کتاب اول شما که چاپ شود، وسوسهی نوشتن کتاب جدید دیوانهتان میکند. کتاب نوشتن اندازهی مصرف کوکائین اعتیاد دارد. یک ضمیر ناخودآگاه روز و شب دنبال افکار روزانهتان میدود و در گوش او پیوسته میخواند که باید نوشتن کتاب جدید را شروع کنی، نوشتن یک کتاب بهتر، داستانیتر، جذابتر. و بعد افکار روزانه به ضمیر ناخودآگاه محترم میگوید که من فعلن ایدهای ندارم، از چه چیزی بنویسم، هیچ ساختار داستانی در ذهنم نیست، نه گرهای وجود دارد و نه شخصیتی.
تا اینکه امشب ساعت 2 پشت لپتاپم نشستم، ارتباطم با اینترنت را قطع کردم و مشغول نوشتن شدم. نوشتن از هیچ. از یک ذهن تهی. و بعد آنقدر جمله مینویسید تا جملههای نانوشتهی دیگر از ذهن آدم به بیرون بریزد و بر روی دکمههای کیبرد جاری شود. بگذریم. من شروع به نوشتن یک رمان جدید کردهام؛ شروعش را در اینجا میخوانید. اما نمیدانم چطور ادامهاش بدهم. هنوز ذهنم سراسر ابهام است.
شروع
در خاطراتم برمیگردم به پنج سال قبل. من به عنوان یک کارمند نه چندان برجسته در یک ادارهی دولتی نمناک و گرفته در گوشهای از میدان ولیعصر استخدام شده بودم. ساختمان قدیمی و متلاشی شدهای داشت با آجرهای سفید چرک مد شده. زیر آن یک پاساژ فروش لباس بود. در بین مغازههای لباسفروشی رنگ وارنگ، انتهای پاساژ، جایی که همیشه خلوتتر بود و گذار مشتریان و عابران پیاده کمتر به آنجا میخورد یک آتلیهی نقاشی بود. اکثر اوقات بسته بود. گاهی باز میکرد. ساعات باز بودن آن ترتیب خاصی نداشت. من گاهی که از کارم تعطیل میشدم، قبل از اینکه بروم و اتوبوسهای بیآرتی را سوار شوم و به سمت پارک ساعی بروم، داخل پاساژ میرفتم، چرخی بین آدمها میزدم و لباسهای داخل ویترین بوتیکها را نگاه میکردم. بعد به انتهای پاساژ میرفتم و به تابلوهای نقاشیای نگاه میکردم که غرق در تاریکی داخل مغازه شده بودند. تابلوهایی از منظرههای پر از درخت، پر از کوه، آبشار، گل. انگار تمام زیباییهای جهان را بر روی بومهای بزرگ و کوچک نقاشی کشیده باشند. در بین تابلوها، یک تابلو جلوهی خاصی داشت: یک زن جوان که با چشمهایی درشت به جلو خیره شده بود. با لبهایی که باز بود و انگار داشت کلمهای مانند سرود را به طرز اغراق گونهای تلفظ میکرد و موهایی که دور تا دور بوم نقاشی را فرا گرفته بود. من برای چند دقیقه میایستادم و به صورت زن جوان خیره میشدم. بعد از پاساژ بیرون میآمدم و به سمت دیگر خیابان ولیعصر میرفتم و سرم را نزدیک پنجرهی کمک رانندهی تاکسیها میبردم و میگفتم: پارک ساعی.
پارک ساعی برای من همه چیز بود. زندگی بود. جایی برای عاشق شدن، تنها بودن، گریه کردن، خندیدن، دویدن، نرمش کردن، کتاب خواندن و قهوه نوشیدن...
از وقتی که به تهران آمدم (سال 1377 بود) با نه میلیون و پانصد هزار تومان یک آپارتمان کوچک در روبروی پارک ساعی خریدم. خیابان مردوخی را پیاده بالا میرفتید تا به یک ساختمان سیمانی قدیمی میرسیدید. انگار که یک غول سیمانی از زمین سر برآورده و در میان انبوه ساختمانهای مجاور ایستاده به خواب رفته بود. دانههای سفید سیمان در گذر سالها دود خیابان ولیعصر را بلعید بودند و خاکستری و بعد سیاه شده بودند...