اين هديه‌ي خانواده‌ي ميزبان من (هاست فميلي) است كه براي كريسمس به من داده‌اند. اينجا تو شهر كوچك ما براي هر دانشجوي خارجي يك خانواده‌ي ميزبان يا همان هاست فميلي انتخاب مي‌كنند كه با آن‌ها رفت و آمد داشته باشند و به خصوص در تعطيلاتي مثل مراسم روز شكرگزاري يا كريسمس احساس غربت و بدبختي و بي‌كسي و در به دري نكنند. قبلا خانواده‌ي ميزبان من يك خانم استاد دانشگاه رشته‌ي روانشناسي بود كه ويولن و بانجو مي‌نواخت و شوهرش كه اسمش باب بود و در مقدار معتنابهي ريش غرق شده بود و معلم زبان آلماني بود و كلي به فلسفه علاقه داشت. آن خانواده‌ي ميزبان را خيلي دوست داشتم ولي به دليل نامعلومي ديگر انگار از ما خوششان نيامد و ما را دعوت نكردند. بعد من دوباره اپلاي كردم و خانواده‌ي ميزبانم شدند كريستي و شين. يك زن و شوهر نسبتا جوان با دو تا بچه كه يكي‌شان دانشجوي ليسانس است و آن يكي مدرسه مي‌رود. بعد كريستي چونكه مي دانست من كلا نصف روزگارم را در كافه‌ي سرزمين مقدس مي‌گذرانم، برايم ٢٥ دلار كارت هديه‌ي اين كافه را به عنوان هديه‌ي كريسمس خريد. خلاصه اينكه امشب خوشحالم و فردا هم قرار است به همين كافه بروم و يك مقدار در آنجا وقت بگذرانم. 
ديگر برايتان بگويم كه دارم به اين فكر مي‌كنم كه نمايشگاه نقاشي برگزار كنم و نقاشي‌هايم را آنجا به نمايش بگذارم. در واقع اين يكي از آرزوهايم است كه مي‌خواهم آن را در آینده‌ای نزدیک عملي كنم. من كلا احساس مي‌كنم در نقاشی کشیدن خيلي مبتدي هستم. اتفاقا ديروز داشتم به يك دوست جديد فيسبوكي اين را مي‌گفتم كه نقاشي كشيدن را از وقتي شروع كردم كه مي‌خواستم روي ديوارهاي آپارتمانم را با مقداري رنگ و بوم پر كنم. در واقع يك روز صبح از خواب بيدار شدم و حس كردم ديوارهاي خانه و اتاقم زيادي سفيد هستند. خيلي سفيد و خالي. ديوارهاي سفيد و خالي محل مخوفي براي رشد ارواح ناخواسته مي‌شود. به خصوص وقتي كه براي چند ماه در يك خانه‌ي دو خوابه و دو طبقه تنها زندگي كنيد و همه‌اش فكر كنيد يك يا چند نفر در خانه رفت و آمد دارند. بعد تصميم گرفتم كه ديوارهاي خانه‌ام را با نقاشي پر كنم و براي همين شروع كردم به نقاشي كشيدن با رنگ‌های اكريليك روي بوم نقاشي. بعد همين‌طور تعداد نقاشي‌ها زياد شد و بعدا تو يك گالري نقاشی دیگر يك زوج نسبتا پير هنري سياه‌پوست شيك‌پوش و پولدار را ديدم كه قبلا صاحب يك گالري خصوصي بودند و خانم سياه‌پوست سانتي‌مانتال به همراه شوهر پاپيون زده‌اش وقتي نقاشي‌هايم را روي گوشي تلفنم ديدند تشويقم كردند كه نمايشگاهم را راه بياندازم.
در ماه‌هاي آينده اين كار را خواهم كرد. خيلي كار سختي نيست. فكر نكنم بخواهد براي اجاره‌ي گالري پولی بدهم. يكي از همين موسسه‌هاي خيريه براي كمك به هنرمندان بدبخت و بي‌چاره و تازه‌كاري مثل خودم را پيدا مي‌كنم و بعد تابلوها را آويزان مي‌كنم روی دیوارش. و بعد كلي شراب قرمز مي‌گذارم آنجا و از مردم دعوت مي‌كنم بيايند و يك مقدار نقش و نگار ببينند و بنوشند و با هم گپ بزنند.
من خيلي خوابم گرفته است. مي‌روم كم كم مراسم آييني پيش خواب را به اجرا درآورم. 
شبتان بخير.

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۴/۱۰/۲۸ |

ناتالی عزیزم،
نمی‌دانم آیا می‌توانم به تو بگویم ناتالی عزیزم یا نه. به تو که الآن بیشتر از هشت سال می‌شود که تو را ندیده‌ام و صدایت را هم نشنیده‌ام. الآن که اندازه‌ی قطر کره‌ی زمین از هم دور هستیم. الآن که تو ناتالی هشت سال پیش نیستی و من هم سیاوش هشت سال پیش نیستم. تو برای من تبدیل شده‌ای به یک تکه از تاریخ. شاید هشت سال برای خیلی‌ها زمان خیلی زیادی نباشد. ولی برای من هشت سال مثل یک عمر می‌ماند. یک عالمه اتفاق توی این هشت سال برایم افتاده است. مثل یک توپ اسکواش به در و دیوار و زمین و هوا پرتاب شده‌ام و بالا و پایین رفته‌ام.
حالا اینجا نشسته‌ام و دارم برای تو نامه می‌نویسم. بدون اینکه هیچ فکری در مورد نوشتن این خطوط کنم سریع دکمه‌های کیبورد را با انگشتانم فشار می‌دهم و این جمله‌ها را برای تو تایپ می‌کنم. این را از تو یاد گرفته‌ام. هنوز توصیفت در ذهنم مانده است که می‌گفتی وقتی می‌خواهی چیزی بنویسی شروع می‌کنی به تایپ کردن و با بیشترین سرعت ممکن تایپ می‌کنی و اجازه می‌دهی کلمات مثل جریان مذاب آتشفشان از درون قلبت به بیرون پرتاب شوند. حالا من دارم با همین روش به تو نامه می‌نویسم. نه فقط به تو، بلکه به خودم در هشت سال پیش، به سیاوشی که روزها در خیابان‌های تهران بین چهارده میلیون نفر بالا و پایین می‌رفت و حس غربت غریبی بین آدم‌های اطرافش داشت. و حالا هم بعد از هشت سال همچنان همین حس را دارم؛ نه بین چهارده میلیون نفر آدمی که در خیابان‌های تهران می‌لولند، بلکه بین چهل هزار نفر جمعیت کسل کننده و بغ کرده‌ی شهر کوچکی در جنوب ایلینوی.
نامه نوشتن به ناتالی هشت سال پیش مثل این می‌ماند که آدم به سراغ انباری خاک گرفته‌ی یک خانه‌ی قدیمی برود و آلبوم عکس قدیمی‌اش را پیدا کند و شروع کند به نگاه کردن عکس‌هایی که تصویر سال‌های گذشته را روی خود ضبط کرده‌اند. بیشتر آدم‌های موفق در زمان حال زندگی می‌کنند. صبح زود از خواب بیدار می‌شوند و سر کارشان می‌روند و کلی پول به حساب بانکی‌شان اضافه می‌کنند و شب با خانواده‌شان بیرون می‌روند و در رستوران‌های چرخان خرچنگ می‌خورند. آن‌ها آدم‌های حال هستند. آدم‌های باحال، آدم‌های خوشحال. گذشته‌ای ندارند. مدرن هستند. تاریخ ندارند. خاطره ندارند. تمام زندگی‌شان در حال برنامه‌ریزی برای آینده است. معمولی هستند. می‌گردند و حالش را می‌برند. ولی من کسی هستم که در زمان حال تنها می‌توانی از من یک جسد متحرک و بی‌جان پیدا کنی. من در گذشته‌ام زندگی می‌کنم. به طرز شترگونه‌ای خاطرات گذشته‌ام را مدام بالا می‌آورم و نشخوار می‌کنم. همیشه ته دلم یک غم ملایم هست در حسرت آدم‌هایی که از دست داده‌ام. آدم‌هایی که دیگر هیچ وقت ندیدمشان. و بعد به طرز بیمارگونه‌ای مثل یک جاسوس در شبکه‌های اجتماعی می‌افتم دنبال پیدا کردن آدم‌های فراموش شده‌ی زندگی‌ام تا بتوانم ردی، نشانی، چیزی از آن‌ها پیدا کنم.
وقتی که تصمیم گرفتم برایت نامه بنویسم، رفتم و از سوراخ سنبه‌ی هارد کامپیوترم پوشه‌ی مربوط به عکس‌های هشت سال پیش را پیدا کردم و شروع کردم به نگاه کردن عکس‌ها. مدت‌ها بود که آن‌ها را ندیده بودم. عکس‌ها در همان دوره‌ای گرفته شده بود که ما همدیگر را در کافه‌ی خیابان خرمشهر می‌دیدیم و روی کاغذ با مداد شمعی نقاشی‌های الکی می‌کشیدیم. آن موقع من تازه موبایل دوربین‌دار گرفته بودم. و قبل از آن هیچ دوربینی نداشتم. از بچگی دستم به دوربین نخورده بود. دوربین تو خانواده‌ی ما یک جور وسیله‌ی تشریفاتی و غیر لازم محسوب می‌شد که همیشه خریدن آن به تعویق می‌افتاد. البته یک دوربین نیکون قدیمی داشتیم (از آن‌هایی که عکس را خودشان چاپ می‌کنند و از دهانشان بالا می‌آورند)، ولی سال‌ها پیش وقتی که مثلا من دو سه سالم بود خراب شده بود و بعد در یک جعبه از وسایل اضافی نگهداری می‌شد. همان وسایلی که معمولا کسی آن‌ها را دور نمی‌اندازد به این امید که در آینده‌ای نامعلوم به درد بخورند.
همیشه دوست داشتم دوربینی داشته باشم تا بتوانم از آدم‌ها، خیابان‌ها و اشیاء عکس بگیرم و آن‌ها را ثبت کنم. برای آدمی که شبانه‌روز در خاطرات گذشته‌اش می‌لولد دوربین داشتن و ثبت آن‌ها برای آینده یک جور نیاز مبرم محسوب می‌شود. وقتی که اولین موبایل دوربین‌دارم را گرفتم، راه افتادم توی زندگی‌ام و از هر موجود جاندار و بی‌جانی عکس انداختم. همین‌طور از خودم. صبح تا شب و شب تا صبح از خودم سلفی می‌گرفتم. می‌خواستم مطمئن شوم تک تک دقایق گذراندن عمرم را ثبت کرده‌ام تا در آینده حسرت این را نخورم که در فلان سن چه شکلی بوده‌ام و چه قیافه‌ای داشته‌ام. به خاطر معضل بی‌دوربینی در خانواده‌ام، تصور چندان درست حسابی‌ای از قیافه‌ام مثلا در ده سالگی، پانزده سالگی، یا بیست سالگی ندارم. عکس‌های تک و توک از اینور و آنور پیدا می‌شود، ولی به آدم حس ثبت شدن در تاریخ با یک عالمه عکس از زوایا و ابعاد مختلف را نمی‌دهد.
وقتی که تصمیم گرفتم برایت نامه بنویسم، همه‌ی آن عکس‌ها را دوباره شروع کردم به نگاه کردن. یکی یکی. توی سلفی‌ها هشت سال پیش خودم را ثبت کرده بودم و حالا بعد از هشت سال داشتم فاتحانه قیافه‌ام و تک تک اجزای صورتم را ورانداز می‌کردم. چهره‌ی احمقانه‌ای داشتم. یعنی انگار خیلی احمق‌تر از زمان حالم بودم. یک جور بلاهت مزمن در چشم‌هایم دیده می‌شد (نمی‌دانم، شاید خیلی نسبت به خودم و چهره‌ام وسواس دارم و اینگونه خودبلاهت‌پنداری در دیدن عکس‌های هشت سال گذشته به همین دلیل است). سلفی‌های دو نفره‌مان را دیدم تو خیابان انقلاب، خیابان ولی‌عصر، خیابان خرمشهر، سید خندان و همه‌ی آن خیابان‌های دیگر را که شب و روز زیر کفش‌هایمان بالا و پایین می‌کردیم و آنقدر حرف می‌زدیم که نفسمان بالا نمی‌آمد و بعد از آن باز هم حرف می‌زدیم. و بعد مرد غمگینی را در یکی از عکس‌هایم پیدا کردم در فریم دوربین من توی آسانسور بیمارستان مهر در ساعت دو شب پشت به لنز دوربین من روی یک صندلی چوبی نشسته بود، سرش را به دیواره‌ی فلزی آسانسور تکان داده بود و به شماره‌های قرمز رنگ طبقات بر روی صفحه‌ی نمایش آسانسور خیره نگاه می‌کرد. آن عکس مربوط به شبی می‌شود که مادرم برای چند روز در بیمارستان بستری بود و من ساعت دو شب رفته بودم بهش سر بزنم و بعد موقع برگشتن آن مرد را دیدم که مسئول بالا و پایین بردن آسانسور بود.
دارم حدس می‌زنم که هنوز هم بعد از هشت سال آسانسورچی بیمارستان مهر هنوز در آسانسورش آرام و غمگین نشسته است و دکمه‌های آسانسور را فشار می‌دهد. بعد ناگهان حس می‌کنم خودم هم تبدیل به یک کامپیوترچی شده‌ام، تمام زندگی‌ام روی صندلی‌ام نشسته‌ام و دکمه‌های کیبورد کامپیوتر را فشار می‌دهم و خاطرات گذشته‌ام را یکی پس از دیگر در ذهنم بلغور می‌کنم.
خانم ناتالی (هنوز هم نمی‌دانم می‌شود به تو گفت ناتالی عزیزم)، منتظر نامه‌ات هستم. امیدوارم جواب نامه‌ام را بدهی. جمله‌ی قبل یک جور خواهش غیر مستقیم بود. یک جور تمنای غیر مستقیم.
با آرزوی دیدار
گ ف
پانوشت: ناتالی یک تغییر اسم استراتژیک بود.

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۴/۱۰/۱۴ |
كاش كوچه‌ی چشم‌های تو مه‌آلود نبود
کاش می‌شد یافت
امتداد دوست‌داشتن را
یا بن‌بست بیزار بودن را
کاش کوچه‌ی چشم‌های تو
سرد نبود
تاریک نبود
زمستان نبود
کاش می‌شد
دست‌هایت را گرفت
و راه رفت در آن
در یک صبح خنک اردیبهشت ماه

نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۴/۱۰/۱۱ |

جی‌پی‌اس مرا به آدرس شرکت هدایت کرد. ساختمان شرکت انتهای یک خیابان باریک و دراز بود، در یک محله‌ی نه چندان لوکس. خیابان باریک قصد تمام شدن نداشت. تمام آن خانه‌های قدیمی با آجرهای شکسته و پنجره‌های پلاسیده را طی کردم تا بالاخره به انتهای خیابان رسیدم. ساختمان شرکت در یک لباس سیمانی آبی چرک‌مد شده فرو رفته بود. یک حیاط کوچک در پشت ساختمان قرار داشت که در آن پنج تا ماشین پارک شده بودند. چهار تا از ماشین‌ها به صورت منظم سمت راست حیاط قرار گرفته بودند و آن یکی که یک لکسوس مشکی نونوار بود سمت چپ حیاط لم داده بود. انگار به طرز متکبرانه‌ای داخل یک مبل بزرگ چرمی فرو رفته باشد و هیبت و شکوه خود را به رخ دیگران بکشد. آن لحظه حدس زدم که باید ماشین خود قورباغه باشد که البته بعدا فهمیدم حدسم درست از آب درآمده است. یک در چوبی قرمز رنگ و زهوار در رفته در حیاط پشتی قرار داشت. انگار یک جورهایی راه در رو بود. برای وقت‌هایی که احتمالا طلبکارهای شرکت وارد ساختمان می‌شوند و دنبال قورباغه می‌گردند و قورباغه مجبور است کیف سامسونت غول‌پیکرش را جمع کند و از آن در فلنگ را ببندد و فرار کند. احساس کردم خیلی وجهه‌ی خوبی ندارد که روز اول کاری‌ام از در مخصوص فرار کردن قورباغه وارد شرکت شوم. برای همین ساختمان شرکت را دور زدم و به در اصلی رسیدم. در اصلی از قرار تو خیابان اصلی بود؛ متقاطع با همان کوچه‌ی باریک و درازی که من تمام طول آن را با آرش، تویوتای قراضه‌ی مدل 1995 خود پیموده بودم.
آرش را کنار یک خانه‌ی قدیمی که جلویش انبوهی از برگ‌های نارنجی و خیس به خاطر باران طولانی شب قبل جمع شده بود پارک کردم. کیفم را برداشتم و به سمت ساختمان شرکت حرکت کردم. قلبم تند تند می‌زد. 
روز اول هر چیز جدیدی همیشه اضطراب‌آور و سهمگین است. بچه که بودم به خاطر اینکه پدرم در ارتش کار می‌کرد مجبور بودیم هر سال یا دو سال یکبار به خاطر ماموریت‌های همیشگی و تمام‌نشدنی تمام زندگی‌مان را پشت یکی از آن کامیون‌های خاور نارنجی یا زرد رنگ جمع کنیم و از این شهر به شهر دیگر مهاجرت کنیم. از اصفهان به اراک، از اراک به همدان، از همدان به ایلام، از ایلام به تهران، از تهران دوباره به اصفهان. اینجوری بود که پشت سر هم مدرسه عوض می‌کردم. اول مهر هر سال یا حتی وسط سال تحصیلی مثل یک جوجه اردک زشت فرود می‌آمدم در میان انبوهی از بچه اردک‌های سفید و مامانی که همه‌شان از بچگی با هم دوست بودند و در یک محله زندگی می‌کردند و گروه‌های مافیایی خودشان را داشتند. بعد فکر کنید که جوجه اردک زشت تبدیل می‌شد به یک اسباب‌بازی و وسیله‌ی سرگرمی برای گروه‌های مافیایی. تبدیل می‌شد به قربانی همیشگی توطئه‌های گاه و بیگاه دانش‌آموزهایی که هر چند کودک بودند و انتظار می‌رفت افکار کودکانه داشته باشند و قلبشان سرشار از پاکی باشد، اما درون افکار هر کدامشان یک شیطان فریبکار نهفته بود و در اعمالشان نشانه‌ای از ملاطفت و مهربانی با یک دانش‌آموز غریبه و تازه‌وارد دیده نمی‌شد. تازه‌‌واردها همیشه همین‌طورند. یادم است وقتی که ماموستا را به بیمارستان روانی سرخه حصار هم بردند همین اتفاق برایش افتاد. 
هم از طرف بیماران روانی قدیمی و هم از طرف کارکنان بیمارستان یا بهتر بگویم تیمارستان. دسته‌ی اول وسایلش را می‌دزدیدند و در موقعیت‌های ترسناک قرارش می‌دادند. مثلا یک بار بطری تیره رنگی را که در آن آب می‌خورد پر از شاش کردند و کنار تختش گذاشتند. چند ساعت بعد در بطری را باز کرد و شروع به نوشیدن از آن کرد. به محض اینکه فهمید مایع داخل بطری چیز دیگری غیر از آب است و در پی آن عضله‌های صورتش واکنش نشان دادد، همه‌ی هم اتاقی‌هایش شروع به خندیدن کردند. خنده‌هایی که بند نمی‌آمد و به اندازه‌ی ضجه‌هایی مرگبار بلند و منزجر کننده بود. دست‌هایشان را به طرف ماموستا دراز کردند و هو کشیدند. معلوم نبود که کی می‌خواهد این خنده‌ها و هو کشیدن‌ها متوقف شود. ماموستا نمی‌دانست باید چه کار کند، به کجا نگاه کند، چه حرفی بزند، کجا برود. همین‌طور مات و مبهوت مانده بود. مثل یک جوجه اردک زشت بین تمام جوجه اردک‌هایی که مسئولان تیمارستان با آن‌ها مثل یک مریض روانی "معمولی" برخورد می‌کردند. اما با ماموسا نه. رفتارشان با ماموستا حیوانی و فاجعه‌آمیز بود. اول‌ها به خاطر اینکه یک تازه‌وارد بود. همین‌طور به خاطر ماجرای ترسناکی که باعث شده بود او سر از سرخه حصار درآورد. ولی بعدا دلایل دیگری هم برای بدرفتاری با او اضافه شد. و همین دلایل بود که شوک الکتریکی شده بود جزئی از زندگی ماموستا در آن سیاه‌چاله‌ی تاریک که راه نجاتی از آن وجود نداشت...

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۴/۱۰/۰۹ |

غمي كه در صورت اين زن موج مي‌زند بر تمام كوچه‌ها و خيابان‌هاي سينت‌لوييس نشسته است. اينجا حياط خلوت آمريكاست. اينجا خبري از زرق و برق شيكاگو و منهتن و ميامي نيست. اينجا وقتي تو خيابان راه مي‌روي بايد حواست باشد كه در تيررس گلوله نباشي. وقتي كه زياد توي اين خيابان‌ها راه بروي به ديدن ساختمان‌هاي فرسوده عادت مي‌كني. به ديدن پنجره‌هاي شكسته، شورلت‌هاي مدل دهه‌ي ١٩٨٠، به ديدن صورت‌هاي مغموم و گرفته، به ديدن نگاه‌هاي غمگين؛ مثل نگاه اين زن جوان...

نگاه غمگين و با اينحال زيباي اين زن. مثل كافه كارتل در ساعت دو شب، تنها كافه‌ي بيست و چهار ساعته‌ي خيابان يوكليد. زيبا به خاطر چراغ‌ها و میز و صندلی‌های چوبی قهوه‌ای سوخته‌ی آن و غمگين به خاطر بي‌خانمان‌هايي كه براي فرار از رگبار نيمه‌شب به آنجا پناه مي‌آورند. 
و بعد وقتي ازت مي‌پرسند كجا زندگي مي‌كني، بايد بگويي نزديك سينت‌لوييس. بعد كه مي‌پرسند سينت‌لوييس كجاست؟ بايد بگويي نزديك شيكاگو. و بعد فكر مي‌كنند كه شيكاگو زندگي مي‌كني. اينجوري مي‌شود كه پدر من هنوز فكر مي‌كند من تو شيكاگو زندگي مي‌كنم و برادر چهار ساله‌ي من هم كه به شيكاگو مي‌گويد شيركاكائو همين‌طور. 

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۴/۱۰/۰۶ |