هر كسي توي اين دنيا بايد براي خودش گوشه‌اي داشته باشد كه معناي خانه بدهد. حتي شده يك متر مربع هم باشد ولي باز معناي خانه بدهد. جوري كه آدم هميشه ته دلش به اين خوش باشد كه آخر شب براي يك ساعت هم كه شده در آن فضاي دنج مي‌نشيند و كارهاي هيجان‌انگيز زندگي‌اش را مي‌كند: ساز مي‌زند، كتاب مي‌خواند يا نقاشي مي‌كشد.
اين گوشه‌ي دنج هميشه مثل يك سوپاپ اطمينان در زندگي آدم عمل مي‌كند؛ وقتي كه رئيست اندازه‌ي سي سال كار را روي ميزت مي‌گذارد، يا وقتي حساب بانكي‌ات آهسته آهسته مثل صورت يك پيرزن صد ساله چروكيده مي‌شود و تحليل مي‌رود، وقتي بادِ آخر پاييز زمهرير يك زمستان طولاني و پر از سكوت را پيشگويي مي‌كند، وقتي كه مي‌بيني خنديدن و مهرباني آدم‌ها تبديل به يك دستورالعمل در علم ماركتينگ يا همان بازاريابي شده است، وقتي فهميدي غريب بودنْ زمان و مكان نمي‌شناسد و از شهر محل تولدت گرفته تا شهري دور در ايالتي دور در سرزميني دور در غربت فرو رفته‌اي، باز هم دلت به اين خوش است كه گوشه‌اي در اين دنياي دراندشت منتظر توست. گوشه‌ای كه حس "خانه" را به تو مي‌دهد. جايي كه ساز هست، موسيقي، كتاب، نقاشي، و يك ماگ قهوه‌ي داغ هست و آباژوري كه مثل يك افسونگر مو طلايي كنار اتاق نشسته و تمام طول شب خيره به تو نگاه مي‌كند بدون اينكه هيچ حرفي زده باشد.

نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۴/۰۸/۲۶ |