افسونگر موقرمز من!

ساعت از سه صبح گذشته است و من پشت میز تحریر چوبی قهوه‌ای رنگم نشسته‌ام و دارم برای موهای قرمز تو نامه می‌نویسم. روزها به دنبال هم می‌آیند و می‌روند و من در تهرانِ بدون تو مشغول یک زندگی تخم‌مرغی هستم. روی مرکز ثقلم ایستاده‌ام و با سرعت باورنکردنی دور خودم در حال قل خوردن هستم. هنوز مشغول نوشتن رمان ناتمام‌ام هستم. هر چه بیشتر پیش می‌روم بیشتر در پستوهای آن گم می‌شوم. شخصیت‌های رمانم از روابط علت و معلول متعارف خارج شده‌اند و در طول کلمات به گونه‌ای آدامس‌وار کش آمده‌اند. یادت می‌آید یک بار گفتی که می‌خواهی از من به عنوان یک ژورنالیست در پیت ورشکسته استفاده کنی تا شخصیت داستان‌ات را ورز بدهی؟ حالا من اینجا از تو استفاده می‌کنم تا شخصیت رمانم را پرورش بدهم و از او یک افسونگر موقرمز بسازم که سال‌های سال دورتر از این نقطه جغرافیایی و زمانی قرار گرفته است. 

روزها به محل کارم می‌روم و مثل سوزن یک ماشین چرخ خیاطی بالا و پایین می‌پرم و تق تق صدا می‌کنم و مثل یک گلادیاتور قذمیت که در آینده‌ای نزدیک توسط شیرهای گرسنه بلعیده می‌شود کار می‌کنم. رئیس شرکت پارچه‌ها را از بیخ گلویم عبور می‌دهد، پایش را می‌گذارد روی دماغم و بدون توقف از ماشین چرخ خیاطی ژاپنی قدیمی بیگاری می‌کشد. من یک اپراتور زهوار در رفته شده‌ام که در تمام این مدت یک کار تکراری را انگار برای هزاران قرن انجام می‌دهم. وقتی که کار آدم تکراری باشد، خود آدم هم تکراری می‌شود. همانجور که صبح‌ها از خواب بیدار می‌شوم و به قیافه‌ی پف کرده‌ام در داخل آینه‌ی دست‌شویی نگاه می‌کنم و با نگاهی کنجکاوانه سعی می‌کنم یک چیز جدید در خودم کشف کنم. یک دماغ جدید، یک چشم جدید، یا حتی یک آدم جدید.

در حال حاضر که دارم این خطوط را برایت می‌نویسم ساعت سه و سی و شش دقیقه شده است و پلک‌هایم تا نیمه‌ی مردمک چشم‌هایم پایین آمده است و من در یک حال بینابینی خواب و بیداری مشغول تایپ کردن هستم. در کمترین سطح هوشیاری. 

الآن ساعت سه و چهل و هشت دقیقه شده است و تو شاید کلافه شده‌ای که با این وسواس خاص ساعت را دنبال می‌کنم و مدام در بین جمله‌هایم مقدار آن را یادآور می‌شوم. این شاید برگردد به دوران کودکی من. یک کودک یازده سال که وظیفه‌اش در خانه تنها به دو کار منحصر می‌شد. یکی بازگو کردن ساعت به تمام آن خانواده‌ی درب و داغانی که من را تنها در حد یک ساعت سخنگو می‌دیدند. و دیگری داشتن نقش کنترل از راه دور تلویزیون قدیمی‌مان برای پدر. این روزها دیگر تلویزیون خانه‌مان کنترل از راه دور دارد و ساعت‌ دیواری خانه‌مان هم راس هر ساعت دلنگ دولونگ می‌کند. به همین خاطر است که پدرم دست از بچه‌دار شدن کشیده است.

همانطور که گفتم یک ساعت پیش در حال گز کردن خیابان‌های تهران بودم. از پشت پنجره‌ی ماشین به صورت‌های مردم نگاه می‌کردم که دم در ساندویچی‌ها و فست‌فودها صف کشیده‌اند و به این آهنگ در ماشینم گوش می‌کردم: گفتمش آهای ماه پیشانو. و صدای تو را به یاد می‌آوردم وقتی که موهای قرمزت را در پس پنجره‌ی ماشین زیر باد رها می‌کردی و با صدای مینور خود این ترانه را بلند و بلند می‌خواندی. 

روزها و شب‌ها به سرعت به سمت آینده حرکت می‌کنند و ما در گذشته جا می‌مانیم. 

امضا: گ ف

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۸ |