یک شلوار گشاد کرم پوشیدم. یک پیراهن مردانه روشن هم پوشیدم و آن را انداختم روی شلوار. و یک کفش کرم رنگ تامی. بعد خیلی احساس کول بودن بهم دست داد. کلا لباس‌های روشن گشاد که رنگ‌هایشان ست همدیگر باشد خیلی به آدم احساس کول بودن می‌دهد. ساعت 12 شب با احسان رفتیم و یکی دو ساعت خیابان‌‌های خلوت را بالا و پایین کردیم. تو کوچه پس کوچه‌های تاریک دو تا پلیس موتوری زوم کرده بودند رویمان. ولی آخر سر بی‌خیالمان شدند. قلبم داشت گرومپ گرومپ می‌زد.
بعد هم که برگشتم خانه. ساعت سه شب خیلی گشنه‌م شده بود. خیلی گشنه. بیرون هم خیلی باران می آمد. خیلی باران. همینجوری دانه‌ها کوبیده می‌شدند تو شیشه‌ی اتاق خواب. جانم برایتان بگوید رفتم از آشپزخانه یک ملاقه آبگوشت ریختم تو قابلمه و گرمش کردم. بعد با یک تکه نان سنگک زدم به بدن.
آره خلاصه.

سفر عشق‌آباد هم کاملا غیر موفقیت آمیز بود. سفارت آمریکا 160 دلار بابت مصاحبه ازم گرفت و بعد خیلی محترمانه ریجکتم کرد. من به آفیسر گفتم اوکی. نو پرابلم. آفیسر هم ازم انگشت‌نگاری کرد. و بعد از اتاق پرت شدم بیرون. الآن دو هفته است که شب و روز دارم به مصاحبه‌ی ده دقیقه‌ای‌ام با آقای آفیسر فکر می‌کنم. به اینکه چطور نظر یک آفیسر ریقوی سفارت آمریکا زندگی آدم را مثل الاکلنگ این ور و آن ور می‌کند. حالا من مانده‌ام و یک زندگی در پیش رو.
خود عشق‌آباد هم خیلی خوب بود. کسی باورش نمی‌شود که درست بیست دقیقه آن ور مرز ایران شهر عشق‌آباد نسبتا کمونیستی این همه درست و حسابی باشد. راستش را بخواهید نمی‌دانم چرا اصلا نمی‌توانم بنشینم مثل ناصر خسرو سفرنامه‌ی درست و حسابی بنویسم. اصلا سفرنامه نوشتن تو خون من نیست. آنجا که بودیم هتل‌ها دلارمان را خالی کردند و راننده تاکسی‌هایشان مناتمان را. بعد روسکی بازار را هم که در موردش نوشته بودم رفتیم و دیدیم. یک چیزی تو مایه‌های تره‌بار خودمان بود.

بعد از آن، سه روز رفتم بابلسر. برای اینکه مقداری از افسردگی ریجکت شدن در بیایم. ولی خیلی بیخود و بی‌مزه بود.
فردا هم دارم می‌روم تبریز. آنجا هم سه چهار روز باید بمانم. بعد که برگردم تا ده سال به هیچ جایی سفر نخواهم کرد. در همین تهران می‌مانم. وقتی که برگشتم باید ببینم می‌خواهم چه خاکی توی سرم بریزم. با توجه به ماندگار شدنم در همینجا باید بگردم دنبال یک شغل کارمندی‌ای چیزی و با کسی ازدواج کنم و دو سه تا بچه تولید کنم. خلاصه همین‌جوری نمی‌شود مثل این معلم‌های بازنشسته توی خانه ماند و منتظر شاگردهای خصوصی شد. به ویژه اینکه شاگردهای خصوصی‌ام هم ته کشیده است. سال به سال کسی زنگ نمی‌زند. وضع اقتصادی مردم انگار ریخته است به هم و دیگر کسی پول بابت کلاس خصوصی نمی‌دهد.
ساعت 5 صبح شده است. از نایت‌لایف بازی هم چیزی جز گردن درد و مچ درد و احساس بی‌خود بودن به آدم دست نمی‌دهد.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۱/۰۲/۱۲ |