امشب به سلامتی کار جدیدی که پیدا کردم برای خودم یک قوطی کوکاکولا باز کردم و تا آخرش را ریختم توی حلقم. من از فردا قرار است بروم سر تمرین تئاتر. بله. دستیار کارگردان تئاتر شده‌ام. امروز توی کتابخانه، چند ساعتی یک کتاب آموزش کارگردانی تئاتر را گرفتم دستم تا ببینم کلا چی به چی است. شب هم توی اتاق خواب جلوی آینه در آمدم و باد انداختم به غبغب و یک مقدار دیالوگ چرت و پرت از خودم سر هم کردم: من ادیپوس، شهریار شهریاران از فراز تپه‌ی ماندیکلیانوس با مردم تبای سخن می‌گویم. من سوگند یاد می‌کنم جان و مال و ناموس مردم خویش را از خونی که در رگ‌هایم جریان دارد با ارزش‌تر بدانم. آه ای مردمان سرزمین تبای!
در مرحله‌ی بعد کوله‌پشتی خاک و خل گرفته‌ی برادرم را از ته مه ‌های کمد در آوردم و مرتب‌اش کردم. یک دستیار کارگردان تئاتر باید کوله پشتی داشته باشد. شلوار جین کهنه پوشیده و کفش کتانی پایش کرده باشد. یعنی من اینجوری فکر می‌کنم.
فردا ساعت ۱۲ تا ۲ ظهر تمرین خواهیم داشت. یک دفترچه یادداشت کوچک هم با خودم می‌برم. شاید نیاز باشد.

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۹۰/۰۷/۱۶ |