سومین روزی است که مریض شدهام و شال را دور گردنم پیچ کردهام و توی خانه ماندهام و همهاش دارم سریال سوپرانوها را میبینم. یک خانوادهی مافیایی که توی آمریکا زندگی میکنند. این سریال یک چیزی توی مایههای پدرخوانده است. البته حس و حالش با پدرخوانده خیلی فرق دارد ولی برای کسی که سوپرانوها را ندیده باشد باید با فیلم پدرخوانده به طرف بفهمانی که داری چه جور سریالی را میبینی.
به همان اندازه که بعد از دیدن پدرخوانده احساس میکردم دون کورلئونه هستم، این روزها حس تونی سوپرانو بهم دست داده است. سه روز به خاطر بیماری توی خانه تنها مانده بودم. بدون آنکه با نفرهایم توی بار یا سر بازی گلف ملاقاتی داشته باشم.
این سه روزه غیر از سریال سوپرانوها، راه به راه به مجلهی فوربز سر میزنم تا ببینم قدرتمندترین افراد جهان چه کسانی هستند. پولدارترینهایشان چه قیافههایی دارند. بزرگترین شرکتهای دنیا چه شرکتهایی هستند. کدام کشورها آدم پولدار بیشتری دارد... اینجوری میتوانم بفهمم تو کدام کشور میشود راحتتر سرمایهگذاری کرد. برای اینکه از زیر بار مالیات در بروم بهتر است تو کدام کشور زندگی کنم.
فعلا روسیه را برای سرمایهگذاری ترجیح میدهم. آنجا پر است از مولتی بیلیونرهایی که میشود باهاشان توی کلوبهای شبانه شامپانی نوشید و در مورد سهام داوجونز گپ زد.
راستش را بخواهید چیزی که اعصابم را خورد میکند این است که میبینم مارک زاکربرگ و پیر امیدیار و لاری پیج از سه تا وبسایت فینگیلی این همه پول در میآورند و میآیند توی لیست فوربز و آن وقت من پنج سال است دارم توی این بلاگفای خرابشده وبلاگ مینویسم و نه تنها یک دلار هم ازش درست نشده است، تازه هر ماه هم باید یک پولی برای شارژ اینترنت تحویل شرکت داتک بدهم. به این فکر میکنم سایتی درست کنم که باهاش بزنم توی پوز این زاکربرگ نیم وجبی. که مثلا چهارصد میلیون نفر بیایند و نفری فقط و فقط یک دلار بریزند توی حساب اینترنتی وبسایت من. بعد با آن چهارصد میلیون دلار میتوانم یک بزینسی راه بیندازم و پولم را برسانم به چهار میلیارد دلار. آن وقت بعد از این پیر امیدیار، من میشوم ثروتمندترین آدم ایرانی. بالاتر از امید کردستانی و مانی مشعوف و اسدالله عسگر اولادی.
دو ساعت پیش از سر بیکاری و بیحوصلگی بالاخره رفتم بیرون و یک مقداری بلوارهای خلوت محلهی سپاهانشهر اصفهان را بالا و پایین کردم. آنجا دور یک میدان بزرگ، یک مرکز خرید بزرگ با معماری جالب توجه قرار داشت. ماشین را کنارش پارک کردم و سری به مرکز خرید زدم. خیلی از بوتیکها بسته بودند. آنهایی هم که باز بودند مگس میپراندند. این را از من قبول کنید؛ اصلا نمیشود توی اینجور جاها سرمایهگذاری کرد. باید رفت روسیه، ترکیه، قزاقستان. حتی کردستان عراق هم میگویند میشود خیلی خوب از تویش پول درآورد. خاکش را میشود خیلی راحت تبدیل به دلار کرد. این دقیقا همان چیزی است که من میخواهم.
از مرکز خرید بیرون آمدم و سوار ماشین برادرم شدم. ماشین برادرم النود یا همان لوگان است و پدرسگ شتاب خیلی خوبی دارد. آدم میخواهد راه به راه گازش را بگیرد و توی بلوار الغدیر سپاهانشهر که مثل پیست رالی میماند ویراژ برود. از اول بلوار تمام دندهها را کاملا پر میکردم تا به نهایت سرعت برسم. کمربند ایمنیام را هم نبسته بودم. پلیسهایی را که به کمربند ایمنی گیر میدهند باید زیر گرفت.
سرعتم که به صد و شصت کیلومتر در ساعت رسید، یک دفعه دیدم یک دوچرخه هلک هلک دارد برای خودش کنار خیابان راه میرود. یک مقداری فرمان را کج کردم تا بتوانم ماشین را با آن سرعت بکوبانم به عقباش. دوچرخه سوار که یک پسر بیست و چند ساله همقد و اندازهی مارک زاکربرگ بود از روی دوچرخه پرت شد، چهار پنج متر بالا رفت و بعد با سر شیرجه آمد روی آسفالت.
جمجمهاش روی آسفالت پخش و پلا شد.
به خانه که رسیدم یک مقداری گل گیر ماشین را با دستمال تمیز کردم تا رد خون روی ماشین نماند. خوشم نمیآید برادرم را قاطی این ماجراها بکنم.
<پیام بازرگانی>
برای انجام پروژههای عمرانی و آموزش نرمافزارها و دروس عمرانی از اینجا دیدن کنید.
پیام بازرگانی><پیام بازرگانی/>
پیام بازرگانی>