به آپارتمان جدید منتقل شدم. آپارتمان قبلیام تعداد واحدهای کمتری داشت. و همسایهها را میشناختم و صبحها بهشان صبحبخیر میگفتم. از کاترین، خانم شصت سالهای که در بالکن کنار سگش مینشست و یک چیزی شبیه گوبلن میبافت تا مایکل، پیرمرد بازنشستهای که هر روز صبح تو استخر شنا میکرد و بعد روی تخت کنار استخر دراز میکشید، آفتاب میگرفت و کتاب جنگ و صلح تولستوی میخواند. تا مأوا دختر اماراتی که هر روز صبح توی باشگاه آپارتمان میدیدمش و وقتی سلام میکرد لبخند زیبایی میزد که انگاری یک جور حس آرامش را به آدم منتقل میکرد. و با اینکه هرنی دیسک کمر داشت باز هر روز با وزنه دویست پوندی ددلیفت رومانیایی میزد.
*
حالا من در آپارتمان جدید در عمق تنهایی فرو رفته بودم. هیچ کدام از این آدمها را نمیشناختم. در ساختمان غولپیکری که هر طبقهاش مملو از راهروهای هزارتو بود گم شده بودم. شاید پانصد تا یا حتی هزار تا واحد آپارتمانی شبیه به هم. و من و آپارتمان کوچک من در انبوهی از بتن و سیمان و واحدهای تکثیر شده و همسایههای ناشناس گم شده بودیم. اگر اینجا روی تخت قلبم از حرکت میایستاد و میمُردم، تمام تیرها و ستونهای بتنی و کارمندان مسئول اجاره واحدها و همسایههای معتنابهی که هر روز ماشینهایشان را از گاراژ خارج میکردند، بیتفاوت به زندگیشان ادامه میدادند، انگاری که من هیچوقت به آن ساختمان غولپیکر جابجا نشده و در آن واحد کوچک در کنج طبقه سوم ساکن نشده بودم.
*
بالاخره تمام جعبهها، وسایل، کاناپه، صندلیها، تابلوهای نقاشی و کارتنهای کتابهایم را به آپارتمان جدید آوردم. همه چیز وسط سالن پذیرایی پخش و پلا شده بود. جایی برای راه رفتن نبود. انگار بخواهم از وسط جنگل آمازون راهم را پیدا کنم. در همان وضعیت ناگهان یک مریضی به بدنم هجوم آورد. روی تخت افتادم و توان تکان خوردن نداشتم. سردرد، سرگیجه، و تهوع. گذر از هر ثانیه اندازه یک قرن طول میکشید. دو روز با همان حال وسط خانه روی تخت ولو شده بودم. دو روز هیچی نخورده بودم. به زور خودم را به یخچال رساندم. تنها چیز قابل خوردن سه تا تخممرغ باقی مانده در شانه تخممرغ بود. بین تمام کارتنها در حال پیدا کردن ماهیتابه بودم. بالاخره ماهیتابه را از داخل یکی از کارتنها پیدا کردم. مشکل بعدی پیدا کردن روغن بود. تمام کارتنها را بالا و پایین کردم تا بتوانم روغن پیدا کنم و داخل ماهیتابه نیمرو درست کنم.
روغن پیدا نشد. دیگر توانایی ایستادن نداشتم. تخممرغها را داخل یخچال برگرداندم و دوباره در حالی که گشنگی مشغول بلعیدن خودم بود روی تخت ولو شدم و دوازده ساعت دیگر را با سردرد و سرگیجه و تهوع سپری کردم.
*
دلیل اینکه ما آدمها (هموساپینسها) در طول چهار میلیون سال گذشته مثل نئوئاندرتالها منقرض نشدهایم توانایی ما برای وفق دادن خودمان به محیط پیرامون است. من هم در نهایت مشغول پیدا کردن خودم و واحدم در راهروهای هزارتوی ساختمان جدید شدم. روز بعد حالم بهتر شد. وسایل را از تو کارتن درآوردم و مرتب کردم. بطری روغن دوستداشتنیام را پیدا کردم. داخل ماهیتابه با سه تخممرغ کذایی نیمرو درست کردم. با روشن کردن تلویزیون گذاشتم صدای کمانچه کیهان کلهر بین دیوارهای خانه جدید بپیچد و بعد از چهل و هشت ساعت برای صبحانه نیمرو محبوبم را قورت دادم.