دیشب بالاخره مجبور شدم بمانم خانه‌ی پدرم و شب را آنجا بخوابم. چند روزی می‌شود که تنها است و به همین خاطر دیشب حوصله‌ و اعصابش درب و داغان بود.
(خطر به هم خوردن حال خواننده)
 شب که می‌خواستم دندان‌هایم را مسواک بزنم، توی دست‌شویی یک سوسک گنده‌ی حال به هم زن دیدم که داشت همان طرف‌ها توی توالت برای خودش می‌پلکید. من هم که کلا دچار کاکروچ‌فوبیا‌ی بسیار شدیدی هستم. از دست‌شویی آمدم بیرون و به بابام گفتم بیا یک فکری به حال این سوسک بکن و یک جورهایی سر به نیستش کن.
باباهه بهم گفت: تا کی می‌خوای از سوسک بترسی آخه توله سگ؟ (پدرم عادتش است که به بچه‌ی آدمی‌زاد بگوید توله سگ) بعد گفت خودت برو بکشش. لحن‌اش دقیقا مثل این شکنجه‌گرهای پیشکسوت بود که به آدم‌های تازه واردشان شیشه نوشابه می‌دهند و می‌گویند برو سراغ متهم تا یک مقداری دستت راه بیافتد.
من هم گفتم باشه.
در دستشویی را بستم، سرم را انداختم پایین، دندان‌هایم را مسواک زدم و سعی کردم به فیلم سخنرانی پادشاه فکر کنم و سکانس‌های ناب بازی جعفر راش را توی ذهنم ریویو کنم.  کارم که تمام شد از دستشویی آمدم بیرون، در را کیپ کردم و اصلا هم به روی خودم نیاوردم که هیچ موجود زنده‌ی دیگری غیر از من در آنجا وجود داشته باشد.
شب تو اتاق خواب با پدرم کنار هم خوابیدیم. اتاق تاریک بود. یک عالمه کلنجار رفتم با خودم، تا اینکه بالاخره از جایم بلند شدم و زیر در کیپ شده یک پتو انداختم. پدرم پرسید داری چه کار می‌کنی؟ گفتم: پتو رو اینجا کیپ کردم که دیگه سوسک نیاد توی اتاق.
گفت: چقدر از سوسک می‌ترسی بچه. بگو ببینم، اون سوسکه رو کشتی؟
گفتم: آره. کشتمش.
گفت: بگو جون بابا.
گفتم: جون بابا.
(پایان خطر به هم خوردن حال خواننده)
بالاخره ساعت یک و سی دقیقه شب خوابم برد. آن هم به زور. هیچ وقت عادت نداشتم تو رخت خواب یک خانه‌ی دیگر خوابم ببرد. حتی خانه‌ی پدرم. هر چه باشد شش ماهی شده بود که توی خانه‌ی پدرم نخوابیده بودم.
همان کله‌های سحر بود که دیدم پدرم صدایش در آمد. اول نفهمیدم چه می‌گوید. توی خواب و بیداری بهش گفتم که دوباره حرفش را بزند. بعد، بالاخره کاشف به عمل آمد دارد می‌گوید بلند شو برو نون بخر.
موبایلم را نگاه کردم، دیدم ساعت هفت و سی دقیقه‌ی صبح است. چشم‌هایم را گذاشتم روی هم و دوباره خوابیدم. چند دقیقه بعد دوباره گفت: رفتی نون بخری؟ دوباره از خواب پریدم.
نهایتا برای اولین بار در شش ماه اخیر ساعت هفت و سی دقیقه‌ی صبح از خواب بیدار شدم و برای اولین بار در عمرم ساعت هفت و سی دقیقه‌ی صبح رفتم بیرون از خانه که نان بخرم. وقتی که توی صف نانوایی بودم داشتم به این فکر می‌کردم که چطور جیم بزنم و تا دو ساعت دیگر خودم را از شر خانه‌ی پدری نجات بدهم.

الآن ساعت شانزده و دو دقیقه است و من بسیار خوشحالم که توی اتاق شخصی‌ام واقع در منطقه‌ای در غرب تهران، زیر باد کولر نشسته‌ام و دارم وبلاگم را آپدیت می‌کنم و تا یکی دو هفته‌ی دیگر حتی کلاهم را هم طرف‌های کرج نمی‌اندازم.

نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۱۲ |