گ ف: قلب روحی و قلب جسمیام، هر دو به شدت دچار گرفتگی و درد شدهاند این روزها... عجالتا اجازه بدهید یک مقداری بیشتر توضیح بدهم. اول اینکه تازگیها با دیدن کیارستمی و ژولیت بینوش روی فرش قرمز همینجوری دوباره هوس کردم بروم فیلمساز بینالمللی بشوم و از این طریق بتوانم یک عالمه محبوبیت و شهرت کسب کنم. آنوقت دیگر قرار نیست برای یک اساماس منت ... را بکشم یا صد بار به ... زنگ بزنم و باز هم گوشی را برندارد.
میدانید... وقتی میبینم یکی دارد بدجوری میپیچاندم، قلبم ترقی میشکند و بعد درد میافتد و میپیچد لای ترکهای آن. نفسم بالا نمیآید و احساس انگل بودن بهم دست میدهد.
بعد اینکه زندگیام به طرز فجیعی الاغوار شده است. یعنی خودم زندگیام را تا این حد الاغوار کردهام (زندگی الاغوار منتهی الیه زندگی نکبتی است). حالا شرح کامل اینکه چرا فکر میکنم تا این حد به لجن کشیده شدهام بماند. صرفا به این بسنده کنم که دو ظهر از خواب بیدار میشوم و تا چهار صبح توی اتاقم یا پای کامپیوتر نشستهام، یا اینکه با خودم ور میروم، یا تکیه میدهم به دراور و کز میکنم به یک نقطهی خاص: شوفاژ، جالباسی، یا چه میدانم؛ خرت و پرتی که روی زمین افتاده باشد. تنها روزی که نمیفهمم زمان چهطور میگذرد همان یکشنبهها است که میروم برای صفحهبندی. باورتان بشود یا نشود از دوشنبه تا شنبهی بعد را مثل کرم توی اتاق میلولم.
میدانید... بدجوری تنها شدهام.
بودم.
تنهاییام مثل تشنگی میماند و من همهاش میخواهم با چت کردن یا حرف زدن با یک عالمه آدم -به مثابهی عالمه از آب دریا- خودم را سیراب کنم.
الآن -در همین لحظه- احتیاج به یکی دارم که بگیرمش بغلم و بوسش کنم.
پي نوشت: تيتر اين مطلب با نظر "دايي جان ناپلئون" تغيير كرد.
وقتی که
سیاهی خط چشمهایت
روی گونههایت
با اشکهایت
جاری میشود
پانوشتی که حتما باید اضافه شود: من نمیدانم چرا بعضی چیزها با هم قاطی میشوند یک هویی. این شعر، توصیف یا هر چیز دیگری که در بالا خواندید هیچ ربطی به خانم نادرهی مرحومه نداشت. واقعا هیچ ربطی نداشت. شدیدا تکذیب میکنم. نمیدانم، از پدرسگیام بگیرید یا از راست کردگیام... جملهی شعر مانند بالا از فوران احساسات جنصی و عاطفی و بصری و شنیداری نسبت به "ژان" دوست دختر آقای "مودیلیانی" نشات گرفته است. و در نتیجه هیچ تشابه احساسیای با تاثری که از درگذشت خانم نادره پیدا کردم نداشت. در آن شور و شوق رمانتیک نهفته بود و در این اندوه از دست دادن یک هنرمند که جای مادربزرگم را دارد. ترکیب آن شور و این اندوه، باعث میشود که با تناقض بزرگی مواجه شوم... انگار اودیپی باشم که به رابطهی نامشروعم با یوکاسته پی بردهام. یوکاستهای که مادرم بوده و من، ندانسته با او ازدواج و اختلاط کردهام.
لذا اگر بیشتر از این شعر یا وعر بالا را به خانم نادره ربط دهید مجبور خواهم شد مثل اودیپ چشمهایم را کور کنم و سر به بیابان بگذارم.
"مودیلیانی" فیلمی است که بر اساس زندگی "آمادئو مودیلیانی" (اندی گارسیا) نقاش همدورهی پیکاسو (امید جلیلی) ساخته شده است. من سه چهار ساعت پیش این فیلم را دیدم. در صحنهای از آن ژان دوست دختر مودیلیانی داشت اشک میریخت. اشکهای سیاهش (به خاطر سیاهی خط چشمها) رو گونههاش جاری شده بود. واقعا صحنه فوقالعادهای بود.
پیشنهاد میکنم حتما این فیلم را ببینید.

"ژان ابوترن با کلاه" اثر آمادئو مودلیانی
پانوشتی که بعد از پانوشت بالایی حتما باید اضافه شود: جدا از تمام این حرف و حدیثها، فوت خانم نادره به مثابهی یک شوک الکتریکی قوی بود. کاملا غیرمنتظره. آنقدر غیرمنتظره که من توی دفتر یادداشت آبی رنگم که هزار تومان خریدهامش، این را نوشتم:
جامهی مرگ
به تن بعضی آدمها
چقدر زار میزند
در این شب های پاییزی
تو در کوالالامپور
و من در این تهران لعنتی
***
آن پست اعتماد نکن را یکی از دوستانم نوشت که پسوورد بلاگم را داشت. یک جور شوخی بود، یا یک نوع اذیت کردن. قصدش هم هک کردن نبود. به هر حال من اصولا کسی نیستم که بخواهم از این جور پست های سر کاری بگذارم که مثلا هک شده ام یا زیر تریلی رفته ام یا سرطان رحم و پصطان گرفته ام.
الآن توی کافی نت هستم و می خواهم سه چهار تا پست مینیمال دیگر هم بنویسیم. پس برویم سر پست بعدی...
پ ن: + کلی زور زدم تا دکمه ی پ را روی این کیبورد مزخرف پیدا کنم.
++ برنامه ی نیم فاصله هم ندارم.