسایه یعنی ترکمنستان است. حالا من و امیر از سفارت آمریکا در عشق آباد برای ویزای بی یک ریجکت شده و دم عصر تو اتاق شماره‌ی 108 هتل آک‌آلتین  از شدت درب و داغانی ولو شده بودیم. من و امیر هر کدام روی تخت‌هایمان طاق‌واز دراز کشیده بودیم و به فادی حداد بد و بیراه می‌گفتیم. فادی حداد کسی بود که ما را ریجکت کرده بود. اصلیت لبنانی داشت ولی دیپلمات آمریکایی بود. ساعت نه شب بود که با امیر تصمیم گرفتیم بزنیم توی گوش نایت لایف در عشق‌آباد. سر و وضعمان را درست کردیم و رفتیم تو خیابان‌های عشق‌آباد راه رفتیم. شب شده بود و انگار یکی از سرگرمی‌های ملت این بود که در گروه‌های سه چهار نفره هر کدام قلاده‌ی سگ‌ خودشان به دست در خیابان‌ها راه بروند. بعد این گروه‌های سه چهار نفره که معمولا به صورت ترکیبی از دختر و پسر تشکیل شده بود با هم برخورد می‌کردند و یک چیزهایی می‌گفتند و می‌خندیدند و بعد دوباره از هم جدا می‌شدند.
ما همینجور راه رفتیم و یک کورس تاکسی هم سوار شدیم تا بالاخره رسیدیم به بریتیش پاب. بریتیش پاب بهترین رستوران پابلیک موجود در عشق آباد بود که در کنارش حرکات موزون خانه هم وجود داشت. من و امیر پشت یک میز نشستیم و به اجرای موسیقی زنده گوش دادیم و ماءالشعیر خالی من الکحول نوشیدیم. کنارمان دو تا مرد مسن آمریکایی نشسته بودند و داشتند در مورد خریدن سهام بریتیش پترولیوم حرف می‌زدند. از این آمریکایی‌های کله گنده بودند که تو لیوان‌های بزرگ آب جو می‌خورند و استیک قاچ می‌کنند و بلند بلند راجع به خرید و فروش سهام حرف می‌زنند. ولی من در آن لحظه از هر چه موجود آمریکایی بود بیزار بودم و به همین خاطر بیشتر توجهم به گروه دختران تین ایجر روسی‌ای جلب شده بود که دور یک میز بزرگ نشسته بودند و داشتند تولد یکی از خودهایشان را جشن می‌گرفتند. گارسون راه به راه شیشه‌ی نوشیدنی می‌برد و روی میزشان می‌گذاشت و من داشتم قیمت تک تک آن‌ها را توی ذهنم با هم جمع می‌بستم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که احتمالا این‌ها همان دخترهای میلیاردرهای ساکن مسکو هستند که پس از فروپاشی شوروی و با خرید اموال حراجی دولت ورشکسته‌ی شوروی به ثروت‌های میلیاردی دست یافته‌اند. خلاصه اینکه روس هم نشدیم.
ساعت که یازده شد با امیر از بریتیش پاب آمدیم بیرون و پیاده رفتیم به سمت هتل آک آلتین که در پایین آن حرکات موزون خانه کار خود را از ساعت یازده شروع می‌کرد. به حرکات موزون خانه‌ی آک آلتین رسیدیم. بادی‌گاردهای چهار متری در سالن را برایمان باز کردند و بعد ما کنار سکو پشت یک میز نشستیم. یک مقداری هم رفتیم با امیر روی سکو حرکات موزون انجام دادیم. در تمام موقعی که آنجا بودیم فقط ما دو تا پسر بودیم که جهت حرکات موزون پارتنر همدیگر شده بودیم و فکر کنم تمام حضار پیش خود یقین بردند که احتمالا ما دگرباش جنصسی هستیم.
بعد که دوباره پشت میزهایمان نشستیم یک دختر اوکراینی کنار امیر نشست و یک مقداری باهاش حرف زد، بعد به رسیپشنیست یا هر اسم دیگری که دارد سفارش یک نوشیدنی داد. خانم رسیپشنیست نوشیدنی را روی میز ما گذاشت و رفت. دختره‌ی اوکراینی یک قلب از آن را نوشید، بعد بلند شد و گم و گور شد. پنج دقیقه بعد خانم رسیپشنیست آمد جلوی میزمان و گفت 150  منات پول نوشیدنی را رد کنید بیاید. 150 منات یک چیزی تو مایه‌های 100 هزار تومان  می‌شد. من و امیر فکمان تا زمین کشیده شد. امیر اول بهش گفت ما همچین پولی را نمی‌دهیم. بعد خانم رسیپشنیست گفت اگر این پول را ندهید به بادی‌گاردها می‌گویم بیایند سراغتان.
خلاصه اینکه این طوری شد تا 100 هزار تومان در نایت لایف عشق‌آباد برود توی پاچه‌ی ما. ساعت سه برگشتیم توی اتاق و به مثابه‌ی یک لشکر شکست خورده روی تخت‌ها ولو شدیم... این هم از نایت لایف عشق‌آباد.
***
حالا ساعت چهار و ده دقیقه است و من بعد از نوشتن شرح این همه ماجراجویی انجام شده در نایت‌لایف‌های مختلف می‌روم که بخوابم. فردا صبح صدای جیغ جیغوی از جلو نظام ناظم مدرسه مجاور، پدرم را در خواهد آورد.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۲/۲۰ |

یک شلوار گشاد کرم پوشیدم. یک پیراهن مردانه روشن هم پوشیدم و آن را انداختم روی شلوار. و یک کفش کرم رنگ تامی. بعد خیلی احساس کول بودن بهم دست داد. کلا لباس‌های روشن گشاد که رنگ‌هایشان ست همدیگر باشد خیلی به آدم احساس کول بودن می‌دهد. ساعت 12 شب با احسان رفتیم و یکی دو ساعت خیابان‌‌های خلوت را بالا و پایین کردیم. تو کوچه پس کوچه‌های تاریک دو تا پلیس موتوری زوم کرده بودند رویمان. ولی آخر سر بی‌خیالمان شدند. قلبم داشت گرومپ گرومپ می‌زد.
بعد هم که برگشتم خانه. ساعت سه شب خیلی گشنه‌م شده بود. خیلی گشنه. بیرون هم خیلی باران می آمد. خیلی باران. همینجوری دانه‌ها کوبیده می‌شدند تو شیشه‌ی اتاق خواب. جانم برایتان بگوید رفتم از آشپزخانه یک ملاقه آبگوشت ریختم تو قابلمه و گرمش کردم. بعد با یک تکه نان سنگک زدم به بدن.
آره خلاصه.

سفر عشق‌آباد هم کاملا غیر موفقیت آمیز بود. سفارت آمریکا 160 دلار بابت مصاحبه ازم گرفت و بعد خیلی محترمانه ریجکتم کرد. من به آفیسر گفتم اوکی. نو پرابلم. آفیسر هم ازم انگشت‌نگاری کرد. و بعد از اتاق پرت شدم بیرون. الآن دو هفته است که شب و روز دارم به مصاحبه‌ی ده دقیقه‌ای‌ام با آقای آفیسر فکر می‌کنم. به اینکه چطور نظر یک آفیسر ریقوی سفارت آمریکا زندگی آدم را مثل الاکلنگ این ور و آن ور می‌کند. حالا من مانده‌ام و یک زندگی در پیش رو.
خود عشق‌آباد هم خیلی خوب بود. کسی باورش نمی‌شود که درست بیست دقیقه آن ور مرز ایران شهر عشق‌آباد نسبتا کمونیستی این همه درست و حسابی باشد. راستش را بخواهید نمی‌دانم چرا اصلا نمی‌توانم بنشینم مثل ناصر خسرو سفرنامه‌ی درست و حسابی بنویسم. اصلا سفرنامه نوشتن تو خون من نیست. آنجا که بودیم هتل‌ها دلارمان را خالی کردند و راننده تاکسی‌هایشان مناتمان را. بعد روسکی بازار را هم که در موردش نوشته بودم رفتیم و دیدیم. یک چیزی تو مایه‌های تره‌بار خودمان بود.

بعد از آن، سه روز رفتم بابلسر. برای اینکه مقداری از افسردگی ریجکت شدن در بیایم. ولی خیلی بیخود و بی‌مزه بود.
فردا هم دارم می‌روم تبریز. آنجا هم سه چهار روز باید بمانم. بعد که برگردم تا ده سال به هیچ جایی سفر نخواهم کرد. در همین تهران می‌مانم. وقتی که برگشتم باید ببینم می‌خواهم چه خاکی توی سرم بریزم. با توجه به ماندگار شدنم در همینجا باید بگردم دنبال یک شغل کارمندی‌ای چیزی و با کسی ازدواج کنم و دو سه تا بچه تولید کنم. خلاصه همین‌جوری نمی‌شود مثل این معلم‌های بازنشسته توی خانه ماند و منتظر شاگردهای خصوصی شد. به ویژه اینکه شاگردهای خصوصی‌ام هم ته کشیده است. سال به سال کسی زنگ نمی‌زند. وضع اقتصادی مردم انگار ریخته است به هم و دیگر کسی پول بابت کلاس خصوصی نمی‌دهد.
ساعت 5 صبح شده است. از نایت‌لایف بازی هم چیزی جز گردن درد و مچ درد و احساس بی‌خود بودن به آدم دست نمی‌دهد.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۱/۰۲/۱۲ |