پیشنوشت: وبلاگنویسی کلا یک نوع مینیمال نویسی است... حالا هر چقدر هم بخواهید طولانی بنویسید، باز نمیتوانید نوشتهای را بیش از حد کش دهید. شما به هر مطلبی که میرسید رولر موستان را میچرخانید تا ببینید حجمش چقدر است، تا ببینید حوصلهی خواندنش را دارید یا نه. احتمالا اگر بیشتر از یک صفحه باشد بیخیال قضیه میشوید. با خودمان که تعارف نداریم؟ همهمان رگی از ماتحتگشادی ایرانی و خاورمیانهای داریم، حالا یکی گشادتر، یکی تنگتر. من که به شخصه از همه گشادترم و البته این به مثابهی یک صفت مثبت نیست که بخواهم جارش بزنم.
به هر حال این را گفتم که بگویم اگر شما به خاطر طولانی بودن مطالب حوصلهی خواندنشان را ندارید و صفحهی وبلاگم را میبندید، زیاد بهم بر نمیخورد. چون حستان را کاملا درک میکنم... ولی این باعث نمیشود که من گاهی دلم نخواهد برای چند ساعتی بنشینم پشت کامپیوترم و بنویسم.
پیشنوشت ۲: در مورد برنامههای رادیویی، فعلا به شعبهی جدید رادیوی اینترنتی - یعنی شعبهی رادیویی خانم هلیا حنیفی- گوش دهید.
ساعت شش عصر، با صدای آلارم موبایلم که مثل سوزن توی گوشهایم فرو میرود و به پردهی آن نوک میزند، از خواب بیدار میشوم. بعد از شش ساعت از خواب بیدار میشوم در حالی که بدنم مثل جسد توی تخت افتاده است و جم نمیخورد. تمام عضلات بدنم کرخت است؛ درد میکند. تنها آرزویم این است که یک ماساژور (مونث یا مذکرش زیاد فرقی نمیکند) با دستهای قوی و محکم، بدنم را مقداری مشت و مال بدهد... خودم سعی میکنم با دست عضلات شانه و بازویم را بگیرم و فشار بدهم. اما توی این کار به شدت ناشی هستم. به جای آنکه حالم بهتر شود، بیشتر در کرختی فرو میروم. بیشتر احساس میکنم که تبدیل به یک جسد شدهام. بیشتر احساس میکنم که تختم تبدیل شده است به یک تابوت نمناک.
دوباره آلارم موبایلم زنگ میزند. و دوباره گوشهایم را سوراخ میکند. خاموشش میکنم و به این فکر میکنم که حتی وقتی "هتل کالیفرنیا"، یکی از دوستداشتنیترین آهنگهای زندگیام را هم به عنوان زنگ آلارم آن انتخاب میکنم، باز همیشه با صدای آن بدخواب میشوم و سردرد یکنواخت و ممتدی دوباره به سراغم میآید.
پتو را از رویم پس میزنم و تمام نیروی بدنم را جمع میکنم و از جایم بلند میشوم. از پنجرهی اتاق زل زدهام به ساختمان روبروی آپارتمان. یک ساختمان سه طبقهی قدیمی است که آجرهای سه سانتی زرد رنگ آن با گذشت زمان سیاه، مات و کدر شده. بالکن طبقهی دوم آن مملو از آت و آشغال است: دبهی ترشی، تشت، آفتابه، شیشهی آبلیمو، سینیهای بزرگ، قابلمههای رویی خیلی گنده و یک عالمه خرت و پرت دیگر. میدانید... احساس میکنم که پنجرهی هیچ اتاق خوابی توی دنیا پیدا نمیشود که نمایی کریهتر و حال به هم زنتر از این منظره را برای صاحب آن اتاق به نمایش بگذارد. وقتی به این بالکن و محتویات سراسر از نکبت آن نگاه میکنم، همان یک اپسیلون انگیزهام برای بلند شدن از تخت، به آشپزخانه رفتن و درست کردن غذا را هم از دست میدهم... با این حال گرسنگی آنچنان به معدهام چنگ انداخته که به جز اینکار، انتخاب دیگری ندارم.
پدرم طبق معمول تمام این سالها با کت و شلوار کهنه و رنگ و رو رفته، کفشهایی که گوشهاش پاره شدهاند و کراواتی که دم خیابان سه تایش را هزار تومان میفروشند، روی مبل تک نفرهی کت و کلفتی در فاصلهی دو متری از تلویزیون نشسته است و دارد به یکی از این برنامههای سلامتی، مشاورهی خانواده، پزشکی و از این جور چیزها نگاه میکند... در صورتش کوچکترین احساسی دیده نمیشود. نه خشم، نه ناراحتی، نه خوشحالی و نه هیچ هیچ چیز دیگری. سرش را میجنباند طرف من. من در آستانهی در ایستادهام و وبا خماری و منگی تمام سعی میکنم بفهمم در حال حاضر در کدام بازهی زمانی و در چه موقعیت جغرافیاییای قرار گرفتهام. با این جملهی تکراری پدرم که هر روز در همین ساعت و با همین لحن به من میگوید، حواسم دوباره سر جایش میآید و منگی و سرگیجهام میرود توی پستوی مغزم.
- شام رو درست کن بخوریم، ساعت هفت و نیم باید بری سر کار. دیرت نشه محسن.
سرش را بر میگرداند و به صفحهی تلویزیون خیره میشود؛ و با کنترل از راه دور صدای تلویزیون را زیادتر میکند. همیشه وقتی پیشبینی میکند که من میخواهم نق و نوق کنم همین کار را میکند. انگار که بخواهد صدایم را نشنود یا کمتر بشنود یا حواسش را از حرفهای من پرت کند، پرتتر کند.
بدجوری لجم درآمده است. میروم سمت تلویزیون. اعصابم خورد شده. تلویزیون را خاموش میکنم و پشتم را میکنم به آن و به بابا نگاه میکنم. به چشمهایش. همینزوری بدون هیچ حسی نگاهم میکند...
- یه دفعه شد خودت از این مبل لعنتی بلند شی و یه چیزی درست کنی؟ یه دفعه شد بیای کنار تختم و بگی محسن جون شام حاضره، بلند شو که با هم بخوریم؟ (احساس میکنم یکی از همان مجریهای تلویزیونم. بابا با همان یکنواختی و بیتفاوتی که به آنها نگاه میکند به صورت من زول زده بود. تن صدایم را بالاتر بردم و در یک لحظه احساس کردم داد و بیداد راه انداختهام) خسته شدم از اینکه هر شب سیبزمینی و تخممرغ پخته خوردم... خودتو نگاه کن: شدی شبیه یه سیبزمینی گندیده و کپک زده. مگه خودت نمیگفتی اون موقعها که مامان بود یه عالمه آشپزی میکردی؟ آرزو به دلم موند یه دفعه توی عمرم قرمه سبزی بخورم. فقط بلد بودی که چاپلوسی مامان رو بکنی و خودت رو واسهی اون لوس کنی؟ بدبخت واسهی همین ولت کرد و رفت با یکی دیگه رو هم ریخت. این قدر که تبدیل شده بودی به یه موجود زن ذلیل که آدم حالش از دیدنت به هم میخورد (دو دستش را میبرد طرف یقه و گرهی کراواتش را سفت میکند.) دیگه شورش رو درآوردی... یه کم از این زندگی نکبتی که واسهی خودت و من درست کردی بیا بیرون... یه کار مفید توی عمرت انجام بده. نمیمیری که بلند شی یه چیز درست کنی؟ میمیری؟ سکته میکنی؟ پس میافتی؟ گند بزنن به این زندگی سگی که واسهی خودت و من درست کردی.
توی آشپزخانه دارم دو تا سیبزمینی گنده را پوست میکنم. سرم را برمیگردانم و نیم نگاهی بهش میاندازم. (آشپزخانهمان اوپن است) همینجور خیره شده به صفحهی سیاه تلویزیون و لام تا کام حرف نمیزند. سکوتش بدجوری تو گوشهایم سنگینی میکند... زیادهروی کرده بودم.
روی موضوع مامان خیلی حساس است. وقتی در مورد آن باهاش حرف میزنی، انگار که یک چاقو را فرو کرده باشی توی شکمش و بعد آن را بچرخانی و یک تکه از گوشتش را در بیاوری.
تمام بیست دقیقه، نیم ساعتی که مشغول آشپزیام، بابا سرش را از صفحهی سیاه تلویزیون تکان نمیدهد. از یک طرف خودم با آن حرفها مقداری احساس سبکی کردهام. خودم را یک جورهایی روی پیرمرد بیچاره خالی کردهام. از یک طرف هم بدجوری عذاب وجدان گرفتهام. بیچاره جان ندارد دماغش را بالا بکشد. همین که خودش بلند میشود و کارهای روزانهاش را انجام میدهد کلی جای شکرش باقی است.
راستش را بخواهید دیگر حالم از سیبزمینی و تخم مرغ پخته به هم میخورد. تصمیم گرفتهام امروز نیمرو و سیبزمینی سرخ کرده درست کنم. برای همین سیبزمینیها را خلالی میکنم و تو روغن سرخشان میکنم. و بعد هم سه تا تخممرغ میشکنم آن تو می گذارم که حسابی برشته شود. هر چند پدرم دوست دارد نیمرو، به خصوص زردهی آن شل و ول باشد... ولی فعلا من دارم آشپزی میکنم و به همین خاطر این من هستم که تصمیم میگیرم نیمروی شاممان برشته باشد یا شل و ول. اتفاقا امروز از لج بابا هم که شده میگذارم آنقدر برشته شود که زیرش بسوزد و بوی روغن سوختهاش هم بلند شود. همیشه از بچگی کارم همین بوده. به محض اینکه از چیزی لجم در میآمد گند میزدم به یک چیزی تا حال طرفم را بگیرم. آن وقتها خیلی بیشتر با پدرم درمیافتادم. وقتی دعوایم میکرد، احیانا کتکم میزد به روی خودم نمیآوردم. فقط گریه میکردم و به این فکر میکردم که نیم ساعت دیگر بلایی سر تخت خوابش میآورم که تا عمر دارد از کارش پشیمان شود.
نیم ساعت بعد قایمکی میرفتم توی اتاقش، کنار تخت میایستادم، شلوارم را میکشیدم پایین و با آسودگی خاطر میشاشیدم به آن. در همان لحظه نفس عمیق میکشیدم و چشمهایم را که از شدت اشک ریختن لوچ و چسبناک شده بود میمالاندم و میخاراندم... بزرگتر که شدم متمدنانهتر عمل میکردم. میرفتم تو کمد لباس و بعد از یک فصل گریه کردن، توی جیبهای کتش تف میکردم. زبانم را توی دهانم جمع میکردم و فشار میدادم تا بزاقم تا آخرین قطره ترشح شود تا حساب جیبهای بیشتری از کتهای پدرم را برسم. خیلی خوب بود. واقعا حس عالیای داشت. یک جور تخلیهی روحی روانی کامل بود.
حالا هم با سوزاندن نیمرو یک همچین حسی بهم دست داده است. اعصابم از اینکه پدرم تبدیل به یک جسد حال به هم زن شده که جلوی تلویزیون برای همیشهی خدا ولو است کمتر خورد است. ولی الآن هم که دارم غذا را توی بشقاب میکشم و رویش یک عالمه فلفل قرمز میپاشم باز به صحنهی سفت کردن گرهی کراوات پدرم فکر میکنم. خیلی باید بهش فشار آمده باشد که اینطوری آب دهانش را قورت بدهد و گرهی کراوات قذمیتش را روی یقهی پیراهن مردانهی اتو نکردهاش سفت کند.
میز را چیدهام. همه چیز آماده است. خودم نشستهام یک طرف. ولی بابا همچنان به تلویزیون خیره شده، جم نمیخورد و حرفی هم نمیزند. دو دفعه بهش گفتم "بابا جان پاشو بیا شام رو بخوریم" ولی باز هم هیچ چیزی نگفت و از جایش هم تکان هم نخورد.
حالا باید بروم ناز یارو را هم بکشم. خودم با این وضعیت قاراشمیشم؛ فقط همین را کم داشتم. بلند شدم و رفتم طرف بابا. سرم را خم کردم و گونهاش را که سه تیغ کرده بود و به قول معروف مگس هم روی آن لیز میخورد بوسیدم. دستش را گرفتم که بلند کنم.
زد زیر گریه.
دست خودم نبود. چند ثانیهی بعد خودم هم گریهام گرفت. جفتمان زار زار گریه میکردیم و مثل گرگ زوزه میکشیدیم. مثل دو تا بچهی پنج سالهی دوقلو شده بودیم که برای چهار تا شکلات روی سرامیک آشپزخانه کنار پای مامان غلط میزدیم و عرعرکنان اشک میریختیم.
یک ربع بعد بدون این که با هم حتی یک کلمه هم حرف بزنیم داشتیم نیمرو و سیبزمینی سرخ کردهی سوخته میخوردیم که سرد هم شده بود. لقمهها را میگذاشتم تو دهانم و به همراه یک عالمه بغض و تف و خلط قورتش میدادم. دماغم کیپ شده بود و شوری اشکهایم چشمهایم را بدجوری میسوزاند.
بابا گفت: اینو سوزوندی که بچه جون.
تو دلم گفتم: همینه که هست. دوست داشتی خودت درستش میکردی.
دیگر هیچی نگفت. به جز وقتی که از خانه رفتم بیرون و یک خداحافظ خشک و خالی به زور از زیر زبانش به بیرون پرید…
به آقای (خانم) فتحی: این تقریبا یک داستان بود!