سوری عزیزم!
من از تنهایی شب با تو حرف می‌زنم. از پشت میز تحریرم با تو حرف می‌زنم. در این گوشه‌ی اتاق که دیوار سفید و ممتدی روبرویم است و پرده‌ی پنجره کشیده شده است و همه‌جا ساکت است و لویی آرمسترانگ خستگی‌ناپذیر برای ساعت‌ها دارد از توی بلندگوی لپ‌تاپم ترومپت می‌نوازد و ترانه می‌خواند.
خوابم می‌آید... پلک‌هایم سنگینی می‌کند. ولی دوست دارم برایت نامه بنویسم. کم خوابی شبانه آن‌ هم وقتی هیچ مسئولیتی برای فردا روی دوشت احساس نمی‌کنی و تمام دغدغه‌های روزمره از ذهن آدم برای چند ساعت به طور ناخودآگاه پاک می‌شود دوست داشتنی است. آدم دوست دارد خوابش بیاید و با اینحال به نوشتن نامه ادامه دهد و به ترومپت و صدای دکمه‌ی صفحه کلید موقع تایپ کردن گوش بدهد.

امروز برخلاف روزهای قبل کتابخانه نرفتم. می‌دانی... زندگی کتابخانه‌ای که من الآن دچارش شده‌ام برایم یک جورهایی مثل زندگی کردن تو یک جزیره‌ی خالی از سکنه است. از یک طرف تنهایی بکر و دلپذیری دارد. اما وقتی ادامه‌اش می‌دهی، وقتی ادامه پیدا می‌کند، وقتی روزها پشت سر همدیگر می‌آیند و می‌روند، تنهایی تبدیل می‌شود به یک التهاب شدید گلو که جلوی نفس کشیدن آدم را می‌گیرد و قلب را از حرکت متوقف می‌کند. فیلم پاپیون را دیده‌ای؟ من همیشه سعی می‌کنم مثل دگا برای خودم توی جزیره (یعنی همان کتابخانه) خوش بگذرانم و زندگی خوبی داشته باشم. کارهای پایان‌نامه‌ام را انجام بدهم، مقاله ترجمه کنم، انگلیسی بخوانم، از توی هدفون به موسیقی گوش بدهم؛ موقع ناهار روی یکی از آن سکوهای سنگی بنشینم و نوشابه‌ی قوطی‌ای که خریده‌ام را برای خودم باز کنم و ساندویچم را بخورم. بعد از ظهر یک آهنگ ملایم بگذارم و سرم را بگذارم روی میز کتابخانه و قیلوله‌ی نیم ساعته داشته باشم. یک مقداری توی اینترنت بچرخم و از این کارها...
شب که به سمت خانه حرکت می‌کنم شیشه‌های ماشین را پایین بدهم، آدامس خرسی‌ام را جوری بجوم انگار که دارم چلوکباب می‌خورم و صدای ضبط را بالای بالا ببرم.
ولی راستش را بخواهی نمی‌توانم مثل دگا به اندازه‌ی کافی دوام بیاورم. بین آن‌ همه آدم احساس یک گوی مشکی وسط تمام گوی‌های رنگوارنگ روی میز بیلیارد را پیدا می‌کنم. کسی که تا آخر باید روی زمین بازی بماند و گوی‌های دیگر را توی سوراخ‌ها پرت کند.
دلم می‌خواهد مثل پاپیون از جزیره فرار کنم، خودم را توی دریا پرت کنم و تا جایی که نمی‌دانم کجاست شنا کنم.
می‌دانی، مسئله آنجاست که آرمان‌شهر اکثر ما ناکجاآباد است. جایی که خودمان هم نمی‌دانیم کجاست.

امروز پاپیون‌وار از کتابخانه فرار کردم و خودم را برای آنکه به یک ناکجاآباد دنج پرت کنم به کافه پراگ رساندم. ساعت چهار بعد از ظهر بود. یک آهنگ شلوغ پلوغ و همهمه‌ی آدم‌هایی که آنجا پشت میزهای مختلف نشسته بودند کلی صدای مختلف ایجاد کرده بود که آدم را مثل یک حباب صوتی محاصره کرده بود.
 تو مثل همیشه پشت میزی نشسته بودی که نزدیک پیشخوان است و داشتی کافه لته‌ای را می‌نوشیدی که انگار هیچ وقت از توی لیوانی که جلویت است تمام نمی‌شود. کنارت روی صندلی خالی نشستم و یک ساندویچ کوچک سفارش دادم. و بعد با همدیگر دومینو بازی کردیم.
سوری، دوست داشتم همانطور که هیچ‌وقت کافه‌ لته‌ای که می‌نوشی از توی لیوان تمام نمی‌شود، بازی دومینوی ما هم همچنان ادامه پیدا می‌کرد. دوست داشتم دیوانه‌وار با همدیگر دومینو بازی می‌کردیم. دوست داشتم یک کامیون پر از قطعه‌ی دومینو داشتیم و می‌توانستیم ردیف‌های پیچ در پیچ دومینو را روی تمام کف‌پوش‌های کافه و تمام موزایک‌های آن پاساژ خلوت و بی در و پیکر بچینیم...

 سوری! تمام این خط‌ها را توی پنج دقیقه می‌خوانی و تمام می‌کنی... ولی الآن ساعت ۳ و ۴۵ دقیقه‌ی صبح است و من از ساعت یک صبح مشغول نوشتن این نامه هستم. با نامه نوشتن برای تو مثل نوشیدن یک گیلاس نوشیدنی الکلی، بازی بازی می‌کنم. یک پاراگراف می‌نویسم و بعد می‌روم از توی یخچال چیزی بر می‌دارم و قورت می‌دهم. دوباره بر می‌گردم، یک پاراگراف دیگر می‌نویسم و بعد روی کاغذ سفیدی که جلوی دستم است خط خطی می‌کنم. یک عالمه بار پشت سر هم امضا می‌زنم. اسم و فامیلم را به صورت انگلیسی سر هم می‌نویسم. آدمک‌های ساده و ابتدایی نقاشی می‌کنم. نمای بیرونی خانه‌ی با سقف شیروانی‌‌ای که یک روز برایت وسط جنگل‌های کاج خواهم ساخت را می‌کشم. و از اینجور کارها.
ساعت ۴ صبح. اجرای ترومپت آقای آرماسترانگ را متوقف می‌کنم. می‌روم که از پس تنهایی شب به تختم پناه ببرم. دراز بکشم، چشم‌هایم را بگذارم روی هم و تا وقتی که کاملا خوابم ببرد گوسفندهایم را بشمارم. 

سوری عزیزم!
این پنجره را تقدیم تو و اتاقت می‌کنم: #
که پشت آن بنشینی، چای بنوشی و به کوچه نگاه کنی. پنجره‌ای که از تویش می‌توانی من را ببینی که یک نوازنده‌ی دوره‌گرد سازدهنی‌ هستم. که از جلوی خانه‌ی شما رد می‌شوم و برایت آن قطعه‌ی جاز را می‌نوازم که لویی آرمسترانگ در پس‌اش این بیت‌ها را می‌خواند:
وقتی تو حرف می‌زنی... فرشته‌ها در آسمان آواز می‌خوانند
و هر روز انگار واژه‌ها تبدیل به نغمه‌های عاشقانه می‌شوند

<پیام بازرگانی>
برای انجام پروژه‌های عمرانی و آموزش نرم‌افزارها و دروس عمرانی از
اینجا دیدن کنید.. 
<پیام بازرگانی/>

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۱/۲۴ |

سومین روزی است که مریض شده‌ام و شال را دور گردنم پیچ کرده‌ام و توی خانه مانده‌ام و همه‌اش دارم سریال سوپرانوها را می‌بینم. یک خانواده‌ی مافیایی که توی آمریکا زندگی می‌کنند. این سریال یک چیزی توی مایه‌های پدرخوانده‌ است. البته حس و حالش با پدرخوانده خیلی فرق دارد ولی برای کسی که سوپرانوها را ندیده باشد باید با فیلم پدرخوانده به طرف بفهمانی که داری چه جور سریالی را می‌بینی.

به همان اندازه که بعد از دیدن پدرخوانده احساس می‌کردم دون کورلئونه هستم، این روزها حس تونی سوپرانو بهم دست داده است. سه روز به خاطر بیماری توی خانه تنها مانده بودم. بدون آنکه با نفرهایم توی بار یا سر بازی گلف ملاقاتی داشته باشم.

این سه روزه غیر از سریال سوپرانوها، راه به راه به مجله‌ی فوربز سر می‌زنم تا ببینم قدرتمندترین افراد جهان چه کسانی هستند. پولدارترین‌هایشان چه قیافه‌هایی دارند. بزرگ‌ترین شرکت‌های دنیا چه شرکت‌هایی هستند. کدام کشورها آدم پولدار بیشتری دارد... اینجوری می‌توانم بفهمم تو کدام کشور می‌شود راحت‌تر سرمایه‌گذاری کرد. برای اینکه از زیر بار مالیات در بروم بهتر است تو کدام کشور زندگی کنم.
فعلا روسیه را برای سرمایه‌گذاری ترجیح می‌دهم. آنجا پر است از مولتی بیلیونرهایی که می‌شود باهاشان توی کلوب‌های شبانه شامپانی نوشید و در مورد سهام داوجونز گپ زد.

راستش را بخواهید چیزی که اعصابم را خورد می‌کند این است که می‌بینم مارک زاکربرگ و پیر امیدیار و لاری پیج از سه تا وبسایت فینگیلی این همه پول در می‌آورند و می‌آیند توی لیست فوربز و آن وقت من پنج سال است دارم توی این بلاگفای خراب‌شده‌ وبلاگ می‌نویسم و نه تنها یک دلار هم ازش درست نشده است، تازه هر ماه هم باید یک پولی برای شارژ اینترنت تحویل شرکت داتک بدهم. به این فکر می‌کنم سایتی درست کنم که باهاش بزنم توی پوز این زاکربرگ نیم وجبی. که مثلا چهارصد میلیون نفر بیایند و نفری فقط و فقط یک دلار بریزند توی حساب اینترنتی وبسایت من. بعد با آن چهارصد میلیون دلار می‌توانم یک بزینسی راه بیندازم و پولم را برسانم به چهار میلیارد دلار. آن وقت بعد از این پیر امیدیار، من می‌شوم ثروتمندترین آدم ایرانی. بالاتر از امید کردستانی و مانی مشعوف و اسدالله عسگر اولادی.

دو ساعت پیش از سر بی‌کاری و بی‌حوصلگی بالاخره رفتم بیرون و یک مقداری بلوار‌های خلوت محله‌ی سپاهان‌شهر اصفهان را بالا و پایین کردم. آن‌جا دور یک میدان بزرگ، یک مرکز خرید بزرگ با معماری جالب توجه قرار داشت. ماشین را کنارش پارک کردم و سری به مرکز خرید زدم. خیلی از بوتیک‌ها بسته بودند. آن‌هایی هم که باز بودند مگس می‌پراندند. این را از من قبول کنید؛ اصلا نمی‌شود توی اینجور جاها سرمایه‌گذاری کرد. باید رفت روسیه، ترکیه، قزاقستان. حتی کردستان عراق هم می‌گویند می‌شود خیلی خوب از تویش پول درآورد. خاکش را می‌شود خیلی راحت تبدیل به دلار کرد. این دقیقا همان چیزی است که من می‌خواهم.

از مرکز خرید بیرون آمدم و سوار ماشین برادرم شدم. ماشین برادرم ال‌نود یا همان لوگان است و پدرسگ شتاب خیلی خوبی دارد. آدم می‌خواهد راه به راه گازش را بگیرد و توی بلوار الغدیر سپاهان‌شهر که مثل پیست رالی می‌ماند ویراژ برود. از اول بلوار تمام دنده‌ها را کاملا پر می‌کردم تا به نهایت سرعت برسم. کمربند ایمنی‌ام را هم نبسته بودم. پلیس‌هایی را که به کمربند ایمنی گیر می‌دهند باید زیر گرفت.

سرعتم که به صد و شصت کیلومتر در ساعت رسید، یک دفعه دیدم یک دوچرخه هلک هلک دارد برای خودش کنار خیابان راه می‌رود. یک مقداری فرمان را کج کردم تا بتوانم ماشین را با آن سرعت بکوبانم به عقب‌اش. دوچرخه سوار که یک پسر بیست و چند ساله هم‌قد و اندازه‌ی مارک زاکربرگ بود از روی دوچرخه پرت شد، چهار پنج متر بالا رفت و بعد با سر شیرجه آمد روی آسفالت.
جمجمه‌اش روی آسفالت پخش و پلا شد.

به خانه که رسیدم یک مقداری گل گیر ماشین را با دستمال تمیز کردم تا رد خون روی ماشین نماند. خوشم نمی‌آید برادرم را قاطی این ماجراها بکنم.

<پیام بازرگانی>
برای انجام پروژه‌های عمرانی و آموزش نرم‌افزارها و دروس عمرانی از اینجا دیدن کنید.  
<پیام بازرگانی/>

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۰/۰۱/۰۹ |

صفحه کلید
اگر در مورد حال و احوال الآن من بخواهید بدانید باید بگویم تعریف چندانی ندارم. طاق‌واز روی کاناپه‌ی خانه‌ی برادرم دراز کشیده‌ام و لپ‌تاپم را گذاشته‌ام روی شکمم. برای اینکه صفحه‌ی مانیتورش را ببینم باید کله‌ام را بیست سی درجه‌ای کج کنم. الآن دارم به گچ‌بری سقف آشپزخانه نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم انگشنانم روی دکمه‌های کیبورد دقیقا در جاهای مخصوص به خود فرود بیایند. این کار حس خوبی بهم می‌دهد. نوشتن را مقداری مفرح‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کند.

شال ‌گردن
یک شال‌گردن بسته‌ام دور گلویم. یک عالمه دراز است و چیزی حدود پنج شش بار سفت دور گلویم پیچش کرده‌ام. مثل مار بوآ دور گلویم پیچ خورده‌ است و راه تنفسی‌ام را نیمه بسته نگاه داشته است. نفسم به راحتی بالا نمی‌آید. یک سری فعالیت‌های فیزیولوژیک لعنتی دارد توی گلویم اتفاق می‌افتد. سوزش گلویم جوری است که انگار دارند به ته آن سوزن می‌زنند. این همه راه کنار برادرم توی ماشین نشستیم و رانندگی کردیم. از تهران برو بابلسر. از بابلسر برگرد تهران. دوباره از تهران برو کاشان؛ بعد اصفهان. در تمام این مسیرها برادرم سرما خورده بود و هی سرفه می‌کرد. من پیش خودم می‌گفتم مقاومت جسمانی‌ام در برابر سرماخوردگی عین یک گوریل آفریقایی است. اصلا فکرش را نمی‌کردم بالاخره سیم ظرفشویی و سنجاق ته گرد نصیب گلوی من هم بشود. حالا برادرم حالش عالی عالی شده است. خوب می‌خورد و خوب می‌نوشد و خوب می‌خوابد. ولی من اینجا دراز به دراز روی کاناپه افتاده‌ام و به گچ‌بری سقف آشپزخانه چنان متحیرانه نگاه می‌کنم انگار که آن بالا چند تا خانم آفریقایی آمریکایی دارند استریپ‌تیز می‌کنند.

گچ‌بری
اجازه بدهید توضیح بدهم که موقع مسافرت چه اخلاق گندی دارم و توضیح بدهم که چرا به هیچ وجه از مسافرت خوشم نمی‌آید. تمام روزهایی را که بابلسر و کاشان بودیم و تمام روزهایی را که آمده‌ایم اصفهان، من همه‌اش نشسته‌ام توی خانه و اگر حالم خیلی خوب باشد یکی از قسمت‌های سریال سوپرانوها را نگاه می‌کنم و اگر چندان اوکی نباشم خواب‌های شب‌ قبلم را مرور می‌کنم و به گچ بری‌های سقف آشپزخانه نگاه می‌اندازم.

پتو
اینجا شب‌ها خوابم نمی‌برد. توی مسافرت مشکل خوابیدن پیدا می‌کنم. متنفرم از اینکه از بالش و پتوی این و آن استفاده کنم. نمی‌دانم چطور آدم‌ها می‌توانند سرشان را روی بالش‌های نرم و نازک بگذارند و بخوابند. برای خوابیدن مجبورم یک عالمه حوله‌ی تا شده و بالش نازک و نرم را روی همدیگر بچینم و بعد بروم زیر پتویی که مثل پوست کوسه، زمخت، بد فرم و سنگین است. بعد زور می‌زنم خوابم ببرد. در حالی که در شرایط جسمانی فجیعی به سر می‌برم. پتوی پوست کوسه‌ای حس کلاستروفوبیای همیشگی‌ام را بیش از پیش تشدید می‌کند. انگار مجبورم کرده‌ باشند که از یک لوله‌ی انتقال نفت 22 اینچی خودم را به یک مخزن دوردست هیدروکربوری برسانم.
(کلاستروفوبیا مساوی است با تنگناترسی و مساوی است با هراس از مکان‌های تنگ)

اتاق
دارم لحظه شماری می‌کنم برگردم تهران و بروم توی اتاق خوابم و در را از پشت ببندم و برای چند ساعتی با قفسه‌ی کتاب‌هایم و میز تحریر قهوه‌ای رنگم و دیوارهای اتاقم تنها باشم.

پ1: عنوان این پست قسمتی از دیالوگ سریال سوپرانوها است.
پ 2: پیام بازرگانی- برای انجام پروژه‌های عمرانی و آموزش نرم‌افزارها و دروس عمرانی از اینجا دیدن کنید.  

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۰/۰۱/۰۸ |